گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

ماجراهای هفته چهارم و پنجم

پنجشنبه, ۶ آبان ۱۴۰۰، ۱۱:۴۴ ق.ظ

هوالمحبوب


تجربه ثابت کرده هر کاری رو که به موقع انجامش ندی، هر اتفاقی رو به موقع یادداشت نکنی، زمان که بگذره خیلی از جزئیاتش رو فراموش می‌کنی. شده حکایت من و مدرسه. الان یادم افتاده که ماجراهای هفتۀ قبل رو ننوشتم و خب طبعا خیلی چیزها فراموشم شده. چیزی که می‌نویسم خلاصه‌ای از هر دو هفته است. به امید اینکه پودمان‌های آموزشی تموم بشه و ما یه نفس راحتی بکشیم.

1)اینکه تا یازده حضوری هستیم و بعدش تا یک و نیم مجای، حسابی رو اعصابمونه. این مدرسه از اول سال چند بار برنامه‌هاش تغییر کرده. به جرات می‌تونم بگم جز ما چند تا همکار تازه‌کار، هیچ کدوم از قدیمی‌ها به کلاس مجازی پایبند نیستند. حتی مدیر به یکی‌شون گفته که لایو نذار اینجوری شماره‌ات میوفته دست‌شون!

2)اینجا فرصت کتاب خوندن پیدا نکردم از اول سال. یعنی چون نصف، نصف میان و درس‌ها همیشه ابتر می‌مونه، اجازۀ فعالیت خارج از برنامه بهم داده نشده از طرف وجدانم:) ولی امیدوارم از اول آذر همه چیز تموم بشه و مدارس کامل بازگشایی بشه و ما بتونیم درست و حسابی کار کنیم. 

3)داشتم بهشون صفت رو یاد می‌دادم و فرق صفت با آرایۀ تشبیه رو می‌گفتم و ازشون خواستم منو توصیف کنن: خانم معلم زیبا، خانم معلم قشنگ، خانم معلم خوش‌صدا، خانم معلم قد بلند، مهربون، بخشی از صفاتم بود از دیدشون:) حالا نمی‌دونم واقعی هستن یا اغراق، ولی چسبید بهم:)

4)بالاخره تونستم از دو تا کلاس درس بپرسم! داشت تبدیل به معضل می‌شد درس نپرسیدن و خب نتایج خیلی درخشان نیست ولی بدم نیست. خدا رو شکر که چند تا بیست هم داشتیم. چند نفرم به شدت ضعیفن و دنبال بهانه برای درس نخوندن! آموزش مجازی حسابی سیستم آموزشی رو فلج کرده! ساعت شیش عصر بهم پیام داده که من دلم درد می‌کنه از من درس نپرسید فردا! منم گفتم نبات داغ بخور بشین سر درست، درس خوندن دل دردت رو بدتر نمی‌کنه قول می‌دم!


5) بهشون التیماتوم دادم که هر ساعتی دلشون خواست حق ندارن به من پیام بدن! از همین الان جلوشون رو نگیرم فردا روز باز بساط غیردولتی اینجام علم می‌شه. باید یکم ازم حساب ببرن تا فکر نکنن می‌تونم سواستفاده کنن. حس می‌کنم هنوز اون ارتباط دلخواهم رو با بچه‌های این روستا برقرار نکردم!


6)بچه‌های روستای دوم که محروم‌تر هم هست خیلی خوبن. با اینکه ضعیف‌تر هم هستن ولی پررو نیستن. مهربونن. فضای مدرسه، مدیرش و کلا جو مدرسه مطلوبه و بهم بیشتر خوش می‌گذره مخصوصا که کل ساعت‌های آموزشی حضوریه. راستش معلم عربی‌شون کرونا گرفته و دو هفته است نمیاد. منم کلاس‌ها رو ادغام می‌کنم و تا جا داره، ادبیات کار می‌کنم باهاشون:) 

7)صبح که با مدیر می‌رسم مدرسه براش چایی می‌ریزم و یه لقمه می‌گیرم و می‌برم می‌ذارم روی میزش. اسم کارم پاچه‌خواری نیست. این زن واقعا خوبه و دوسش دارم. می‌دونمم که اونقدر کار داره که تا ظهر هیچی نمی‌خوره ولی باید یکی حواسش بهش باشه. این مدرسه نه خدمه داره نه معاون. صفر تا صد کارها با خود مدیره و این پروسه به شدت فرساینده است. خدمه فقط یه روز در هفته میاد و واقعا جواب‌گوی این حجم از کار نیست.


8)تقریبا حکم معاون رو هم دارم اینجا، صبح‌گاه رو اجرا می‌کنم، گاهی با اولیا سر و کله می‌زنم، پول قند و چایی رو جمع می‌کنم، ماسک می‌فروشم و کلی کار دیگه:) برای آدمی که از یک جا نشستن فراریه این موقعیت به شدت جذابه. همیشه دوست دارم یه کاری برای انجام دادن داشته باشم. برعکس خونه که شبیه کوآلا چسبیدم به صندلی تو مدرسه و محیط کار همیشه فعالم.


9) چهارشنبۀ هفتۀ چهارم، از مدرسه برنگشتم تبریز. با یه سطل ماست محلی که یکی از شاگردام آورده بود، ایستادم سر جاده تا خانواده از تبریز برسن و سوارم کنن و سفر سه روزه‌مون رو شروع کنیم. ماجراهای سفر رو تو یه پست جدا می‌نویسم حتما.


10) هفتۀ پنجم رو با خستگی شدید شروع کردم. از سفر رسیده و خسته و له خوابیدم و صبح باز برپا زدم و شروع ماراتن تازه. از اینکه بچه‌ها گلدون‌های تازه از خونه آورده بودن حالم بهتر شد. شنبۀ خوبی داشتم، درس پرسیدم، درس دادم و کلی کارهام جلو افتاد. درس‌های بی‌خاصیت کتاب رو سعی می‌کنم با لایو تدریس کنم و مباحث دستور زبان و آرایه رو حضوری.


11) دوشنبه امتحان گرفتم ازشون. هنوز تصحیح نکردم ولی گذرا که نگاه می‌کردم وضعیت مطلوب بود. یه شاگرد به کلاس نهم اضافه شده. نامزدش مخالف بود و با صحبتی که مدیر باهاش کرده راضی شده هفته‌ای چند روز بیاد و از درس عقب نمونه. فعلا این هفته رو کامل اومده تا ببینیم چی پیش میاد در ادامه.


12) زنگ آخر نهمی‌ها هم با من رفته بودن سر کلاس هفتم. هفتمی‌ها رو حسابی دعوا کردم. چون با فرایندی به اسم مطالعه در خانه کلا غریبه هستن. دفتر و کتاب رو می‌بوسن و می‌ذارن تو کیف تا روز بعدی که دوباره بردارن و بیان سر کلاس! تمام چیزهایی که سر کلاس یادشون می‌دم و تک به تک ازشون می‌پرسم تا مطمئن بشم یاد گرفتن، می‌رن خونه و تا هفتۀ بعدی فراموش می‌کنن چون تمرین نکردن!


13) بیست دقیقه آخر رو رفتیم حیاط و والیبال بازی کردیم. و نگم براتون که چقدر چسبید. نفس به نفس بچه‌ها توپ زدن، خندیدن، جر زدن و دعوا کردن حالمو خوب می‌کنه همیشه. رفتارم با نهمی‌ها و هشتمی‌ها کاملا دوستانه است و با هفتمی‌ها معلم شاگردی. حس می‌کنم تا هفتمی‌ها بزرگ بشن من پیر شدم!

14)سه‌شنبه تو روستای اول به اولیای عصبانی داشتم! دخترش رفته خونه و استرس گرفته بابت پرسشی که داشتیم و به پدرش گفته من درس رو بلد نشدم و از معلم خواستم دوباره توضیح بده و اون گفت معلم فقط یه بار درس می‌ده! در حالی که من از اول سال حتی فرصت پرسش از کلاس هفتم رو نداشتم چون هر بار خواستم بپرسم آماده نبودن و من ناراحت شدم و باز پاشدم دوباره توضیح دادم! دخترش رو صدا کردیم و اومد گفت نه معلم فارسی نبود معلم ریاضی بود! معاون‌مون هم برگشت گفت دخترم از این به بعد حرفا رو خوب منتقل کن تا پدرت رو جلوی معلم شرمنده نکنی:) پدره هم ازم عذرخواهی کرد.


15) بعد اون ماجرا دختره رو صدا کردم دفتر باهاش حرف زدم و بهش گفتم سلامتی‌ات از هرچیزی مهمتره. قرار نیست اونقدر فشار روانی به خودت تحمیل کنی که خانواده هم بابت درس خوندن تو اذیت بشن. بعدم تو کلاس گفتم بچه‌ها بزرگ شدین، سعی کنید مسائل و مشکلات مدرسه رو خودتون با معلم‌ها حل کنید و پای اولیا رو نکشید به مدرسه.


16) چهارشنبه با نود جلد کتابی که خودم و سین و میم و نون  اهدا کرده بودیم، راهی مدرسه شدم و کتابخونۀ مدرسه رو افتتاح کردم. ربان بستیم به کتابخونۀ درختی و مدیر مدرسه در حضور معاون آموزشی اداره و کل بچه‌های دبیرستان ربان رو برید و کلی همه استقبال کردن. قرار شد هر هفته همشون کتاب بگیرن و ببرن بخونن. امیدوارم روخوانیشون بهتر بشه. در باب ضعف روخوانی همینقدر بگم که کلمات ساده‌ای مثل: گریه، وسعت و امثالهم رو هم اشتباه تلفظ می‌کنن:(


17) کار دیگه‌ای که کردیم اینه که چند تا کارتن از بقالی بغل مدرسه گرفتم و اختصاص دادم به زباله‌های کاغذی. هم به معلم‌ها و هم دانش‌آموزها یاد دادم که چیکار کنن. دو روزی که خودم تو مدرسه هستم همه چیز خوب پیش می‌رفت ولی روزهای دیگه می‌زدن همه چیز رو قاطی می‌کردن. دیروز جمع‌شون کردم و در باب اهمیت کارشون توضیح دادم. گفتم اینکه کلاس‌مون رو تمیز نگه داریم، زباله‌ها رو تفکیک کنیم چقدر برای خودمون مفیده و در عرض چند دقیقه با همکاری بچه‌ها مدرسه دوباره شد دستۀ گل. امیدوارم دیگه برنامه تغییر نکنه.

  • ۰۰/۰۸/۰۶
  • نسرین

من و دانش اموزانم

نظرات  (۵)

  • ‌‌‌ ‌‌‌تیرزاد
  • سلاممم خانوم معلم مهربون. :)

    به به... احسنت به این همه فعالیت و مسئولیت پذیری و ابهت ؛)

     

    موفق باشین و قلمتون مانا.

    پاسخ:
    سلام تیرزاد عزیز

    ممنونم خیلی هم مسولیت‌پذیر نیستم البته:))

    مرسی همچنین شما


  • ‌‌‌ ‌‌‌تیرزاد
  • شکست نفسی می فرمایید بانو.

    وقتی درس رو اونقدر خوب توضیح می دین اونم چند باره تا یاد بگیرن، می پرسین که مطمئن بشین بلد شدن.

    وقتی به کلاسها و حتی کل مدرسه نظم می دین و جز ادبیات هم دلتون می خواد چیز های دیگه هم یاد بگیرن که بعد ها به درد شون بخوره و یه نسل بهتر و آگاه تر باشن...

    ووو...

    یعنی مسئولیت پذیر :))

     

    راستی من متوجه شدم "سین و میم و نون" کیا هستن :) دست تون/ شون درد نکنه :))

     

    برقرار و در آرامش باشین همیشه الهی🍃

    پاسخ:
    لطف دارین.

    امیدوارم که ثمربخش باشه. چون معتقدم سیستم ما فقط آموزش نیست و پرورش هم جزئی از این سیستمه.
    باید به پرورش هم بها داده بشه.

    خب اگر تو کانالم باشید عجیب نیست فهمیدنش:)
    اگرم نیستین که احتمالا همین جور شانسی حدس زدین:)
    و نمی‌تونم تضمین کنم حدستون درسته یا نه.
  • دچارِ فیش‌نگار
  • دستتون درد نکنه بابت 17 -محکم  ادامه ش بدین

    پاسخ:
    سپاس.
    حتما ادامه‌اش می‌دم.
  • ‌‌‌ ‌‌‌تیرزاد
  • بله... چند روزی می شه که عضو شدم :)

    البته با اجازه...

    پاسخ:
    خیی هم عالی:)

    اون کتابخونه یه یادگاری قشنگ میشه از شما توی مدرسه که سالیان سال ازش یاد میکنن

    پاسخ:
    فقط امیدوارم بخونن و استفاده کنن ازش. متروکه نشه.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">