ماجراهای هفته ششم
هوالمحبوب
شنبه در مدرسه اول قرار بود امتحان ماهانه بگیرم. وارد کلاس نهم که شدم دیدم از هفت نفر گروه «ب» که قرار بود سر کلاس باشند، فقط سه نفر آمدهاند. من هم فورا توی گروه نوشتم که عدم حضور در کلاس به منزلۀ نمرۀ صفر است. اینکه کسی آنقدر بیخیال باشد که سر هر پرسش و امتحانی غیبت کند، حسابی کفرم را در میآورد. سه نفرشان آمدند پیوی و بهانههای مختلفی مطرح شد! یکی به خاطر کرونا نمیآید، یکی مادرش نگذاشته بیاید، یکی خواب مانده و ... دو نفرشان روز سهشنبه با گروه «الف» امتحان دادند، یک نفر هم مجازی امتحانش را داد. مانده آن یک نفری که کلا به خواب زمستانی رفته!
سر کلاس هفتم، دختری که هفتۀ قبل پدرش آمده بود برای دعوا، داشت تقلب میکرد. من هم حسابی کفری شدم و روی برگهاش علامت منفی گذاشتم. گریه و زاری و قسم و آیهاش بدتر عصبانیام کرد. چون قبلش گفته بودم که دفتر و کتاب فارسی را از زیر ورقهات بردارد و گوش نداده بود.
یکشنبه روز تعطیلم است اما از طرف اداره کارگاه آموزشی برای معلمان ادبیات ترتیب داده بودند و به ناچار بلند شدم رفتم شهر محل خدمتم. ماجرای برگشتم را توی پست قبل نوشتهام. توی جلسه هم صرفا هماندیشی دربارۀ کارهایی که توی آن یک ماه کرده بودیم انجام شد و حرف خاصی نزدیم. به جز من سه نفر دیگر هم در جلسه بودند البته همراه سرگروه!
دوشنبه توی روستای دوم املا گفتم. مثل همیشه همه چیز ساکت و آرام پیش رفت. همه چیز مهربانانه و توام با صمیمیت بود. بچهها حسابی راه افتادهاند و من حسابی حالم خوب است. اینکه بچههای ابتدایی گاهی یواشکی سرک میکشند توی کلاسم، از پشت پنجره برایم دست تکان میدهند، وقتی میبینندم، میخندند و سلام میکنند، شیرین است. هر روز از چند تایشان عکس میگیرم و نگاهشان میکنم. چشمهای گیرای جذابی دارند اغلبشان و شیطنتهایشان از جنس دیگری است.
سهشنبه باید توی روستای اول از گروه «الف» امتحان میگرفتم. دو سری سوال مختلف تایپ کرده بودم و همان روز شنبه تحویل معاون داده بودم که برای سهشنبه آماده کنند. اما معاون عزیز نیم ساعتی دیرتر از ما به مدرسه میآید و کلا اینکه تو هم آدمی و کارت مهم است، برایش تعریف نشده. در نتیجه برای کلاس هشتم، سوالات را توی برگه خودشان امتحان گرفتم چون ورقههای پرینت شده دستمان نرسید! ورقههای هفتمیها دقیقا زمانی دستم رسید که زنگ خورده بود! در نتیجه از هفتمیها امتحان نگرفتم. کلاس نهم که زنگ آخر بود با سلام و صلوات ورقهها به دستم رسید. و من پر از خشم بودم تا آخر روز. بعدش مستقیم رفتم سر جلسه دبیران ادبیات. توی جلسه کمکم توانستم جایگاهم را پیدا کنم. جناب سرگروه که روز اول فقط همکاران باسابقه را نگاه میکرد، امروز مرا هم مخاطب قرار میداد!
چهارشنبۀ قشنگم توی روستای دوم شروع کردم. کلاس هشتمیهای جذابم حسابی درس خوانده بودند، نهمیها عالی بودند و هفتمیها بهترین خودشان بودند. مدیر را صدا کردم و همراه مشاور مدرسه آمدند و تشویقشان کردند. سه تایی قول دادیم که نگذاریم پدر یا نامزدشان مانع ادامه تحصیلشان شوند. گفتیم حتی اگر قرار به دعوا باشد، سینهمان را سپر میکنیم، و نمیگذاریم این دختران قشنگ خانهنشین شوند. بهشان گفتم شما باید یک کارهای شوید توی این دنیای دیوانه. روز چهارشنبه احساسات خفهام کرده بود. خیلی روز خوبی داشتم. یک ربعی هم توی حیاط با بچهها وسطی بازی کردیم.
کتابخونه تو کدوم روستا است؟
اون نفر چهارم ازش خبری پیدا نکردی؟ نگرانش شدم
معاونتون خیلی بوقه
شنبه برگه دادی، سه شنبه نیم ساعت دیر رسیده، یکشنبه دوشنبه را خدا ازش گرفته مگه؟ :/