گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

ماجراهای هفته ششم

پنجشنبه, ۱۳ آبان ۱۴۰۰، ۰۱:۳۶ ب.ظ

هوالمحبوب


شنبه در مدرسه اول قرار بود امتحان ماهانه بگیرم. وارد کلاس نهم که شدم دیدم از هفت نفر گروه «ب» که قرار بود سر کلاس باشند، فقط سه نفر آمده‌اند. من هم فورا توی گروه نوشتم که عدم حضور در کلاس به منزلۀ نمرۀ صفر است. اینکه کسی آنقدر بی‌خیال باشد که سر هر پرسش و امتحانی غیبت کند، حسابی کفرم را در می‌آورد. سه نفرشان آمدند پیوی و بهانه‌های مختلفی مطرح شد! یکی به خاطر کرونا نمی‌آید، یکی مادرش نگذاشته بیاید، یکی خواب مانده و ... دو نفرشان روز سه‌شنبه با گروه «الف» امتحان دادند، یک نفر هم مجازی امتحانش را داد. مانده آن یک نفری که کلا به خواب زمستانی رفته!
سر کلاس هفتم، دختری که هفتۀ قبل پدرش آمده بود برای دعوا، داشت تقلب می‌کرد. من هم حسابی کفری شدم و روی برگه‌اش علامت منفی گذاشتم. گریه و زاری و قسم و آیه‌اش بدتر عصبانی‌ام کرد. چون قبلش گفته بودم که دفتر و کتاب فارسی را از زیر ورقه‌ات بردارد و گوش نداده بود. 
یکشنبه روز تعطیلم است اما از طرف اداره کارگاه آموزشی برای معلمان ادبیات ترتیب داده بودند و به ناچار بلند شدم رفتم شهر محل خدمتم. ماجرای برگشتم را توی پست قبل نوشته‌ام. توی جلسه هم صرفا هم‌اندیشی دربارۀ کارهایی که توی آن یک ماه کرده بودیم انجام شد و حرف خاصی نزدیم. به جز من سه نفر دیگر هم در جلسه بودند البته همراه سرگروه!
دوشنبه توی روستای دوم املا گفتم. مثل همیشه همه چیز ساکت و آرام پیش رفت. همه چیز مهربانانه و توام با صمیمیت بود. بچه‌ها حسابی راه افتاده‌اند و من حسابی حالم خوب است. اینکه بچه‌های ابتدایی گاهی یواشکی سرک می‌کشند توی کلاسم، از پشت پنجره برایم دست تکان می‌دهند، وقتی می‌بینندم، می‌خندند و سلام می‌کنند، شیرین است. هر روز از چند تایشان عکس می‌گیرم و نگاه‌شان می‌کنم. چشم‌های گیرای جذابی دارند اغلب‌شان و شیطنت‌هایشان از جنس دیگری است.
سه‌شنبه باید توی روستای اول از گروه «الف» امتحان می‌گرفتم. دو سری سوال مختلف تایپ کرده بودم و همان روز شنبه تحویل معاون داده بودم که برای سه‌شنبه آماده کنند. اما معاون عزیز نیم ساعتی دیرتر از ما به مدرسه می‌آید و کلا اینکه تو هم آدمی و کارت مهم است، برایش تعریف نشده. در نتیجه برای کلاس هشتم، سوالات را توی برگه خودشان امتحان گرفتم چون ورقه‌های پرینت شده دستمان نرسید! ورقه‌های هفتمی‌ها دقیقا زمانی دستم رسید که زنگ خورده بود! در نتیجه از هفتمی‌ها امتحان نگرفتم. کلاس نهم که زنگ آخر بود با سلام و صلوات ورقه‌ها به دستم رسید. و من پر از خشم بودم تا آخر روز. بعدش مستقیم رفتم سر جلسه دبیران ادبیات. توی جلسه کم‌کم توانستم جایگاهم را پیدا کنم. جناب سرگروه که روز اول فقط همکاران باسابقه را نگاه می‌کرد، امروز مرا هم مخاطب قرار می‌داد! 
چهارشنبۀ قشنگم توی روستای دوم شروع کردم. کلاس هشتمی‌های جذابم حسابی درس خوانده بودند، نهمی‌ها عالی بودند و هفتمی‌ها بهترین خودشان بودند. مدیر را صدا کردم و همراه مشاور مدرسه آمدند و تشویق‌شان کردند. سه تایی قول دادیم که نگذاریم پدر یا نامزدشان مانع ادامه تحصیل‌شان شوند. گفتیم حتی اگر قرار به دعوا باشد، سینه‌مان را سپر می‌کنیم، و نمی‌گذاریم این دختران قشنگ خانه‌نشین شوند. بهشان گفتم شما باید یک کاره‌ای شوید توی این دنیای دیوانه. روز چهارشنبه احساسات خفه‌ام کرده بود. خیلی روز خوبی داشتم. یک ربعی هم توی حیاط با بچه‌ها وسطی بازی کردیم. 


  • ۰۰/۰۸/۱۳
  • نسرین

من و دانش اموزانم

نظرات  (۵)

کتابخونه تو کدوم روستا است؟

اون نفر چهارم ازش خبری پیدا نکردی؟ نگرانش شدم

معاونتون خیلی بوقه 

شنبه برگه دادی، سه شنبه نیم ساعت دیر رسیده، یکشنبه دوشنبه را خدا ازش گرفته مگه؟ :/

پاسخ:
روستای دوم که دوسش دارم:)
کدوم نفر چهارم؟
بوق و خیلی چیزه:))
مسولیت پذیری عزیزم!
نه عذرخواهی کرد نه هیچی.
دو قورت و نیمش هم باقی بود!

کاش بتونن درس بخونن و کاش همه معلمهاشون قدر تو پرعشق تدریس کنن بهشون.

پاسخ:
کاش فرهنگ روستاشون عوض بشه واقعا:(
معلم‌هاشون خوبن انضافا.
چند تامون هم جوونیم و اول راه:)
  • نسیم صداقت
  • چقدر یاد خودم افتادم، من هم در روستا زندگی میکردم و باعث و بانی اینکه الان فوق لیسانس آموزش محیط زیست هستم و برای مملکتم تونستم اثربخش باشم و زندگی نسبتا آرومی دارم و توانستم باعث ارتقای سطح زندگی اعضای خانواده پدریم بشوم، همه و همه را مدیون تلاش و پشتکار و حمایتهای معلمهای دوران ابتدایی و راهنمای ام هستم که دلسوزانه همراهم بودند و گر نه الان باید در یک گاوداری با چندتا بچه قد و نیم قد سروکله میزدم و شیر میدوشیدم، اولین خواستگارم که معلم عربیم نزاشت خانوادم منو به همسریش دربیارند گاوداری داشت و من کلاس پنجم بودم😅 خانم حجری معلم عربیم، خانم زمانی معلم زبان انگلیسی و آقای کرمی معلم کلاس پنجم و خانم ناظم که اسمش را یادم نیست، همگی آمدند با مادرم صحبت کردند گفتند درسش خوب است منش بالایی دارد اگر مهلت دهید یک چیزی می شود، خلاصه اینکه در همان روستا که از توابع ساوجبلاغ کرج بود دبستان و راهنمایی را تمام کردم و برای دبیرستان رفتم به دبیرستان زینب س در شهر مهرشهر، خیلی سخت بود اما بلاخره دیپلم تجربی گرفتم و دانشگاه دولتی قزوین رشته بهداشت محیط قبول شدم و بعد از آن لیسانس مهندسی محیط زیست گرایش بازیافت گرفتم و بعد هم فوق لیسانس اموزش محیط زیست و بلاخره در زمان طرح نیروی انسانی برای مقطع فوق دیپلم در سن بیست و سه سالگی با همسرم آقای مهندس نون که همکارم بودند ازدواج کردم و ...

    اینارو گفتم که بگم کارتون ارزشمنده و قطعا روی زندگی و آینده این کودکان روستایی بسیار اثر بخش خواهد بود

    مرحبا به شما معلمهای دلسوز و پر تلاش، از خوندن نوشته هاتون عشق میکنم ممنونم که مینویسید خانم معلم🥰😘

     

    پاسخ:
    آه نسیم، نسیم، نسیم
    چقدر عشق کردم با خوندن کامنتت. 
    چقدر خوب کردی که اینا رو برام نوشتی.
    امیدوارم روزی شاگردای منم چنین رورگار درخشانی رو تجربه کنن.
    امیدوارم همیشه زندگیت سرسار از عشق باشه.تنت سلامت و لبت خندون.
  • نسیم صداقت
  • فدای شما خانم معلم مهربون 

    قطعا همینطور میشه عزیزم، با وجود معلمهای دلسوزی مثل شما، سرنوشت دخترانتون متحول خواهد شد🥰😘

     

    پاسخ:
    خدا نکنه عزیزم🥰
    امیدوارم لایقش باشم.
  • نسیم صداقت
  • هستید  :))

    پاسخ:
    🥰🥰🥰

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">