ماجراهای یک معلم روستا
هوالمحبوب
روزی که برای سازماندهی رفته بودیم، همه میدانستیم که سال اول تدریس حق انتخابی نداریم، باید با بدی و خوبی مدرسه بسازیم. ته دلم دوست داشتم که مدرسهام توی روستا باشد. در فانتزی بچگیهایم معلم روستا بودم. حالا در یک قدمی محقق شدنش قرار گرفته بودم و دل توی دلم نبود. معاون آموزش اداره، اسم دو تا روستا را آورد. گفت دورۀ اول درس ادبیات!
از اینکه درس تخصصی خودم را داشتم خوشحال بودم ولی اینکه چهار روز در هفته باید به دو تا روستا رفت و آمد میکردم کمی مرا میترساند. بالاخره کاریست که شده بود و چارهای هم برای تغییرش نداشتم. خوشحال بودم که به روستا خواهم رفت ولی دغدغۀ رفت و آمد اذیتم میکرد. با میم که صحبت کردم گفت، به احتمال زیاد مدیرتان سرویس خواهد گرفت، چون تو تنها کسی نیستی که از شهر به آن روستا میروی و همین مکالمه ته دلم را قرص کرد.
روزی که مدیر یکی از روستاها، جسلۀ شورای معلمان را مطرح کرد، شب تا صبحش را کابوس دیدم! اینکه چطور قرار است بروم، چطور خواهد گذشت و ...
وسط همۀ استرسها به خودم میگفتم، تو همانی نبودی که دوست داشتی سفر تنهایی را تجربه کنی و بروی توی دل ماجراهای مختلف؟ حالا از رفتن به روستایی که کمتر از یک ساعت با شهرت فاصله دارد واهمه داری؟ همۀ این خودخوریها گذشت و من بالاخره قدم به آن روستا گذاشتم.
روز اول، روستای اول:
فضای روستا به شدت توی ذوقم زد. اصلا شبیه روستاهای توی فیلمها نبود. سازهها همه آجری و دلگیر بودند. باغ و کشتزار خیلی کم به چشم میخورد و تا چشم کار میکرد کوچههای خاکی و خانههای یک طبقۀ آجری بود. جلوی مدرسه پیاده و با در بسته مواجه شدم! جلسه ساعت 9 صبح بود و من 8:30 رسیده بودم. چند دقیقهای منتظر شدم و دنبال در دوم گشتم و وقتی همۀ جوانب را بررسی کردم و اطمینان یافتم که مدرسه واقعا بسته است، به مدیر زنگ زدم که گفت تا چند دقیقۀ دیگر خواهد رسید.
مدرسۀ این روستا پنج کلاسه است. دو تا پایۀ ابتدایی مختلط هستند و سه تا پایۀ دبیرستان دختر. کلاسها با ویدئو پروژکتور و کامپیوتر تجهیز شدهاند. ساختمان سال 89 ساخته شده ولی به شدت تمیز و نو به نظر میرسد. پنجرۀ کلاسها رو به حیاط پشتی باز میشود که گیاه و علف هرز از سر و کولش بالا رفته. پیشنهاد دادم چند تا باغچه جلوی پنجرهها درست کنیم که منظرۀ بهتری پیدا کنند. کلاسها نورگیر و قشنگند.
کتابخانۀ کمجانی دارد که اغلب کتابهایش مذهبی است. از دیروز دارم برای کتابخانه مدرسهمان کتاب جمع میکنم از بین دوستان و آشنایان. فعلا سه چهار نفر قول مساعدت دادهاند. قرار شد سطل زبالۀ کاغذی توی سالن و کلاسها تعبیه کنیم که کاغذها را دور نریزند. حس میکنم بچههای این روستا بیشتر از هر جای دنیا به من احتیاج دارند. جلسۀ شورای معلمان را به نوشتن برنامۀ هفتگی اختصاص دادیم. حالا روزهای یکشنبه و چهارشنبه توی این روستا خواهم بود.
روز دوم، روستای اول، جشن جوانهها:
دخترها تا به سن 12 میرسند شوهر میکنند. پایۀ نهممان گویا هر سال آب میرود. نصف بیشتر بچههای هفتم شوهر کردهاند و این واقعا غمانگیز است. فارسی حرف زدن برایشان سخت است و این را به وضوح میشود فهمید. وقتی سوالی را فارسی مطرح میکنم خجالت میکشند و سرشان را پایین میاندازند، اما ترکی که حرف میزنم، به حرف میآیند، لبخند میزنند و جوابم را میدهند. دخترهای کلاس هفتمی را در روز جشن عاطفهها دیدم.
با دلستر و تیتاپ از هفتمیها استقبال کردیم، سرود ملی و قرآن خواندند و کمی خوشامد گویی و تمام.
مسیر روستا را یاد گرفتهام ولی هر بار رفتن با آژانس هزینۀ سنگینی دارد و بار دومی که برمیگشتم دستم را بلند کردم و یکی از روستاییها سوارم کرد. میشود روی معرفتشان حساب کرد!
روز اول، روستای دوم:
از روستای اول با آژانس، همراه همکار تازه واردم و مادرش، به سوی روستای دوم راه افتادیم. روستای دوم هم بزرگتر است و هم آبادتر. مدرسهاش 9 کلاسه است و دو طبقه. بینهایت زیبا و خوش ساخت. اینجا هم امکانات خوبی داریم. اینجا زبالههای کاغذی تفکیک میشود. کتابخانهاش نسبتا بزرگتر است و همه چیز به نظر بهتر از روستای قبل به نظر میرسد. حتی دانشآموزانش هم زود ازدواج نمیکنند انگار!
شورای معلمان به مسخرهترین حالت ممکن تمام شد. روزهای شنبه و سهشنبه اینجا تدریس خواهم کرد. فردای این جلسه باز هم قرار شد به مدرسه بروم و کمی در کارها کمک دستشان باشم. میم میگوید بیخود کردهاند تو مگر کادر اداری هستی که بروی کمکشان! ولی روح مظلوم من که در غیرانتفاعی آب دیده شده، ساز مخالف زدن بلد نیست. ولی گویا باید یادش بگیرم.
روز دوم، روستای دوم:
امروز من مسول چک کردن پروندههای ثبتنامی هستم. اینجا همه چیز عجیب غریب است، سی شهریور تازه آمدهاند برای ثبتنام! کلاسهای ما حضوری خواهد بود. بچهها میپرسند لباس چی بپوشیم؟ مدیر میگوید سورمهای باشد. بچه میگوید یعنی بدوزیم پس؟ میگویم توی این سه روز مگر خیاطی هست که لباس بدوزد؟ مدیر عاقل اندر سفیه نگاهم میکند و میگوید مادرهایشان میدوزند!
آمدنی سوار وانت یکی از روستاییها شدم. پیرمرد خوش مشربی بود و شمارهاش را داد که هر وقت گوجه خواستم مستقیم بروم سراغ خودش! برگشتنی هم با پیکان یکی دیگر از روستاییها برگشتم. اینجوری هزینۀ قابل توجهی را ذخیره کردم. با توجه به اینکه ممکن است تا پایان پودمان دوم خبری از حقوق نباشد، حسابی باید حواسم به دخل و خرجم باشد. دخترهای کلاس هشتمی را دیدم سه چهار تاییشان آمده بودند کمک مدیر و معاون. خوشم آمد. خوب و مهربان به نظر میرسند.
ذوق شنبه را دارم که در را باز کنم و زل بزنم به چهرههای پشت ماسک و بگویم سلام من رنجبرم، معلم ادبیاتتان.
چقد قشنگ :) موفق باشی کلی نسرین جان :)