گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

ماجراهای یک معلم روستا

چهارشنبه, ۳۱ شهریور ۱۴۰۰، ۱۱:۰۱ ق.ظ

هوالمحبوب


روزی که برای سازماندهی رفته بودیم، همه می‌دانستیم که سال اول تدریس حق انتخابی نداریم، باید با بدی و خوبی مدرسه بسازیم. ته دلم دوست داشتم که مدرسه‌ام توی روستا باشد. در فانتزی بچگی‌هایم معلم روستا بودم. حالا در یک قدمی محقق شدنش قرار گرفته بودم و دل توی دلم نبود. معاون آموزش اداره، اسم دو تا روستا را آورد. گفت دورۀ اول درس ادبیات!
از اینکه درس تخصصی خودم را داشتم خوشحال بودم ولی اینکه چهار روز در هفته باید به دو تا روستا رفت و آمد می‌کردم کمی مرا می‌ترساند. بالاخره کاریست که شده بود و چاره‌ای هم برای تغییرش نداشتم. خوشحال بودم که به روستا خواهم رفت ولی دغدغۀ رفت و آمد اذیتم می‌کرد. با میم که صحبت کردم گفت، به احتمال زیاد مدیرتان سرویس خواهد گرفت، چون تو تنها کسی نیستی که از شهر به آن روستا می‌روی و همین مکالمه ته دلم را قرص کرد. 
روزی که مدیر یکی از روستا‌ها، جسلۀ شورای معلمان را مطرح کرد، شب تا صبحش را کابوس دیدم! اینکه چطور قرار است بروم، چطور خواهد گذشت و ...
وسط همۀ استرس‌ها به خودم می‌گفتم، تو همانی نبودی که دوست داشتی سفر تنهایی را تجربه کنی و بروی توی دل ماجراهای مختلف؟ حالا از رفتن به روستایی که کمتر از یک ساعت با شهرت فاصله دارد واهمه داری؟ همۀ این خودخوری‌ها گذشت و من بالاخره قدم به آن روستا گذاشتم.


روز اول، روستای اول:

فضای روستا به شدت توی ذوقم زد. اصلا شبیه روستاهای توی فیلم‌ها نبود. سازه‌ها همه آجری و دلگیر بودند. باغ و کشتزار خیلی کم به چشم می‌خورد و تا چشم کار می‌کرد کوچه‌های خاکی و خانه‌های یک طبقۀ آجری بود. جلوی مدرسه پیاده و با در بسته مواجه شدم! جلسه ساعت 9 صبح بود و من 8:30 رسیده بودم. چند دقیقه‌ای منتظر شدم و دنبال در دوم گشتم و وقتی همۀ جوانب را بررسی کردم و اطمینان یافتم که مدرسه واقعا بسته است، به مدیر زنگ زدم که گفت تا چند دقیقۀ دیگر خواهد رسید.

مدرسۀ این روستا پنج کلاسه است. دو تا پایۀ ابتدایی مختلط هستند و سه تا پایۀ دبیرستان دختر. کلاس‌ها با ویدئو پروژکتور و کامپیوتر تجهیز شده‌اند. ساختمان سال  89 ساخته شده ولی به شدت تمیز و نو به نظر می‌رسد. پنجرۀ کلاس‌ها رو به حیاط پشتی باز می‌شود که گیاه و علف هرز از سر و کولش بالا رفته. پیشنهاد دادم چند تا باغچه جلوی پنجره‌ها درست کنیم که منظرۀ بهتری پیدا کنند. کلاس‌ها نورگیر و قشنگند.
کتابخانۀ کم‌جانی دارد که اغلب کتاب‌هایش مذهبی است. از دیروز دارم برای کتابخانه مدرسه‌مان کتاب جمع می‌کنم از بین دوستان و آشنایان. فعلا سه چهار نفر قول مساعدت داده‌اند. قرار شد سطل زبالۀ کاغذی توی سالن و کلاس‌ها تعبیه کنیم که کاغذها را دور نریزند. حس می‌کنم بچه‌های این روستا بیشتر از هر جای دنیا به من احتیاج دارند. جلسۀ شورای معلمان را به نوشتن برنامۀ هفتگی اختصاص دادیم. حالا روزهای یکشنبه و چهارشنبه توی این روستا خواهم بود. 

روز دوم، روستای اول، جشن جوانه‌ها:
دخترها تا به سن 12 می‌رسند شوهر می‌کنند. پایۀ نهم‌مان گویا هر سال آب می‌رود. نصف بیشتر بچه‌های هفتم شوهر کرده‌اند و این واقعا غم‌انگیز است. فارسی حرف زدن برایشان سخت است و این را به وضوح می‌شود فهمید. وقتی سوالی را فارسی مطرح می‌کنم خجالت می‌کشند و سرشان را پایین می‌اندازند، اما ترکی که حرف می‌زنم، به حرف می‌آیند، لبخند می‌زنند و جوابم را می‌دهند. 
دخترهای کلاس هفتمی را در روز جشن عاطفه‌ها دیدم. 
با دلستر و تیتاپ از هفتمی‌ها استقبال کردیم، سرود ملی و قرآن خواندند و کمی خوشامد گویی و تمام.
مسیر روستا را یاد گرفته‌ام ولی هر بار رفتن با آژانس هزینۀ سنگینی دارد و بار دومی که برمی‌گشتم دستم را بلند کردم و یکی از روستایی‌ها سوارم کرد. می‌شود روی معرفت‌شان حساب کرد!

روز اول، روستای دوم:

از روستای اول با آژانس، همراه همکار تازه واردم و مادرش، به سوی روستای دوم راه افتادیم. روستای دوم هم بزرگتر است و هم آبادتر. مدرسه‌اش 9 کلاسه است و دو طبقه. بی‌نهایت زیبا و خوش ساخت. اینجا هم امکانات خوبی داریم. اینجا زباله‌های کاغذی تفکیک می‌شود. کتابخانه‌اش نسبتا بزرگتر است و همه چیز به نظر بهتر از روستای قبل به نظر می‌رسد. حتی دانش‌آموزانش هم زود ازدواج نمی‌کنند انگار!
شورای معلمان به مسخره‌ترین حالت ممکن تمام شد. روزهای شنبه و سه‌شنبه اینجا تدریس خواهم کرد. فردای این جلسه باز هم قرار شد به مدرسه بروم و کمی در کارها کمک دستشان باشم. میم می‌گوید بی‌خود کرده‌اند تو مگر کادر اداری هستی که بروی کمک‌شان! ولی روح مظلوم من که در غیرانتفاعی آب دیده شده، ساز مخالف زدن بلد نیست. ولی گویا باید یادش بگیرم. 

روز دوم، روستای دوم:

امروز من مسول چک کردن پرونده‌های ثبت‌نامی هستم. اینجا همه چیز عجیب غریب است، سی شهریور تازه آمده‌اند برای ثبت‌نام! کلاس‌های ما حضوری خواهد بود. بچه‌ها می‌پرسند لباس چی بپوشیم؟ مدیر می‌گوید سورمه‌ای باشد. بچه می‌گوید یعنی بدوزیم پس؟ می‌گویم توی این سه روز مگر خیاطی هست که لباس بدوزد؟ مدیر عاقل اندر سفیه نگاهم می‌کند و می‌گوید مادرهایشان می‌دوزند!
آمدنی سوار وانت یکی از روستایی‌ها شدم. پیرمرد خوش مشربی بود و شماره‌اش را داد که هر وقت گوجه خواستم مستقیم بروم سراغ خودش! برگشتنی هم با پیکان یکی دیگر از روستایی‌ها برگشتم. اینجوری هزینۀ قابل توجهی را ذخیره کردم. با توجه به اینکه ممکن است تا پایان پودمان دوم خبری از حقوق نباشد، حسابی باید حواسم به دخل و خرجم باشد. دخترهای کلاس هشتمی را دیدم سه چهار تایی‌شان آمده بودند کمک مدیر و معاون. خوشم آمد. خوب و مهربان به نظر می‌رسند.
ذوق شنبه را دارم که در را باز کنم و زل بزنم به چهره‌های پشت ماسک و بگویم سلام من رنجبرم، معلم ادبیات‌تان. 


نظرات  (۲۱)

  • فاطمه ‌‌‌‌
  • چقد قشنگ :) موفق باشی کلی نسرین جان :)

    پاسخ:
    ممنونم فاطمه جان:)

    نمیدونم چرا ولی همیشه به حس و حال معلم‌ها برای درس دادن توی روستا غبطه خوردم البته شاید قدیمترها حال و هوای روستا و اهالیش ساده و صمیمی‌تر بوده و الان اینطور نیست

    پاسخ:
    گمونم هممون چنین فانتزی‌هایی داشتیم. امیدوارم تجربه خوبی داشته باشم تو این یک سال.

    موفق باشی و کلی با بچه‌های روستا خوش بگذرونید با هم :))) 

    پاسخ:
    ممنونم عزیزدلم:)

    موفق باشی خانم معلم ♥️💚

    پاسخ:
    ممنونم یاسی جان.
  • دُردانه ‌‌
  • چه خوب! مبارکه. خیلی خوشحالم برات. لطفاً خاطراتتو هر هفته بنویس برامون.

    خیابوناش چجوریه؟ مثل محله‌های قدیمی تبریزه؟ با خودت غذا می‌بری؟ املا و انشا هم با توئه؟

    روستاها هم اسنپ دارن؟ کافیه یه راننده اونجا ثبت‌نام کرده باشه و یکی درخواست ماشین بده. همچین امکاناتی داره؟

    پاسخ:
    ممنونم عزیزم. تلاشم رو می‌کنم که مرتب بنویسم حتما:)
    ببین کلا خیابون خاصی وجود نداره، یه سری راه خاکیه و کوچه. یعنی می‌تونم بگم روستای اولی کلا خیابون نداره و روستای دوم هم تقریبا شبیه سی سال پیش تبریزه:)
    تو خود شهر که قبلا اسمشو بهت گفتم هم اسنپ نیست چه برسه به روستا:)
    کلا تاکسی عادی هم نیست تو شهر حتی! هر جا بری یا باید پیاده بری یا با آژانس.
    غذا چرا؟ صبح تا ظهریم دیگه. نهایت لقمه برای صبحانه ببرم:)
    بله کلا فارسی، املا و انشا با منه.
  • ‌‌‌ ‌‌‌تیرزاد
  • سلام سلام

     

    از ابتدا تا انتها همه اش لبخند داشتم... حتی وقتی نگران رفت و آمد بودین هم لبخندم محفوظ بود چون این نگرانی هایی که از بابت محقق شدن آرزو ها پیش میاد هم شیرین هست :)

    خیلی مبارکتون باشه ان شاءالله موفقیت تون روز افزون🍃

    پاسخ:
    سلام از ماست:)

    الان که چند بار رفتم و اومدم تقریبا ترسم ریخته. دلم می‌خواد هر روز یه چالش جدید داشته باشم برای رسیدن به مدرسه:)
    ممنونم از شما

    آخی :")

    تبریک 

    پاسخ:
    ممنونم میخک جان:)

    دو روستا با فاصله کم از همدیگه، اما تفاوت در امکانات و حتی طرز فکر!

    شاید آدم های بهتری توی روستای دوم زندگی میکردن که چنین رویکردی رو اونجا ترویج دادن، و همه تلاششون رو کردن که امکانات آموزشی به بهترین شکل به اونجا برسه. آدم ها تاثیر خیلی زیادی روی اکوسیستم فرهنگی یه منطقه دارن...

    به سلامتی معلم روستا شدین، و از صمیم قلب براتون آرزوی موفقیت دارم. انشالله انقدر اتفاقات خوب بیفته که از خوندنشون ما هم کیف کنیم :)

    پاسخ:
    شاید چون روستای دوم به تبریز نزدیک‌تره نمی‌دونم.
    خلاصه که فرهنگ‌شون خیلی به نظر متفاوت میاد. روستای اول فقر بیشتر به چشم می‌خوره.


    ممنونم دوست و همکار عزیزم.
    لطف دارید:)

    آخییییییی...

    چقدر شیرین چقدر جذاب♥️🧡💛

     

    خوشبحالشون با این معلمشون🍁🍂🍁

     

    پاسخ:
    مرسی مامانی خانم:)

    خانوم رنجبر تبریک میگیم شروع به کارتونو به عنوان معلم دولتی روستا

    پاسخ:
    مرسی خانم دکتر هوپ:)

    چه خوب نوشتی و امیدوارم موفق باشی معلم روستا

    پاسخ:
    ممنونم مستر ع.الف

    سلام. تبریک می‌گم.

    خوشحالم برای اون بچه‌هایی که معلمشون شما هستید. سال خوب و پر از لحظات و حس‌های خوب براتون آرزو می‌کنم.

    پاسخ:
    سلام هستی جان.
    ممنونم عزیزم.
    اینکه یک نفر ندیده اینقدر مهرش رو نثارم می‌کنه باعث می‌شه قلبم پر از نور بشه.
    زندگی‌ات پر از حال خوب رفیق نادیده:)

    از اون نوشته ها بود که هرچی میخوندی، لبخند روی لبت جون دار میشد :)

    موفق باشی نسرین جان

    امیدوارم شروعی بر اتفاق های خوب خوب باشه برات

    پاسخ:
    خودمم چنین حسی داشتم موقع نوشتنش:)
    امیدوارم روزهای اضطراب و فشار روانی‌ام تموم شده باشه
    و بالاخره به فصل خنده‌های بی‌دلیل برسم.
    دعا کند میم عزیزم:)

    سلام :)

    مدتیه می‌خونمتون و با خوندن این پست واقعا خوشحال شدم :)

    خیلی موقعیت دوست‌داشتنی‌ایه، کاملا مناسب رشک بردنه معلم ادبیات روستا بودن :)

    پاسخ:
    سلام:)
    مرسی که می‌خونی منو.
    امیدوارم تجربه کردنش هم مثل تصور کردنش شیرین و رشک برانگیز باشه:)

    ایولاااا

    خاطرات معلمی :))))))))))

    پاسخ:
    زری مهربون:)

    سلااام 

    تبریک میگم بهتون :)))

     

    دبیر ادبیات ما هم مثل شما دوست داشتنیه :))) 

    پاسخ:
    سلام

    مرسی که ندیده منو با معلم دوست داشتنی‌ات مقایسه می‌کنی عزیزم:)

    چقدرررر هیجان انگیز
    ایول ایول 
    خدا بهتون صبر و توان و انرژی بده

     

    پاسخ:
    ممنونم ازت
    امیدوارم بتونم از پسش بر بیام:)
  • هانی هستم
  • موفق باشی رنجبر :)

    پاسخ:
    مرسی هانی:)
  • نرگس بیانستان
  • ای ننه😍

    چقد خوب تعریف کردی

    سال سخت و شیرینی پیش رو داری انگار... 

    الهی تنت سالم و دلت شاد باشه کنارشون

    پاسخ:
    :))

    سال سخت و شیرین می‌تونه دقیق‌ترین توصیفش باشه به نظرم.
    مرسی نرگس نرگسی‌نژآد:)
  • ز هر پنجره نوری...
  • سلام

    زیبا بود. خدا قوت و موفق باشید.

    مرا برو به مهر ۷۳

    انگار دیروز بود و الان یک سال از بازنشستگی ام میگذره

    پاسخ:
    سلام.

    ممنونم خدا قوت به شما.

    ای جانم، پیشکسوت عزیز مایید شما:)

    چقدر من لحظه‌شماری می‌کردم برای خوندن این پست و چقدر این هفته مساعد نبود اوضاعم برای سرزدن به وبلاگ‌ها. 

    حالا که این پست رو‌ خوندم و باید بگم خیلی دوست‌داشتنی‌تر و روان‌تر از چیزی بود که فکرش رو می‌کردم، تمام مدت هم یه لبخند نرمی به لب داشتم و همینجوری میومدم پایین:) این ایده‌‌ی تفکیک روزها و روستاها و چالش‌هایی که با هر کدوم جداگونه داری خیلی خوب بود، باعث شد تفاوتشون رو بهتر متوجه بشم. پیشنهاد خوب دردانه رو هم تکرار می‌کنم. لطفا هر هفته بنویس برامون:)

    پاسخ:
    چقدر جای کامنت‌هات خالی بود. دیدن اسمت اصلا قلبی قلبی کردن چشمامو:)
    مرسی مرسی:)
    حتما جانم.
    اتفاقا الان دارم می‌رم پس جدیدم رو بنویسم.
    مرسی از انرژی خوبت.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">