«روزهایی سیاه و سفید، آدم های سیاه و سفید»
روزهایی در زندگی هست، که مجبور می شوی به یک رابطه پایان دهی.
روزهایی هست که مجبوری به یک دوستی احمقانه پایان دهی؛ بدون اینکه یک نقطه در پایان آن بگذاری.
روزهایی هست که مجبوری آدم های دوست نداشتنی زندگی ات را بیرون کنی و به جای خالی شان خیره شوی و یک آه بلند و از ته دل بکشی.
روزهایی هست که دیگر از درک نشدن خسته می شوی از عمق فاصله ای که بین تو و آدم های مختلف زندگی ات ایجاد شده به ستوه می آیی.
روزهایی هست که تصمیمی میگیری که ببخشی، فراموش کنی، بگذری و سکوت کنی.
روزهایی هست که به جای خالی آدم های گذشته نگاه میکنی و فکر میکنی چقدر خوب که دیگر ندارمش و چقدر خوب که جایش دیگر خالی نیست.
اما...اما روزهایی هستند، آدم هایی هستند، لحظه هایی هستند که میخواهی اما نمیتوانی کنارشان بگذاری....
«روزهایی سیاه و سفید، آدم های سیاه و سفید، خاطره های سیاه و سفید»
مدام در ذهنت پلی می شوند و تو با روزهای سفیدش اوج میگیری و با روزهای سیاهش به حضیض می رسی.
آدم هایی هستند که نمیتوانی بدون دلیل کنارشان بگذاری.
رابطه هایی هستند که مدام میخواهی یک نقطه ی پایان در ته اش بنشانی و خودت را خلاص کنی.
اما آدم این رابطه از جنس رابطه های دیگر نیستند.
هم دوستش داری هم نداری...
هم جایش خالی است و هم نیست...
هم میخواهی فراموشش کنی و هم نمیخواهی....
آدم هایی که فرار میکنند از پاسخ دادن آدم هایی که میترسند از توضیح دادن آدم هایی که سکوت میکنند در لحظه های که باید پاسخ گو باشند آدم هایی که میبینند اما نگاه نمیکنند آدم هایی که چشم دارند اما نمیبینند آدم هایی به غایت حقیر که حتی جرات نقطه شدن را هم ندارند...
امان از رابطه های بی نقطه و آدم های سیاه و
سفید