گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۳۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «یاد بعضی نفرات» ثبت شده است

هوالمحبوب


ژیلا گفت: عشق خیلی جذابه. اینکه دست کسی رو تو دست بگیری، اینکه با کسی چای بخوری، اینکه کسی باشه که شبهاتو باهاش تقسیم کنی.دوست داشتن حس معرکه ایه.
 ژیلا دختر چشم رنگی جذابی بود با موهای لخت با یک کلاه رنگی رنگی و یک کوله پشتی بزرگ، که با لهجه ی تهرانی حرف می زد، کنار دست من و الی نشسته بود و بی اجازه و خودمانی وارد بحث خصوصی مان شده بود.
الی خندید و تایید کرد.
و من به فکر فرو رفتم، داشتم به این فکر میکردم که از تمام تصاویر عاشقانه ی جهان، تنها یک تصویر برایم تداعی کننده  ی عشق است؛تصویر دو دست گره خورده در هم.
نه دستی که آویزان بازوی مردانه ای شده نه دستی که به زور دست زنانه ای را در دست گرفته است. نه. تنها دستهایی که در هم فرو رفته اند و قفل شده اند در هم.
ژیلا با آن صورت زیبایش، یا آن تحصیلات عالی، شغل درجه یک، خانه و ماشین خوبی که داشت تنها بود، تنهایی تا مغز استخوانش را می سوزاند،
الی دختری که موسیقی می داند، به چند زبان مسلط است، تحصیل کرده است و اهل سازش و بحث منطقی است هم تنهاست و گرفتار یک پروسه ی عذاب آور.
و من..آه و من هم...
به حرف های شیرینِ الی و ژیلا فکر میکنم که زن ها در آستانه ی سی سالگی چقدر به دو دست مردانه نیازمندند که بودنش تضمین خوشبختی باشد.
و چقدر دستهای مردانه کمیاب شده اند، و ما چقدر عذاب می کشیم از مردهایی که نمیدانند عشق منتظر نخواهد ماند، عشق تکرار نخواهد شد، عشق با دوست داشتن زمین تا آسمان فرق می کند، مردهایی که هنوز مرد نشده اند ما زن های خسته را کم کم کم کم پیر می کند.

  • نسرین

هوالمحبوب


امروز روز خوبی بود؛ بعد مدتها با الی دیداری تازه کردیم و تمام بعد از ظهر را ور دل هم بودیم. زندگی دچار روزمرگی شده است و رفاقت ها لا به لای این بدو بدو ها گم می شود. دوستی هایی را به میل و اراده ی خودمان تمام میکنیم و دوستی های جدیدی شروع  میشود. آدم های جدید می آیند و آدم های خسته ی نالان تعویض می شوند. نبض زندگی در رگ های ما می زد و ما زنده ایم به خواستن و تلاش برای رسیدن.

ساعت چهار عصر در کتابفروشی دهخدا جشن امضای کتاب های خانم فریبا وفی بود، جالب است که نمیدانستم که ایشان همشهری من هستند و کاملا مسلط به زبان ترکی!

دیدار با یک نویسنده حس عجیب غریب یاست ایشان با رویی گشاده عکس می گرفتند لبخند میزند و کتابهایشان را امضا میکردند.

دو کتاب از کتابهای ایشان را با امضای خودشان خریدم و قرار است به مرور در وبلاگم معرفی کنم.

آمدن محرم را به چند دلیل دوست دارم، یکی به دلیل معنویت خاصی که بر فضای زندگی مان حاکم می شود، دوم به دلیل مراسم هایی که تشکیل می شود و خاص این دو ماه محرم و صفر است و سوم به دلیل بریده شدن پای هر نوع خواستگار از خانه :) خدا را شکر میکنم که در طی دو ماه آینده از شر این دسته از نسوان در امان هستیم و زندگی میکنیم.

  • نسرین

هوالمحبوب

میخواهم نقاشی ات کنم
سفید به سفیدی رویاهایت
سبز به سبزی لبخندهایت
و سرخ به سرخی گونه های اناری ات
رفیق ناب شهریویری ام
رفیق شبهای کتابخوانی
یادت هست دست های گره خورده مان را؟
یادت هست دیوانه بازی هایمان را
زیر اولین برف زمستانی؟
همراه گریه ها و لبخندهای من
همراه دردها و رنج های بیست و هشت سالگی من
از دور می بوسم تو را
به حرمت خدا و کلمه و کتاب
پاس میدارم روز میلادت را
و آغوش میگشایم برایت
که عصاره ی این سه کلمه ای به راستی
خدا، کلمه، کتاب


مینای مهربان تولدت مبارک
  • نسرین

هوالمحبوب


خُنُک آن قمار بازی که بباخت هرچه بودش

بِنَماند هیچش الا، هوس قمار دیگر


گاهی هم میشود که صبح ها را سرحال شروع میکنی و شبها توی رختخوابت مچاله می شوی و هی فکر و خیال امانت را می برد،
گاهی باید باور کنی که بعضیها از دور جذابند، از دور دلربایند، نزدیک شان که شوی غرق می شوی یا توی چشم هایش یا توی حرفهایش.

راست گفته اند انقدر که برای از دست دادن چیزی افسردگی میکنیم برای داشتنش احساس خوشبختی نمیکنیم!

این دل بی صاحب دل تکانی شدیدی نیاز دارد، نیاز به یک مرخصی چند روزه دارد، نیاز دارد برود غم هایش مچاله کند، آدم های اشتباهی زندگی اش را به خاک بسارد، دوست نماهای زندگی اش را خط بزند، خود داغانش را ببرد گردش حالش را خوب کند. تنهایی اش را سرگرم کند و دوباره عاشقش شود....

  • نسرین

هوالمحبوب


خوبی اش این است که هر چقدر هم که برایش کم رنگ و محو و بی اهمیت باشی حداقل با یادآوری بعضی چیزها یادت برایش زنده میشود. با خواندن شعرهایی که برایش فرستاده ای، با صدایت، با تکیه کلامت، با شهری که بزرگت کرده است، با هر لبخندی که به روی جهان زده ای، هر چند یادت عمیق و ماندگار نباشد اما ذهنش را به فکر وا میدارد، حتی لحظه ای به تو فکر میکند و تک تک ثانیه هایت را مرور میکند شاید این هم برای قلب بی تابت غنیمتی باشد. مثل عکس هایی که در گوشه کنار لپ تابش پنهان میکند، تو را در گوشه کنار ذهنش پنهان کرده است ولی حضورت کارش را خواهد ساخت روزی. تو غنیمتی هستی برای این جهان بانو. حضورت آرامش خیلی ها را به هم زده است خواب خیلی ها را آشفته ای بی شک روزی سراغت را خواهد گرفت با لبخندی بر لب با شاخه گلی در دست و با سری شرمناک برای همه ی سالهای نبودنش.



  • نسرین

هوالمحبوب

بعد از آن اتفاق کذایی هی میخواهم برایت چیزی بنویسم، چیزی که کمی از اندوهم بکاهد، میخواهم سری به خانه ات بزنم و بگویم من حالم خوب است تو چطور؟ ولی هر بار میگویم چرا همیشه من باید حال بقیه را بپرسم؟ چرا هیچ وقت خدا کسی دلش برای من تنگ نمیشود؟ چرا هیچ وقت خدا نبود من برای کسی مهم نیست؟ چرا هیچ وقت خدا یکهو غیب شدنم برای هیچ کس سوال برانگیز نمی شود؟ چرا هیچ وقت خدا اشک های لعنتی ام دل کسی را به درد نمی آورد؟ من اشتباهی ام یا بقیه؟ چرا برای همه ی آدم ها حکم یک بازیچه را دارم؟ چرا همیشه فکر میکنم یک جای کار میلنگد؟ یک جای شخصیتم،یک جای زندگی ام، یک جای بودنم. خوب نیستم؟ قبول...ولی آنقدرها هم که بد نیستم برای این همه دست رد به سینه خوردن، نه؟ قضاوت با خودت...این بار چندم است که دست رد به سینه ام میخورد و من همه را سکوت میکنم.... دلم یک هوای آزاد میخواهد جایی که کسی نشناسدم و من بتوانم با تمام دردهایم گریه کنم و دل بتکانم. چرا همه ی آدم ها گذری اند؟ چرا هیچ وقت آنی نمی شود که دلم میخواهد؟

  • نسرین

هوالمحبوب

گاهی یادآوری لحظه هایی بکر در زندگی میتواند یک لبخند کش دار بنشاند روی لبهایم.

لحظه هایی از جنس مهربانی، عشق و دوست داشتن.

شب شعر امروز خیلی عالی بود چون دیداری اتفاق افتاد که برایم خوشایند و دلچسب بود.

استاد دوست داشتنی ام دکترقره بیگلو را در انجمن شعر دیدم و کلی انرژی مثبت توی رگ هایم تزریق شد. تمام لحظه های ناب شاگردی در کلاسشان برایم یادآوری شد.

شاملو خوانی های سعید، منظومه ی عقاب، شیخ و دختر عرب، زبان تند و بی پروای استاد.

لحظه های خاص و بی بدیلی که بعد از دوران خوش دانشگاه در پس هیچ کوچه ای در انتهای هیچ خیابانی پیدایشان نکردم.

استادی که علی رغم سن بالا هنوز که هنوز است از من جوان جویای نام به روز تر است و این برای دانشکده ی نفس بریده ی  ادبیات بسی مایه ی فخر و مباهات است.

در زندگی هر انسانی معدود معلم هایی هستند که حضورشان پر رنگ و تاثیر گذار است اما از خوشبختی های بزرگ من یکی داشتن اساتید ناب در دانشگاه بود و دیگری داشتن معلم های ناب در دبیرستان مان.

گاهی فکر میکنم خدا چه تصمیم خوبی درباره ی من گرفته است اینکه دستم را گرفت و برد نشاند روی صندلی های دانشکده ی ادبیات و چقدر مرا بهتر از خودم میشناخت که به درد وکالت و درگیری هایش نمیخورم.

چقدر خدا را دوست دارم برای بزرگی اش و برای بخشندگی اش و برای پرده پوشی هایش.

  • نسرین

هوالمحبوب


تبریز اگر بودی، شب بود و سکوت و من

تو بودی و نور بود و عشق

تبریز اگر بودی

قلب من تکه ای از چشم تو می شد

رقص من پرواز تا قلب تو می شد

تبریز اگر بودی

لحن بم و زیرت اعجاز اگر میکرد

این عشق، شکوهش را اعلام اگر می کرد

تبریز اگر بودی

آن حسرت تلخم، آن غم های پر از دردم می رفت جهنم

شب های غزلخوانی، آغوش رویایی، لبهای داغ عشق، در بستر تنهایی

تبریز اگر بودی

جنگا همه می خوابید

این شهر خزان گشته بسی می بارید

تبریز اگر بودی

آغوش اگر بودی، اعجاز اگر می کردی

من خوشبخت ترین بودم تو مردترین بودی




  • نسرین

هوالمحبوب

یه روز بهم گفت دیگه نماز نمیخونم؛ چون دیگه خدا رو تو عبادت های ظاهری پیداش نمیکنم، خدا برام درونی شده، بهش گفتم: من کاری با نماز خوندن یا نخوندن تو ندارم، حتی با عکس بی حجابی که میذاری تو پروفایلت کاری ندارم، ولی کسی که خدا براش درونی شده باشه، کسی که به خدا پیوسته باشه، یه آرامش عمیق داره، یه رضایت قلبی داره که با یه تبسم خواستنی همراه شده.

تویی که مدام از ناامیدی و هیچیسیم کافکایی دم میزنی؛ نمیتونی ادعای درونی شدن خدا رو داشته باشی.

الان که یاد این دیالوگ میوفتم که مال همین چند ماه پیشه از خودم خجالبت میکشم. منی که یه روزی داشتم به همه درس خداشناسی میدادم، منی که یه روزی خدا خدا میکردم و یه لبخند گنده میزدم به همه ی مشکلات الان چرا باید اینقدر خموده و غمگین بشینم و تو افسردگی غرق بشم.

یه روز یه روانشناس تو همایشی که برگزار کرده بود حرف جالبی زد، گفت ماها خیلی وقتها چون از تلاش کردن و دویدن خسته میشیم خودم رو میزنیم به افسردگی، اسم این کار رو گذاشته بود افسرده مانی. میگفت ما خودمون تصمیم میگیریم که تو این بهت و غم فرو بریم و هیچ کاری نکنیم.

الان دارم فکر میکنم که بس کنم سوگواری های خود خواسته رو و برگردم به همون روزهایی که یه دختر شاد و امیدوار بودم. داد بزنم، خشمگین باشم ولی کم نیارم. هیچ وقت خدا دستش رو از شونه های ماها برنمیداره مگر اینکه خودمون جا خالی بدیم.

دارم سعی میکنم برگردم تو مسیر درست و دوباره انگیزه ی ادامه ی مسیر رو پیدا کنم. یه روزی به یکی از دوستام گفتم هیچ مردی ارزشش رو نداره که واسش گریه کنی، اونی هم که ارزشش رو داشته باشه هیچ وقت اشکت رو در نمیاره. حالا دارم اون رو تعمیم میدم به همه ی مشکلات زندگی ام به همه ی زوایای پنهان و پیدای زندگی ام.

هیچ مشکلی حق نداره اشک منو در بیاره و هیچ مشکلی اونقدر بزرگ نیست که نتونم شکستش بدم. اونقدر شعار میدم تا بتونم عملی اش کنم.

  • نسرین

هوالمحبوب


امروز حال خرابم را از کوچه پس کوچه های شهر به محل کار الی کشاندم. حالم را که دید دستم را کشید به سمت اتاق پشتی. تا نشستیم زدم زیر گریه. همه چیز را براش گفتم و او مثل همیشه مثل یک رفیق تمام عیار گوش داد و هیچ نگفت. حرف زدن برایش آسان است گریه کردن بر شانه هایش آسان هست.تمام بغض فروخورده ی این چند روز را برایش گریه کردم. خالی شدم. وقتی از دفتر کارش خارج می شدم همان آدم سابق نبودم. لبخندهایم را پیدا کرده بودم.

ده سال است که شانه هایمان خیس اشک های هم است، ده سال است زلفی گره زده ایم در رفاقت.صبور است و بی منت کمک میکند. رفیق است و همراه. ده سال است من حرفهای او را می فهمم و او حرفهای مرا. میتوانم ساعت ها برایش حرف بزنم و خسته نشوم. میتوانم ساعت ها به حرف هایش گوش دهم و خسته نشوم.

روزهایی که حواسش پی دانشکده ی شیمی میرفت و حسین نامی که عاشقش شده بود؛ کشیک میکشیدیم که حرف دلش را بزند که هیچ وقت هم نزد....

روزهای غمگین 88 ، روزهای عروسی مریم، روزهای شیرین دانشگاه. ده سال رفاقتِ دلچسب که حتی عشق، حتی دوری، حتی کار هم میانه اش را به هم نخواهد زد....

از آنهایی نیست که رنگ عوض کند، از آنهایی نیست که دلت را بشکند، از آنهایی نیست که روزگار خوش و ناخوشش فرقی در رفاقتش ایجاد کند.

برایتان از این رفیق های خاص آرزو میکنم که گریه کردن بر شانه هایش آرامتان کند....

  • نسرین