دل را قرار نیست مگر در کنار تو...
هوالمحبوب
ژیلا دختر چشم رنگی جذابی بود با موهای لخت با یک کلاه رنگی رنگی و یک کوله پشتی بزرگ، که با لهجه ی تهرانی حرف می زد، کنار دست من و الی نشسته بود و بی اجازه و خودمانی وارد بحث خصوصی مان شده بود.
الی خندید و تایید کرد.
و من به فکر فرو رفتم، داشتم به این فکر میکردم که از تمام تصاویر عاشقانه ی جهان، تنها یک تصویر برایم تداعی کننده ی عشق است؛تصویر دو دست گره خورده در هم.
نه دستی که آویزان بازوی مردانه ای شده نه دستی که به زور دست زنانه ای را در دست گرفته است. نه. تنها دستهایی که در هم فرو رفته اند و قفل شده اند در هم.
ژیلا با آن صورت زیبایش، یا آن تحصیلات عالی، شغل درجه یک، خانه و ماشین خوبی که داشت تنها بود، تنهایی تا مغز استخوانش را می سوزاند،
الی دختری که موسیقی می داند، به چند زبان مسلط است، تحصیل کرده است و اهل سازش و بحث منطقی است هم تنهاست و گرفتار یک پروسه ی عذاب آور.
و من..آه و من هم...
به حرف های شیرینِ الی و ژیلا فکر میکنم که زن ها در آستانه ی سی سالگی چقدر به دو دست مردانه نیازمندند که بودنش تضمین خوشبختی باشد.
و چقدر دستهای مردانه کمیاب شده اند، و ما چقدر عذاب می کشیم از مردهایی که نمیدانند عشق منتظر نخواهد ماند، عشق تکرار نخواهد شد، عشق با دوست داشتن زمین تا آسمان فرق می کند، مردهایی که هنوز مرد نشده اند ما زن های خسته را کم کم کم کم پیر می کند.