من منتظرم
هوالمحبوب
بعد از آن اتفاق کذایی هی میخواهم برایت چیزی بنویسم، چیزی که کمی از اندوهم بکاهد، میخواهم سری به خانه ات بزنم و بگویم من حالم خوب است تو چطور؟ ولی هر بار میگویم چرا همیشه من باید حال بقیه را بپرسم؟ چرا هیچ وقت خدا کسی دلش برای من تنگ نمیشود؟ چرا هیچ وقت خدا نبود من برای کسی مهم نیست؟ چرا هیچ وقت خدا یکهو غیب شدنم برای هیچ کس سوال برانگیز نمی شود؟ چرا هیچ وقت خدا اشک های لعنتی ام دل کسی را به درد نمی آورد؟ من اشتباهی ام یا بقیه؟ چرا برای همه ی آدم ها حکم یک بازیچه را دارم؟ چرا همیشه فکر میکنم یک جای کار میلنگد؟ یک جای شخصیتم،یک جای زندگی ام، یک جای بودنم. خوب نیستم؟ قبول...ولی آنقدرها هم که بد نیستم برای این همه دست رد به سینه خوردن، نه؟ قضاوت با خودت...این بار چندم است که دست رد به سینه ام میخورد و من همه را سکوت میکنم.... دلم یک هوای آزاد میخواهد جایی که کسی نشناسدم و من بتوانم با تمام دردهایم گریه کنم و دل بتکانم. چرا همه ی آدم ها گذری اند؟ چرا هیچ وقت آنی نمی شود که دلم میخواهد؟
چرا اینقدر تلخ ؟!...
این تیکه رو دوست دارم...
دلم یک هوای آزاد میخواهد جایی که کسی نشناسدم و من بتوانم با تمام دردهایم گریه کنم و دل بتکانم. چرا همه ی آدم ها گذری اند؟ چرا هیچ وقت آنی نمی شود که دلم میخواهد؟