مرسی که تحملم میکنید
هوالمحبوب
یه روز بهم گفت دیگه نماز نمیخونم؛ چون دیگه خدا رو تو عبادت های ظاهری پیداش نمیکنم، خدا برام درونی شده، بهش گفتم: من کاری با نماز خوندن یا نخوندن تو ندارم، حتی با عکس بی حجابی که میذاری تو پروفایلت کاری ندارم، ولی کسی که خدا براش درونی شده باشه، کسی که به خدا پیوسته باشه، یه آرامش عمیق داره، یه رضایت قلبی داره که با یه تبسم خواستنی همراه شده.
تویی که مدام از ناامیدی و هیچیسیم کافکایی دم میزنی؛ نمیتونی ادعای درونی شدن خدا رو داشته باشی.
الان که یاد این دیالوگ میوفتم که مال همین چند ماه پیشه از خودم خجالبت میکشم. منی که یه روزی داشتم به همه درس خداشناسی میدادم، منی که یه روزی خدا خدا میکردم و یه لبخند گنده میزدم به همه ی مشکلات الان چرا باید اینقدر خموده و غمگین بشینم و تو افسردگی غرق بشم.
یه روز یه روانشناس تو همایشی که برگزار کرده بود حرف جالبی زد، گفت ماها خیلی وقتها چون از تلاش کردن و دویدن خسته میشیم خودم رو میزنیم به افسردگی، اسم این کار رو گذاشته بود افسرده مانی. میگفت ما خودمون تصمیم میگیریم که تو این بهت و غم فرو بریم و هیچ کاری نکنیم.
الان دارم فکر میکنم که بس کنم سوگواری های خود خواسته رو و برگردم به همون روزهایی که یه دختر شاد و امیدوار بودم. داد بزنم، خشمگین باشم ولی کم نیارم. هیچ وقت خدا دستش رو از شونه های ماها برنمیداره مگر اینکه خودمون جا خالی بدیم.
دارم سعی میکنم برگردم تو مسیر درست و دوباره انگیزه ی ادامه ی مسیر رو پیدا کنم. یه روزی به یکی از دوستام گفتم هیچ مردی ارزشش رو نداره که واسش گریه کنی، اونی هم که ارزشش رو داشته باشه هیچ وقت اشکت رو در نمیاره. حالا دارم اون رو تعمیم میدم به همه ی مشکلات زندگی ام به همه ی زوایای پنهان و پیدای زندگی ام.
هیچ مشکلی حق نداره اشک منو در بیاره و هیچ مشکلی اونقدر بزرگ نیست که نتونم شکستش بدم. اونقدر شعار میدم تا بتونم عملی اش کنم.