گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۳۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «یاد بعضی نفرات» ثبت شده است

هوالمحبوب

هاله روی پاهای ما بزرگ شده بود، من کلاس سوم را تازه تمام کرده بودم که دنیا آمد، اولین نوه ی عمه بود، خانه ی ما هم پاتوق عمه ها و عمه زاده هابود؛ دخترعمه مَلی، خانه ی ما زیاد می آمد، جنسش با ما جور بود، با مامان جور بود، مامان زن دائی اش بود، اما بیشتر از خاله ها قبولش داشت، همین شد که هاله روی پای ما بزرگ شد، روی پای من و نون جان و مریم. مریم دقیقا 20 سال از هاله بزرگ تر بود، هاله را سوار تاب می کردیم، برایش قصه می گفتیم، موهایش را می بافتیم، هاله زیباترین بچه ای بود که تا آن روز دیده بودیم، چشم هایش بین طوسی و سبز بود، موهایی طلایی پوستی سفید، تپل و تو دل برو.

سال 91 که مهناز رفت، شش ماه بعدش مریم نامزد شد،آن موقع  36 ساله بود، مریم از آن آدم هایی است که همیشه می توانم به پشتکارش غبطه بخورم، از آن آدم های واقعا فرهیخته ای که با اراده و تلاشش به همه جا رسیده، هیچ وقت هیچ کس حمایتش نکرده، برعکس من که همیشه حمایت مریم را داشته ام، چه مالی چه عاطفی.

همان سال 91 که شوم ترین سال زندگی مان شد، همان سالی که مهناز را ازمان گرفت، خیلی اتفاق ها در زندگی مان افتاد، اتفاق هایی که سال 91 را تبدیل به نقطه ی عطف زندگی ما کرد، زمستان همان سال شوهر عمه فوت کرد، بهمن ماه بود، جزوه ی عربی به دست روی پله های مسجد نشسته بودم و زور می زدم که گریه نکنم، زور می زدم که جزوه را بخوانم و پاس شوم، چهره ی عبوس دکتر الف، مقابل چشمم بود، اما پذیرایی از مهمان ها، دلداری دادن عمه زاده ها، حال غریبی که خودم داشتم، نمی گذاشت تمرکز کنم، معلقات سبعه خواندن روی پله های مسجد، وسط روضه خوانی ها، وسط زار زدن ها، شبیه آب در هاون کوبیدن بود، می دانستم این دو واحد لعنتی تا روز دفاع دست از سرم بر نخواهد داشت، همان طور هم شد، که یک هفته مانده به دفاع، وسط آموزش زدم زیر گریه، پشت تلفن ناسزاهای دکتر الف را می شنیدم و دم نمی زدم، می دانستم که ورقه ام را حتی نگاه هم نکرده، میدانستم که نمره ی قبولی که سهل است، نمره ام حتی بالای هفده خواهد بود اما، حرف زدن با آن عنقِ بد دهنِ بی اعصاب، فایده ای نداشت، همین که راضی شده بود نمره ام را قبل از دفاع اعلام کند، باید خوشحال می بودم.

داشتم از هاله می گفتم، از بهمن ماه 91 که شوهر عمه رفت، اسفند همان سال، که مریم تازه شش ماه بود نامزد کرده بود، در کمال ناباوری خبر نامزدی هاله را شنیدیم، هاله 16 سالش تازه تمام شده بود، بچه سال بود، هیکل درشتی داشت، بزرگتر از سنش می زد، اما ازدواج آن هم در 16 سالگی حقیقتا برای کل فامیل حیرت انگیز بود.

دو سال بعد از عروسی مریم، هاله عروس شد، حالا سه سال بعد از تولد ایلیا، چند روز پیش، هومن اش را به دنیا آورده است، هاله حالا 21 سال دارد، شش سال است که عروس شده است، چند روزی است که مادر شده است، همان دختر کوچولوی زیبایی که روی پای ما بزرگ شده بود، همان دختر کوچولویی که با مریم ما 20 سال اختلاف سنی داشت. داشتم به تفاوت نسل ها فکر می کردم، به توقع هایی که نسل های مختلف از خودشان و از زندگی شان داشتند، به آدمی که 36 سال تلاش کرد، درس خواند، زندگی ساخت و بعد که همه ی کارهای دلخواهش را سر و سامان داده بود، به شریک زندگی اش بعد از دو سال جواب مثبت داد و به هاله، که هنوز دیپلم نگرفته و سرد و گرم روزگار را نچشیده وارد بازی زندگی شد. و خودم و هم نسلانم که از هر دو وامانده ایم، نه کاری، نه زندگی درست و درمانی، نه یاری، نه امید چندانی به آینده ی پیش رو، تنها روزها را به شب می دوزیم و شب ها را به روز که کی معجزه ای برایمان اتفاق خواهد افتاد، چرا که در این دوران سخت حتی دویدن و تلاش کردن هم بی ثمر به نظر می رسد. هر چند که به قول سعدی به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل.

اما سی سالگی برای شروع عاشقانه ی یک زندگی، برای شروع محکم یک زندگی برای تداوم یک آرزو .....

 

 

 

  • نسرین
هوالمحبوب

دوستش دارم. حس میکنم چیزی دارد که مرا یاد کودکی هایم می اندازد. همه ی حسرتهایش، همه آه های نکشیده اش. حتما در این میان چیز ارزشمندی بوده که ما را به هم پیوند بزند. روح مان را، جسم مان را، دیر یافتمش اما دیر یافتن بهتر از هرگز نیافتن است. آن روزها حرف هایش از سر استیصال بود. روزهای اول دوستم نداشت، آمده بود برای انتقام گرفتن انگار. مرا که می دید یاد دیگرانی می افتاد که رهایش کرده اند. من اما بلد بودم چطور دلش را نرم کنم. چطور ذره ذره در دلش نفوذ کنم. روح عریانش را دریابم و حالا در آغوشش بگیرم و نفس در نفس اش آرام شوم.
اینکه چرا از میان آن همه آدم او را انتخاب کرده ام نمی دانم. اینکه چرا برایم مهم و ارزشمند شده است نمی دانم. شاید دردهای مشترک. شاید علاقه های مشترک. شاید نگاهی رنج آلود به هستی. در کنارم که هست آرامم. وقتی که نیست بی قرارم.
در این روزهای بی رفیقی، در این روزهای بی هم سری و بی هم زبانی، شده ایم برای هم مونس و هم زبان. نگرانم. نگران اینکه بخواهد برود. یک روز بیدار شوم و ببینم برای همیشه رفته است. راه مان که تا ابد یکی نیست. شاید این روزها تنها دلخوشی زندگی ام شده باشد. حس میکنم چیزی را در من کشف کرده است که دیگران هرگز قادر به درکش نبوده اند.
  • ۸ نظر
  • ۲۵ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۵:۵۵
  • نسرین
هوالمحبوب

سلام...

ماه نیستم

که بی اجازه بر بام خانه ات برایم

پلنگ نیستم

که بر صخره ای به تماشای تو بنشینم

زنی دیوانه ام

که ضروریست رویت نشود

تا قواعد مکتوب

همچنان مقدس بماند

تقصیر تو نیست

که صدایت را حق ندارم

تقصیر تو نیست

که از«دوستت دارم»

رگهای من

رودهای مذابند و

آغوشم این همه شعله ور

و اگر دنیا

دیوانه ها را به رسمیت نمیشناسد

تقصیر تو نیست محبوب من!

ببخش اگر چنان تلخم

که اوقات تو را شیرین نمیکنم

قسم میخورم نمیدانم این کولی در گلوی من چه میکند؟!

حالا پرهیز کن از این دیوانه

که رام نمی شود

که آرام نمیشود

پرهیز کن از من

و دعا کن برای زنی که دلتنگی هایش را

چون جنینی مرده حمل میکند

و در بازوهایش

یک جفت بال بی تاب  پنهان است

#فاطمه_سالاروند

  • نسرین

هوالمحبوب


یه سری از آدم ها شبیه غنیمت های جنگی هستن، وقتی میری تو دل یه ماجرای هولناک، میری توی محیط خفقان آور، وارد یه جمعی میشی که دوستش نداری، بهت فشار میارن، تحقیرت میکنن، زور میگن، دوستت ندارن، خوبی هات رو نمی بینن، اما وقتی از دل ماجرا میزنی بیرون، وقتی تصمیم میری بری دنبال شانس جدید، یه چیزهایی رو با خود بر میداری و میزنی بیرون، برمیداری و میری و پشت سرت رو هم نگاه نمی کنی، تو از دل یه جنگ بیرون زدی ولی خوشحالی، در کنار همه ی تجربه های تلخی که داشتی، مشتت پر از غنیمت جنگیه، دلت گرمه به داشتن چند تا دوست که میدونی که چون توی شرایط سخت تنهات نذاشتن، پس میتونی برای همیشه با داشتن شون خوشحال باشی، دوستای خوب غنیمت های خوبی هستن برای لحظه های مبادای زندگی. امروز، خوب گذشت، دوستانه گذشت، با درد دل های دخترانه و حرفهای خودمونی، یه گشت و گذار و ناهار خودمونی با آدم هایی که از جنس خودم بودن....

  • نسرین

هوالمحبوب

چند سال پیش بود دقیقا؟! شاید 15 سال یا بیشتر....تازه اسباب کشی کرده بودیم محله ی جدید. سر خیابان فروردین بودیم. داشتیم برمیگشتیم به خانه، که یه ماشین پیچید توی خیابان. به ن گفتم بیا دنبالش بریم ببینیم مدلش چیه. در حین پا تند کردن دنبال ماشین، دختر بچه ای سرش را بیرون آورد و داد زد نمیخواد بدویین پرشیاست!

بعدتر فقط من بودم و یک خیابان خالی و ن که دستم را می کشید و دخترکی که دیگر نبود....

 شاید از همان وقت بود که وقتی پا تند می کنم برای یافتن چیزی، برای به دست آوردن چیزی، جمله ی چند کلمه ای دخترک توی ذهنم پلی می شود. به دنبال کردن آدم ها هم حساس شده ام. به چشم دوختن به رفتن آدم ها هم.... انگار ناراحتی ام را پشت همان چند کلمه جا گذاشته ام. انگار تحملم بیشتر شده است. دوست داشتم ماشین حسرتی آن روزها را دنبال کنم، دوست داشتم اسمش را کشف کنم و برای دانستنش ذوق کنم. اما صدایم کمی بلند تر از معمول بود. دخترک شنیده بود. شاید پدرش هم شنیده بود. شاید لبخندی هم زده بودند. من اما درست وسط خیابان متوقف شده بودم. دیگر دانستن نام پرشیا برایم حلاوتی نداشت. دیگر ماشین نقره ای که ته خیابان گم میشد در دلم حسرتی بر نمی انگیخت. گاهی دانستن همه چیز را خراب می کند. گاهی شناختن نیست که مهمه. گاهی لذت کشف کردن مهم تر از خود کشفه. صدای اون دختربچه لذت کشف رو ازم گرفته بود. 

درست مثل آدمی که به زندگی ات می آوری، شروع می کنی به شناختنش، به کشف کردنش، به یادگاری کاشتن در میان  هجای حرف هایش، به دل بستن به زلف هایش سیاهش، به ذوب شدن در میان گرمای دست هایش و چشم دوختن به لب هایش.... درست مثل شروع واقعه. درست مثل کنده شدن از زمین و در آغوش آسمان خوابیدن. و یکهو دوست داشتن شبیه تکه ای یخ در میان هرم دست هایت آب می شود و فرو می چکد، درست مثل گل قاصدکی که با وزش بادی فرو می ریزد و دست هایت خالی می ماند....

گاهی دانستن همه چیز را خراب می کند.... 

  • نسرین

هوالمحبوب


سال ها بود که دیگر این حس و حال را نداشتم، حس حال گرفتار شدن بین درست و نادرست را؛ حس و حال هی فکر کردن و هی ادامه دادن و هی فکر کردن و شک کردن را. سال ها بود که راه برای من یکی بود و روش یکی. سال بود عادت کرده بودم به این روال تکراری. سال ها بود ساعت ها برایم محدود بود. محدود بود برای دل به دریا زدن. اما چند شب است که دارم در خودم مرور می کنم که چه می شد اگر می توانستم در آستانه ی سی سالگی هم دل به دریا بزنم؟ چه می شد اگر جرات قبل با من بود. بدون لحظه ای تامل عقل نهیب می زند که از این جا به بعد منم که درستی و نادرستی را برایت مشخص می کنم. منم که حرف میزنم و تو فقط باید مثل یک کودک مطیع دنباله روی من باشی. 

هرچند که غرق شده باشی در لذت؛ هر چند که جنون گرفته باشی. تو باید به حرف من گوش دهی تا دوباره غرق نشوی. رفتن غرق شدن است و سراب. رفتن دل به دریا زدن و تشنه برگشتن است. رفتن جنون است و جنون است و جنون. 

راست می گوید عقل؛ هیچ گاه نباید در توهم زیست. در توهم تنهایی، در توهم عشق؛ در توهم دوست داشتن؛ در توهم جرقه های تازه در دل، سی سالگی سنی نیست که دل به دریا زده را به ساحل نجات برگردانی. دل که رفت دیگر رفته. سی سالگی را می گذارم زیر سرم؛ پتو رو می کشم روی سرم، چشم های خیس ملتهبم را می بندم و ذکر می گویم، تپش قلبم یک لحظه آرام نمی گیرد. نمی ایستد. مدام هوار می زند که به من مهلت نفس کشیدن بده. اما حبسش می کنم در چهار دیواری تن. حبسش می کنم در چهارچوب قواعد بازی. گریه آرامم نمی کند. فکر آرامم نمی کند. زندگی آرامم نمی کند. خود ناآرامم را باید با خودم بکشم به هر جا که شد. رفتن همیشه رسیدن نیست....


+کانال نازنینم رو حذف کردم.دلم میخواد اینجا رو هم حذف کنم.دلم میخواد برم گم شم یه جای خیلی پرت. تلگرامم رو پاک کنم. اینستا رو ببندم. خسته ام خیلی.


  • نسرین

هوالمحبوب

 

به هر حال هر کسی یه سری ویژگی ها داره که بقیه شاید خوششون نیاد. به هر حال هر کسی برای خودش یه سری کارها داره که باعث میشه سرش شلوغ باشه و نتونه حال تو رو بپرسه. به هر حال منم یاد میگیرم با بقیه ای که سرشون شلوغه چطوری رفتار کنم هنوز از خودم نا امید نشدم. به هر حال یه وقتی نوبت منم می رسه که سرم خیلی شلوغ باشه!

خدا رو شکر می کنم که اونقد بهم فرصت داد که خوش رقصی خیلی ها رو ببینم و در نهایت بهم ثابت بشه که اینا همونی که نشون میدن نیستن. و من خیلی ساده بودم که فکر می کردم دوست داشتن فقط یه رو داره و نمی دونستم در عین حال که یکی رو دوست داری می تونی دوستش هم نداشته باشی!

خدا رو شکر که این امکان برام فراهم شد که برخی از دوستام قبل از من ازدواج کنن و من بفهمم که عمق دوستی که ازش دم میزدن چقد کمه! خیلی برام جالبه که دوستی که روزی شونصد بار حالت رو می پرسید و هفته ای چند بار بهت زنگ میزد چطور میشه که دم ازدواجش یهو تو رو فراموش میکنه و میره و سه روز بعد از عقدش میاد سراغت و خبر ازدواجش رو اعلام میکنه! خیلی برام جالبه که دوستی که یک ماه قبل از عروسی اش اومده تبریز برای دیدن ما و باهامون قرار میذاره و میریم بیرون و هی از عروسی اش حرف میزنیم و اینکه مامانا رو راضی کردیم که اجازه بدن بریم شهرشون برای عروسی اش و چقد نقشه می چینیم که دوستانه سفر بریم و کلی خوش بگذرونیم و در نهایت در عین ناباوری یک هفته به عروسی کلا گم و گور میشه و نه جواب پیام ها رو میده نه تماس ها رو و تازه بعد از بازگشت از ماه عسل بهت زنگ میزنه که عزیزم ببخشید یهویی شد و کلی درگیری پیش اومد نتونستم خبر بدم! خواهش میکنم اونقد شجاع باشید که با صدای بلند اعلام کنید منو دوست ندارید! این خیلی شرافت مندانه تر از اینه که به دروغ متوسل بشید و رابطه ها رو به گند بکشید!

درسته که نمی تونم انتقامی ازتون بگیرم چون قطعا اونقدی که عروسی شما منو خوشحال می کرد؛ اونقدی که بودنم تو عروسی شما برای من مهم بود قطعا عروسی من برای شماهایی که متاهل هستین مهم نخواهد بود. ولی فقط همین قد بدونید که هر وقت یه نفر عکسی از عروسی دوستاش میذاره و خوشحالی اش رو اعلام میکنه یه جای دلم بدجوری درد میگیره.

قطعا بعد از این دیگه یاد میگیرم چطور یه زمان های مشخصی نباشم، یه سری چیزها رو اصلا نبینم، برای یه سری چیزها اصلا وقت نداشته باشم، از کنار یه سری چیزها بی تفاوت رد بشم! حتی توی فضای مجازی هم همین تصمیم رو اجرایی میکنم. دیگه اصراری برای کامنت گرفتن ندارم حتی شما دوست عزیز. درسته که هیچ وقت هم نداشتم ولی خب از بعضیا توقع بی جا خیلی داشتم. به هر حال مرسی که هستید!

 

  • نسرین

هوالمحبوب

در آستانه ی 30 سالگی دارم به این فکر می کنم که چرا همیشه خودم را خرج آدم های اشتباهی کرده ام. برای هر کسی که با او رابطه ای را آغاز میکنم، اهمیتی بیش از لیاقتش قائل می شوم و در آخر کار این منم که بازنده ام. انگار فکر میکنم اگر این محبت های افراطی را در حقش نکنم او را از دست می دهم. همیشه حس خلا در وجودم دارم و فکر میکنم که منم که نیازمند دوستی دیگرانم. فکر میکنم دیگران هیچ نیازی به من ندارند و اگر من برایشان سنگ تمام نگذارم می روند و این دوستی برای همیشه تمام می شود.

هیچ کس نمی تواند اذعان کند که بی عیب است و هیج خصیصه ی رفتاری بدی ندارد. من هم دارم، خیلی بیشتر از خیلی ها. اما این را می توانم به جرات بگویم که برای رفاقت سنگ تمام میگذارم. هیچ وقت دوستانم از من نه نشنیده اند. تا توانسته ام به داد تک تک شان رسیده ام. گاهی حتی بیش از توانم.

امروز اما سر یک اتفاق تصمیم جدی گرفتم که به یک دوستی شش ساله پایان دهم. دوستی که مثل دوستی های دیگر نبود. طرف مقابل برایم خیلی مهم شده بود. اما حالا دیگر به این نتیجه رسیده ام که نباید به دیگرانی که مدام دور و برم می پلکند و حالم را بد می کنند بها بدهم. نباید اجازه دهم که حریمم شکسته شود و سکوت کنم آن هم به خاطر ترس از دست دادن طرف مقابلم.

ظهر که بعد از یک دعوای جانانه با دوست شش ساله ام به خانه رسیدم، به شدت ناراحت بودم. مدام به این فکر میکردم که من چه اشتباهی کردم که او چنین برآشفته شد؟! فکر می کردم که او حق نداشت چنین رفتاری با من داشته باشد. ولی حالا می گویم حق داشته و انجام داده. این منم که راحت می بخشم، راحت چشم می بندم روی اشتباهات آدم ها. زیادی مهربانم برای دوستانم. گاهی این زیادی مهربان بودم رنگ و بوی خریت می گیرد. از دست خودم ناراحتم. از رفتارهایم به تنگ آمده ام. حس میکنم نیاز به یک تغییر اساسی دارم.

  • ۴ نظر
  • ۱۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۵:۴۹
  • نسرین

هوالمحبوب


مثل لالایی بارون

سر گذاشتن تو بیابون

مثل رد پای عاشق

تو هجوم شوم تردید

مثل هوای تازه

تو شب تیره رسیدی

خفه بودم از تباهی

خسته بودم از سیاهی

دست تو مرهم زخمام

چشم تو جواب حرفام

بودنت عین بهشته

مثل آب برای تشنه

زل بزن تو عمق چشمام

پل بزن با موج موهام

مرد تنهای کویری

زنده باشی و نمیری

باشی و بخندی با من

باشی و برقصی با من

هم قدت نبودم اما

مقصدت نبودم اما

خاطرت تا ابد عزیزه

مثل یاد بهترین ها

این بهاره تازه داره

عطر تو برام میاره


  • ۷ نظر
  • ۰۶ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۰۸
  • نسرین
هوالمحبوب


یه سلام عاشقونه
اول صحبت ما بود
توی چشمای دو تا مون،
حس شاعرونه کم بود
اومدی از پشت ابرا
 زیر سایه سار غم ها
عاشقونه های گرمت
 شده بود ورد زبونم
دیگه نه غم، نه غصه
باهمیم تا ته قصه
 شده بودیم عین ماهی
توی غم توی تباهی
رفتنت یه جور شکسته
حالا هر چی غم نشسته
توی چشمای من و تو
جای عشق، آه و غصه
رفتی و باور من بود
زیر پاهای تو میشکست
پشت اون لحظه ی خواستن
علف هرزه نشوندم
گریه میکنم شب و روز
میشه باشی و نمیری
حتی تو خاطره ها هم؟!


  • نسرین