در پیچ و خم خاطره ها
هوالمحبوب
چند سال پیش بود دقیقا؟! شاید 15 سال یا بیشتر....تازه اسباب کشی کرده بودیم محله ی جدید. سر خیابان فروردین بودیم. داشتیم برمیگشتیم به خانه، که یه ماشین پیچید توی خیابان. به ن گفتم بیا دنبالش بریم ببینیم مدلش چیه. در حین پا تند کردن دنبال ماشین، دختر بچه ای سرش را بیرون آورد و داد زد نمیخواد بدویین پرشیاست!
بعدتر فقط من بودم و یک خیابان خالی و ن که دستم را می کشید و دخترکی که دیگر نبود....
شاید از همان وقت بود که وقتی پا تند می کنم برای یافتن چیزی، برای به دست آوردن چیزی، جمله ی چند کلمه ای دخترک توی ذهنم پلی می شود. به دنبال کردن آدم ها هم حساس شده ام. به چشم دوختن به رفتن آدم ها هم.... انگار ناراحتی ام را پشت همان چند کلمه جا گذاشته ام. انگار تحملم بیشتر شده است. دوست داشتم ماشین حسرتی آن روزها را دنبال کنم، دوست داشتم اسمش را کشف کنم و برای دانستنش ذوق کنم. اما صدایم کمی بلند تر از معمول بود. دخترک شنیده بود. شاید پدرش هم شنیده بود. شاید لبخندی هم زده بودند. من اما درست وسط خیابان متوقف شده بودم. دیگر دانستن نام پرشیا برایم حلاوتی نداشت. دیگر ماشین نقره ای که ته خیابان گم میشد در دلم حسرتی بر نمی انگیخت. گاهی دانستن همه چیز را خراب می کند. گاهی شناختن نیست که مهمه. گاهی لذت کشف کردن مهم تر از خود کشفه. صدای اون دختربچه لذت کشف رو ازم گرفته بود.
درست مثل آدمی که به زندگی ات می آوری، شروع می کنی به شناختنش، به کشف کردنش، به یادگاری کاشتن در میان هجای حرف هایش، به دل بستن به زلف هایش سیاهش، به ذوب شدن در میان گرمای دست هایش و چشم دوختن به لب هایش.... درست مثل شروع واقعه. درست مثل کنده شدن از زمین و در آغوش آسمان خوابیدن. و یکهو دوست داشتن شبیه تکه ای یخ در میان هرم دست هایت آب می شود و فرو می چکد، درست مثل گل قاصدکی که با وزش بادی فرو می ریزد و دست هایت خالی می ماند....
گاهی دانستن همه چیز را خراب می کند....