هرگز رهایم مکن
سه شنبه, ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۳:۵۵ ب.ظ
هوالمحبوب
دوستش دارم. حس میکنم چیزی دارد که مرا یاد کودکی هایم می اندازد. همه ی حسرتهایش، همه آه های نکشیده اش. حتما در این میان چیز ارزشمندی بوده که ما را به هم پیوند بزند. روح مان را، جسم مان را، دیر یافتمش اما دیر یافتن بهتر از هرگز نیافتن است. آن روزها حرف هایش از سر استیصال بود. روزهای اول دوستم نداشت، آمده بود برای انتقام گرفتن انگار. مرا که می دید یاد دیگرانی می افتاد که رهایش کرده اند. من اما بلد بودم چطور دلش را نرم کنم. چطور ذره ذره در دلش نفوذ کنم. روح عریانش را دریابم و حالا در آغوشش بگیرم و نفس در نفس اش آرام شوم.
اینکه چرا از میان آن همه آدم او را انتخاب کرده ام نمی دانم. اینکه چرا برایم مهم و ارزشمند شده است نمی دانم. شاید دردهای مشترک. شاید علاقه های مشترک. شاید نگاهی رنج آلود به هستی. در کنارم که هست آرامم. وقتی که نیست بی قرارم.
در این روزهای بی رفیقی، در این روزهای بی هم سری و بی هم زبانی، شده ایم برای هم مونس و هم زبان. نگرانم. نگران اینکه بخواهد برود. یک روز بیدار شوم و ببینم برای همیشه رفته است. راه مان که تا ابد یکی نیست. شاید این روزها تنها دلخوشی زندگی ام شده باشد. حس میکنم چیزی را در من کشف کرده است که دیگران هرگز قادر به درکش نبوده اند.