درباره ی الی....
هوالمحبوب
امروز حال خرابم را از کوچه پس کوچه های شهر به محل کار الی کشاندم. حالم را که دید دستم را کشید به سمت اتاق پشتی. تا نشستیم زدم زیر گریه. همه چیز را براش گفتم و او مثل همیشه مثل یک رفیق تمام عیار گوش داد و هیچ نگفت. حرف زدن برایش آسان است گریه کردن بر شانه هایش آسان هست.تمام بغض فروخورده ی این چند روز را برایش گریه کردم. خالی شدم. وقتی از دفتر کارش خارج می شدم همان آدم سابق نبودم. لبخندهایم را پیدا کرده بودم.
ده سال است که شانه هایمان خیس اشک های هم است، ده سال است زلفی گره زده ایم در رفاقت.صبور است و بی منت کمک میکند. رفیق است و همراه. ده سال است من حرفهای او را می فهمم و او حرفهای مرا. میتوانم ساعت ها برایش حرف بزنم و خسته نشوم. میتوانم ساعت ها به حرف هایش گوش دهم و خسته نشوم.
روزهایی که حواسش پی دانشکده ی شیمی میرفت و حسین نامی که عاشقش شده بود؛ کشیک میکشیدیم که حرف دلش را بزند که هیچ وقت هم نزد....
روزهای غمگین 88 ، روزهای عروسی مریم، روزهای شیرین دانشگاه. ده سال رفاقتِ دلچسب که حتی عشق، حتی دوری، حتی کار هم میانه اش را به هم نخواهد زد....
از آنهایی نیست که رنگ عوض کند، از آنهایی نیست که دلت را بشکند، از آنهایی نیست که روزگار خوش و ناخوشش فرقی در رفاقتش ایجاد کند.
برایتان از این رفیق های خاص آرزو میکنم که گریه کردن بر شانه هایش آرامتان کند....
من هم امروز گریه کردم بر شانه های تنهائیم