وسوسههای خرداد ماهی
پنجشنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۹، ۱۰:۴۸ ب.ظ
هوالمحبوب
آدمها توی هر سن و سالی که باشند، میتوانند خطا کنند، کج بروند، شکست بخورند، گزیده شوند، بشکنند، اما گزیده شدن از یک سوراخ آنهم چند بار پیاپی، هیچ توجیه منطقیای ندارد. ولی من هنوز هم نشستهام تا کسی ار گرد راه بیاید و با سلام گرمش، تمام دلخوریهای گذشته را از دلم بتکاند. غریب حالیام این شبها و روزها.
انگار بخواهم چیزی را بالا بیاورم و نتوانم. چیزی در گلویم گیر کرده که راه نفسم را بسته. نه میتوانم راحت تنفش کنم، نه میتوانم فرو ببرم.
ماندهای میان جان و تن. نه راه گریزی از تو دارم و نه گزیری از تو هست. قصهای که شروع کردیم، بریده بریده نقل شد، کمکم به دل نشست، اوج گرفت و درست در جایی که باید شهرزاد لبخند به لب میآورد و نقشه میکشید برای قصۀ جدیدش، قصه به پایان رسید. ابتر ماندیم، بیهیچ آرزوی خوبی، بیهیچ دستی که به خداحافظی بلند شود. ناگهان فرو ریختیم و پلهای بینمان شکست. روزی که آمدی، آغوشت پر بود از بهار. شعر شدی و به دلم نشستی، قصه شدی و در جانم رخته کردی، بال پروازم شدی، مانده بودی اگر، حتما میتوانستم تو را محبوب من خطاب کنم، میتوانستی بمانی و اوجانم شوی.
اما حالا که مدتی است از رفتنت میگذرد، خوشحالم که نماندی، اما از اینکه همیشه باورت کردم، همیشه قبولت داشتم، از خودم خشمگینم. این خشم را همیشه زنده نگه میدارم که بعد از سی و دو سالگی دیگر گرفتار اعتماد نشوم.
انگار بخواهم چیزی را بالا بیاورم و نتوانم. چیزی در گلویم گیر کرده که راه نفسم را بسته. نه میتوانم راحت تنفش کنم، نه میتوانم فرو ببرم.
ماندهای میان جان و تن. نه راه گریزی از تو دارم و نه گزیری از تو هست. قصهای که شروع کردیم، بریده بریده نقل شد، کمکم به دل نشست، اوج گرفت و درست در جایی که باید شهرزاد لبخند به لب میآورد و نقشه میکشید برای قصۀ جدیدش، قصه به پایان رسید. ابتر ماندیم، بیهیچ آرزوی خوبی، بیهیچ دستی که به خداحافظی بلند شود. ناگهان فرو ریختیم و پلهای بینمان شکست. روزی که آمدی، آغوشت پر بود از بهار. شعر شدی و به دلم نشستی، قصه شدی و در جانم رخته کردی، بال پروازم شدی، مانده بودی اگر، حتما میتوانستم تو را محبوب من خطاب کنم، میتوانستی بمانی و اوجانم شوی.
اما حالا که مدتی است از رفتنت میگذرد، خوشحالم که نماندی، اما از اینکه همیشه باورت کردم، همیشه قبولت داشتم، از خودم خشمگینم. این خشم را همیشه زنده نگه میدارم که بعد از سی و دو سالگی دیگر گرفتار اعتماد نشوم.
کم کم برات همه چیز رنگ می بازه
منم سی و دو سالگی می گفتم امیدی هست، هست و این دیوانگی محضه، چون می شینی به انتظار
اما امسال با خودم گفتم امید رو می کنم تو صندوق و درش را قفل میزنم
و رنگ باخت