از یادها رفته
هوالمحبوب
از سال 94 که توی این وبلاگ دارم مینویسم، هنوز دنبالکنندههام به سیصد نفر نرسیدن! هر وقت هم که از اضافه شدن کسی خوشحال شدن و ذوق کردم که یه قدم دیگه به سیصد نزدیک شدم، چند نفر قطع دنبال زدن و برگشتم به همون عدد سابق. راستش قصد نوشتن توی وبلاگ رو نداشتم. بیحوصلهتر از اونیام که ذهنم رو منسجم کنم برای نوشتن دربارۀ یه موضوع واحد. اما صبح که پنل رو باز کردم دیدم رسیدیم به 294 نفر! میدونم که بعد از این پست قطعا چند نفر قطع دنبال میکنند ولی خب حس اینکه بعد شش سال و اندی داریم به سیصد نزدیک میشیم هنوزم میتونه خوشحالم کنه، اما نه اندازۀ قبل. نه اندازۀ وقتی که ذوق خونده شدن داشتم و فکر میکردم این میزان مخاطب برام کمه، این تعداد کامنت راضی کننده نیست!
الان دیگه به خونده شدن فکر نمیکنم راستش. مثل قبل وسواس انتخاب موضوع هم ندارم. دنبال پستهای خفن و پرطمطراق هم نیستم. فهمیدم که هیچی قرار نیست درست بشه، خوب بشه و منو خوشحال کنه. اما همیشۀ تاریخ یه سوال توی سرم دو دو میزنه و نمیتونم بیخیالش بشم! اینکه چرا هیچ وقت به سیصد نفر نرسید این وبلاگ!
توی روزگاری که دیگه کسی کمتر سراغ وبلاگش میاد، حتی دوستای صمیمیام دیگه وبلاگمو نمیخونن، خیلی از خفنهایی که به عشق خوندن مطالبشون پنل رو باز میکردم، دیگه نیستن و حتی کامنتهاشونم جواب نمیدن، پرسیدن این سوال احمقانه است ولی خب هیچ وقت جوابی براش نداشتم.
دیشب که حسابی دمق و بیحوصله و در مرز داریخماخ بودم، اومدم پی یه ستاره روشن. ستارۀ خورشید رو که دیدم خوشحال شدم. دویدم برم باهاش حرف بزنم که دیدم پستش فوتبالیه و ابراز خوشحالی از برگشتن رونالدو به منچستر. خب حرفم در نطفه خفه شد و برگشتم تو رختخواب.
بینهایت دلم برای نوشتههای لافکادیو، غمی، گلاویژ، آسوکا، لنی، هالی، صبا، حنانه و خیلیهای دیگه تنگ شده. برای روزهای درخشان وبلاگنویسی.
+بعدانوشت: نگفتم؟ حالا شدیم 293 تا!
من که تقریبا پای بیشتر پست هام نظری ثبت نمیشه 😄 ولی همینکه می بینم بازدیدکننده دارم خوبه.بیشتر برام مثل دفترچه خاطرات شده که چه کسی باشه چه نه می نویسم