برشانههای تو اگر میشد سری بگذارم....
دیروز وقتی داشتم برای ناهار کتلت سرخ میکردم، گفتم که اگه میدونستم که مریم اینا میرن اون رستوران حتما باهاشون میرفتم، دیگه کی میخواد بعد از این منو ببره اونجا. (یه جای خارج از شهر)
داداش خیلی جدی برگشت گفت خودم میبرمت. اصلا حاضر شو برای ناهار بربم. گفتم نه حالا دیگه کتلت درست کردم، بمونه واسه بعد. گفت واسه یه همچین چیزی آدم حسرت نمیخوره، هر وقت دلت خواست بگو که با هم بریم. خندیدم و مشغول سرخ کردن کتلت ها شدم.
گاهی وقت ها فکر میکنم اگر ما رابطهمون همیشه گرم و صمیمی بود چه حسرتهایی از زندگی من کم میشد؟ اگه داداش همیشه بود، اگر همیشه برام وقت میذاشت، اگر من هیچ وقت جای خالیش رو حس نمیکردم، اگر همراه تر بود....
از این سینه سپر کردنهاش خوشم میاد. از اینکه گاهی حس میکنم یه برادر دارم که میتونم روش حساب کنم، حالم خوب میشه. اما راستش خیلی ساله که دیگه حس برادر بزرگ داشتن از دلم رفته. شاید آخرین بارش برگرده به سال اول دانشگاه، که ترک موتورش مینشستم که منو تا سر خیابون ورزش برسونه که سوار سرویس دانشگاه بشم.
بعدش دیگه هیچ خاطرهی مشترک پررنگی با هم نداشتیم، تفریح نکردیم، باهم نخندیدیم، با هم کشتی نگرفتیم، نزدیم تو سر و کلهی هم، برام بستنی قیفی نخرید، کتابهاشو دزدکی برنداشتم بخونم، یواشکی پول تو جیب مانتوم نذاشت که چشمک بزنه و بگه که مامان نفهمه، برای خودت خرج کن فقط.
دورترین خاطرهام برمیگرده به سینمای مشترکی که رفتیم. اون سالها شاگرد مکانیک بود. یه جوون دراز و لاغر که صبح تا شب کار میکرد و شب خسته و داغون میرسید خونه. پنجشنبه روزی بود که مریم، نون جان رو برداشته بود و با دوستاش رفته بودن سینما، دیدن فیلم «سیاوش». منو نبرده بودن. نشسته بودم به گریه کردن و غصه خوردن که چرا منو نبردن. جمعه شب که رسید دست منو گرفت و برد سینما.
گفت چه فیلمی بریم؟ گفتم «سیاوش». چیز دیگهای بلد نبودم. علی قربانزاده تو سریال «در شهر» قهرمان شده بود و هدیه تهرانی هم که اون سالها ستارهای بود برای خودش.
تو تمام سالهای بچگیمون، برام یه غریبهی مهربون بود. این فاصله هیچ وقت پر نشد. کنارش که راه میرفتم ازش خجالت میکشیدم. تو سینما هر چی دم بوفه اصرار کرده بود چیزی بخره قبول نکرده بودم. نشسته بودیم پای فیلم و من چقدر غرق شده بودم تو دیوونه بازیهای سیاوش. وقتی یه پاکت بزرگ از گل رز رو ریخته بود روی تخت هدیه و گفته بود: خجالت کشیدم دسته گل دستم بگیرم بیام دیدنت.
حس فیلم دیدن کنار داداش بزرگه حس خوبی بود. روزهایی که میدون ساعت برام غریبه بود. خیابونها غریبه بود. دستمو نگرفته بود، دستش رو نگرفته بودم. ترسیده بودم تو شلوغیهای سینما گمش کنم.
چیزیکه هست اینه که همیشه دوست داشتم خواهرش باشم. دوست داشتم همیشه داداشم باشه.
+وقتی که شانههایم، در زیر بار حادثه میخواست بشکند، یک لحظه از خیال پریشانِ من گذشت: بر شانههای تو، بر شانههای تو، میشد اگر سری بگذارم.....(مشیری)