شد نه سال و پنج ماه
هوالمحبوب
نمیدانم خواندن پیام افسانه مسببش بود یا چه که از صبح یادت افتادهام و هی به خودم میپیچم و اشکها را بدرقه میکنم و بغضم را فرو میدهم. یادت از کی اینقدر گریهآور شد؟ از هشت فروردین 91؟ یا قبلتر از اسفند نحس 90 که دیدارمان افتاد به قیامت؟ یادم به آخرین روزهایت که میافتد بغض امانم را میبرد. از اشک و آه و حسرت چیزی فراتر بود. ما بخشی از خودمان را توی بلوک 5 خاک کردیم. همراه تو. چیزی از زندگی همۀ ما کم شد و تو همۀ شادیهای زندگی را یکجا با خودت بردی. چقدر دلم برات تنگ است. چقدر دلم میخواهد باز هم سوار ماشین محمد شویم و سر هر پیچ آوار شویم روی هم. چقدر دلم شهربازی رفتن و بستنی قیفی خوردن میخواهد. باورت میشود از آخرین باری که عکست را دیدهام سالها میگذرد؟ مامان همۀ عکسهایت را جمع کرده و نمیگذارد جلوی چشممان باشد. من رفیق بیمعرفتی بودم. ولی تو بدترین کار را با ما کردی. قرار نبود پیام آخرت را عملی کنی و واقعا برایم بمیری. یادت هست؟ ترانۀ قمیشی تازه منتشر شده بود و تو برایم نوشته بودی: «من فقط عاشق اینم، اونقدر زنده بمونم، تا به جای تو بمیرم.» یاد گلدان لالهای افتادم که توی آن اسفند شوم برایت آورده بودم. چشمهایت درخشیده بود و گفته بودی خیلی قشنگه، بذاریدش جایی که تو چشم باشه. از بیمارستان که برگردم جای همیشگیاش رو تعیین میکنم. گفته بودی پردهها برای عید بشوریم، مبلها را جا به جا کنیم، قرار بود برگردی و عید 91 تحویل شود. قرار نبود عید زهرمارمان شود و دیدار بماند به قیامت. تو که تجسم عینی زندگی بودی برای همه، تو که روح زندگی بودی، خود زندگی بودی. چطور یکباره اینهمه تهی شدی از زندگی؟ مرگ برای تو شوخی بود ولی برای ما کابوسی که تعبیر شد. یاد تکتک عروسیهایی که با هم مجلس گرمکنش بودیم به خیر. رقصیدنت، خندههایت که چهار ستون خانه را میلرزاند، مسخرهبازیهایت بعد هر مراسم... چطور توانستی بمیری وقتی زندگی از همه جایت شره میکرد؟
کاش بودی که نون جان را دوباره به زندگی گره بزنی. کاش بودی که دوباره دلیلی برای شادی کردن پیدا کنم. کاش بودی که رقصیدن میشد معنای زندگیام. دارم به پهنای صورت اشک میریزم و کلمهها از زیر دستم در میروند. من عجیب دلم برایت تنگ است. کاش بودی و سر زده در میزدی و صدایت زندهمان میکرد. ما از وقتی رفتهای شادیهای کمی داشتهایم. باور کن. بیست و چهار سال و اندی زندگی کردی و همه را عاشق خودت ساختی.
دلم برای خالهبازیهایمان در کنج حیاط ابا تنگ شده. دلم برای وکیلبازیهایمان و رویایی که دود شد تنگ شده، دلم برای صورت قشنگت، برای پوست سبزۀ نمکیات، برای چشمهای میشیات، برای موهایت، برای انگشتهای کشیدهات تنگ شده. من نه سال و پنج ماه است که دلتنگم.
🥺🥺🥺🥺