من عاشق شدم-قسمت شانزدهم
هوالمحبوب
روز عید، گوشی علی خاموش بود. من هم درگیر مهمانهایی بودم که از اول صبح سر و کلهشان پیدا شده بود. فرصت اینکه پیگیر گوشی باشم نداشتم. عصر توی خنکای هوا، وقتی فراغتی حاصل شد، رفتم سراغ تلفن.
چند میسکال و پیام از علی داشتم و مثل همیشه، قبل از اینکه بفهمم چی به چیست، دلشوره افتاد به جانم.
-اسما جان، میدونم که قرار بود امروز باهات حرف بزنم و همه چیز رو بهت بگم ولی شرایطی پیش اومد که مجبور شدم برگردم تهران. قول بده ناراحت نشی ازم. میدونم درست نبود بدون خداحافظی برم ولی مطمئن باش دلیل موجهی براش داشتم. میبوسمت، مراقب خودت باش. وقتی رسیدم دوباره حرف میزنیم.
شوکه و ناباور زل زده بودم به صفحۀ گوشی. باورم نمیشد علی دوباره همان کار قبلی را تکرار کرده و زیر قولش زده! بدون خبر و خداحافظی برگشته تهران، آنهم وقتی تازه بعد یک ماه دیداری تازه کرده بودیم. کلی ایده داشتم برای خداحافظی و قرار بود کلی کیک و شیرینی براش بپزم!
توی یک اقدام انتحاری، تصمیم گرفتم اصلا نه جوابش را بدهم و نه نگرانش شوم. عاقله زن درونم میگفت، وقتی کسی اینقدر بیمسولیت است که بدون خداحافظی از تو بر میگردد تهران، پس ارزش نگران شدن را ندارد!
همان لحظه گوشی را خاموش کردم و تا دو روز سمتش نرفتم. این دو روز شبیه معتادهایی که مواد بهشان نرسیده، هی پیچ و تاب میخوردم، هی دلتنگ میشدم و روزی هزار بار دلم میخواست به علی پیام بدهم. اما عاقله زن درونم میگفت این دوری و بیخبری لازم است، بگذار بفهمد تو هم اگر پاش بیوفتد بلدی پا روی دلت بگذاری.
شنبه که داشتم میرفتم دانشگاه گوشی را روشن کردم. طبق پیشبینیهایم انتظار داشتم کلی پیام داده باشد، اما فقط دو پیام از علی داشتم.
-اسما؟ قهری؟ جوابمو نمیدی؟
-فکر نمیکردم اینقدر بچه باشی و گوشی رو خاموش کنی، متاسفم برات!
همین و همین. توی ایستگاه اتوبوس زدم زیر گریه. باورم نمیشد آن علی عاشق پیشه اینقدر سنگدلانه جوابم را داده باشد. تا خود دانشگاه گریه کردم. نگاه همۀ آدمها به من بود. ساعت هفت صبح توی اتوبوس، توی تاکسی، توی حیاط دانشگاه بیوقفه گریه کردم. انگار چیزی درونم شکسته بود که دیگر قرار نبود ترمیم شود. اگر کمی فقط کمی بدی در حقم کرده بود، تحمل این بیمحلیهایش راحت بود. اما توی این یک سال، هیچ وقت بدی نکرده بود، هیچ وقت قلبم را نشکسته بود.
آن روز تا عصر کلاس داشتم، کلاسهایی که از هیچ کدامشان هیچ نفهمیدم. ظهر که با بچهها رفته بودیم سلف، برعکس همیشه که بگو و بخند میکردم، یکهو وسط غذا خوردن بغضم ترکید و زدم بیرون.
نشستم روی سکوی کنار سلف و های های گریه سر دادم. نمیدانستم دقیقا برای چه گریه میکنم فقط چشمۀ اشکم نشتی کرده بود و تا خودم را خالی نمیکردم آرام نمیگرفتم. الهام که نگرانم شده بود بدو بدو آمد دنبالم. بغلم کرد و بدون اینکه چیزی بگوید فقط سعی کرد محکم توی بغلم بگیرد و نوازشم کند.
انگار فهمیده بود غمی روی دلم سنگینی میکند که توان گفتنش را ندارم. وقتی هق هق گریهام تمام شد، نشست کنار و گفت:
-اگه اینقدر دوستش داری که اینجوری براش گریه میکنی پاشو همین الان بهش زنگ بزن. منتکشی کن، قربون صدقهاش برو، اصلا فحشش بده، فقط نذار این فاصلهای که افتاده از این بیشتر بشه. فاصله قاتل عشقه.
بهتزده نگاهش کردم. دهانم به حرف زدن باز نمیشد. الهام منتظر نشد تا من چیزی بگویم. توی همان بهت و حیرت رهایم کرد و رفت.
نفسم که جا آمد، شماره علی را گرفتم. بوق سوم که خورد صدایش توی گوشی پیچید.
-بله؟
صدایش آنقدر یخ و سرد و بیروح بود که دوباره دلم لرزید و اشکم سرازیر شد.
-اسما تو رو جون هر کی دوست داری، فحش بده، دعوام کن فقط گریه نکن، طاقت هر چی رو داشته باشم، طاقت گریههاتو ندارم.
-خییییلی...نا....مردی... علی....
-میدونم. هرچی بگی حقمه.
-فقط بگو چه مرگته که بدون خداحافظی پا میشی میری تهران؟
-میشه صبر کنی از اتاق برم بیرون بهت زنگ بزنم؟ از اینجا نمیتونم حرف بزنم.
یک ربعی طول کشید تا دوباره زنگ بزند. اولش قول گرفت که وسط حرفش نپرم تا بتواند تمام ماجرا را تعریف کند:
-بابام برای توسعۀ کارگاه نجاریاش دنبال وام بود، چون نتونست ضامن پیدا کنه، رفت سراغ پول نزول. هر چقدر هم که من و مامان گفتیم نکن، گوشش بدهکار نبود. از خیلی وقت قبل، که بانک به خاطر چند تا چک برگشتی دیگه بهش دسته چک نداد، به اسم من چک میکشید. همیشه چند تا چک سفید امضا ازم داشت که وقتایی که لازم میشد خرج میکرد.
حالا که نتونسته پول اون یارو نزولخوره رو بده، حکم جلب گرفته برام. چون چکا به اسم من بود. اون روزم که مجبور شدم بیخداحافظی برگردم تهران مامور با حکم جلب دم در خونهمون بود. با یه کیف دستی و چند تا تیکه لباس از پشتبوم در رفتم. بابام داره زورش رو میزنه که پولش رو جور کنه و راضی کنه از شکایتش بگذره ولی خب زمان میبره. اگه مجبور بشه کارگاهشم میفروشه. اوضاع خونهمون اصلا خوب نبود. مامانم کارش به بیمارستان کشیده بود وقتی شنید برام حکم جلب گرفتن.
وقتی حرفاش تموم شد، گریۀ من دیگر بند آمده بود. از شنیدن حرفهاش سرم سوت کشید.
-حالا میخوای چیکار کنی؟ تا کی طول میکشه این قضایا؟
-نگران نباش تا همین یکی دو هفتهای پول جور میشه. چند نفر قول دادن که یه وام جور کنن برامون.
-تا وقتی مشکل حل نشده نمیای تبریز درسته؟
-نه ریسکش بالاست. اگر بیام و بگیرنم، برای درس و دانشگاهمم مشکل به وجود میاد. حالا دلت میاد باز گوشی رو روم خاموش کنی؟
-اون که حقت بود، بدتر از اینا هم حقت بود. چون بازم زیر قولت زدی، قرارمون این بود حرف بزنیم هر چی که شد.
-دلت میاد اینجوری حرف بزنی باهام؟ من داغون شدم این چند روزه.
-دلم میاد، چون منم داغون شدم. چون تو هنوز یاد نگرفتی بین بخشهای مختلف زندگی توازن برقرار کنی! هنوز نفهمیدی منم بخشی از زندگی توام که نمیتونی هر وقت دلت خواست پرتم کنی بیرون!
-اسما تو تنها کسی هستی که هنوز دلم به بودنش خوشه. اینجوری حرف نزن دلم میگیره.
-من متاسفانه نمیتونم اینو قبول کنم.
-چرا آخه؟
-چون توی این یک سال سه بار منو درست لحظهای که باید کنارت میبودم گذاشتی کنار. چه تضمینی هست بعد از این دوباره اتفاق نیوفته؟
-کینهای نباش اسما، بیا فراموشش کنیم. قول میدم دیگه تکرار نشه.
-تا وقتی نیومدی تبریز و دربارهاش درست و حسابی حرف نزدیم من دلم به ادامۀ این رابطه گرم نمیشه علی!
-پس یعنی قهری؟
-قهر نیستم، سرسنگینم. از این لحظه هیچ حرف عاشقانهای با هم نمیزنیم تا روزی که ببینمت.
-تنبیه ناجوانمردانهایه! من تحملش رو ندارم قربون صدقهات نرم.
-این تنبیه رو میذارم تا یادت بمونه، اسما رو وقتایی که گرفتاری نذاری کنار.
وقتی اینقدر قرص و محکم پشت تلفن حرف میزدم هیچ فکرش را نمیکردم که دیدن دوبارۀ علی تا آخر امتحانات ترم طول بکشد!
علی از آبان تا بهمن تبریز نیامد که نیامد! حرف زدنهای ما به روال قبل بود ولی دوز عاشقانهاش به حداقل ممکن رسیده بود. درست است که گاهی از دست هر دویمان در میرفت ولی تنبیه به قوت خودش باقی بود.
اوایل بهمن بود که وام پدر علی بالاخره واریز شد و توانستند از کابوس چند ماهه راحت شوند.
بهمن ماه، برای ما ماه ویژهای بود و قرار بود اولین سالگرد آشناییمان را جشن بگیریم.
ادامه دارد.....
اخی!
چقدر حس میشه این داستان!