گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

پستی به غایت بی‌محتوا

سه شنبه, ۲۹ تیر ۱۴۰۰، ۰۳:۴۴ ب.ظ

هوالمحبوب


توی خیابان تربیت تبریز، یک پاساژ هست به نام شیخ صفی. شیخ صفی همان جد پادشاهان سلسلۀ صفویه بود که حالا مقبره‌اش توی شهر اردبیل واقع شده است. القصه، پاساژ شیخ صفی تبریز، پاساژ عقد و عروسی است. یعنی کل پاساژ به فروش ملزومات عروسی اختصاص دارد. اعم از لباس عروس، لوازم آرایشی، سفرۀ عقد، آینه و شمعدان و قص علی هذا.
قبلا هر بار که با الی پایمان به این پاساژ کشیده می‌شد، برای خودمان لباس عروسی و نامزدی و حلقه و آینه و شمعدان انتخاب می‌کردیم. توی کارمان هم بسیار جدی و مصمم بودیم. یعنی به شدت سعی می‌کردیم همه چیز با هم ست باشد. حلقه به دستمان بیاید، لباس چاق و کوتاه نشان‌مان ندهد، آینه خیلی پر زرق و برق نباشد و ...
آنقدر که این پاساژ ازدواجی است، حتی الی خبر ازدواجش با امیر را هم توی همین پاساژ بهم داد. یعنی اول اولش که رفته بودیم، قرار بود فقط یک دیدار و گردش عیدانه باشد. بعد به اصرار الی رفتیم تربیت و پاتوق همیشگی. آنجا بود که گفت چند ماه است با همکارش وارد رابطه شده است و قضیه دارد جدی می‌شود و ...
حالا که الی دو سال و دو ماه است عقد کرده، هیچ یادم نمی‌آید که حلقه‌اش همانی بود که بار آخر انتخابش کرده بودیم یا نه. یادم هست سال‌های جوانی انگشترهایی باب شده بود که به تخم‌مرغی معروف شده بودند. الی می‌خواست حلقه‌اش یکی از آنها باشد. می‌گفت انگشت‌های من کوچک و ظریف است، حلقۀ بزرگ توی انگشتم خوش نمی‌نشیند. چند روز پیش که خانۀ فاطمه بودیم، حلقه‌اش توجهم را جلب کرد. به غایت درشت و سنگین بود. 
اما لباس عروسش دقیقا همانی بود که همیشه می‌خواست. دامن سادۀ توری بدون منجق دوزی و حاشیه دوزی و ....عروس قشنگی شده بود. مراسمش هم در عین جمع و جور بودن و سادگی، دوست داشتنی بود. 
چرا داشتم از شیخ صفی می‌گفتم؟ آهان یادم افتاد. داشتم می‌گفتم که برسم به ستاره‌باران.
ستاره‌باران یک مجتمع تجاری تفریحی است که به سبک معماری لاله پارک ساخته شده. لاله پارک تبریز هم که معرف حضورتان هست؟ از آن مجتمع‌های شیک و پیک و بی‌خودی گران که مردم بیشتر برای تفریح و گردش و قرارهای دوستانه و عاشقانه پایشان به آنجا باز می‌شود تا خرید!
القصه، ستاره‌باران هم همین حکم را برای من دارد. اینکه گه‌گداری که هوای حوصله ابری شد، شال و کلاه کنم و بروم توی دنیای رنگی پنگی‌اش تاب بخورم و کمی زندگی را نفس بکشم. شاید اگر سر کیف باشم از فروشگاه ائل‌ای، رژی، لاکی، کرم پودری چیزی بخرم و بعد بروم بنشینم توی کافی‌شاپ و منو را به جستجوی یک چیز متفاوت شخم بزنم.
من تنهایی تفریح کردن را خوب بلدم و خیلی هم دوست دارم. تنهایی رستوران و کافه و سینما می‌روم. تنهایی خرید می‌کنم و تنهایی پارک می‌روم. راستش را بخواهید اصلا بعضی کارها را باید تنهایی انجام داد، مثل سینما رفتن! که هی مجبور نباشی سقلمه‌های بغل دستی‌ات را تحمل کنی و به نریشن‌هایش در خلال تماشای فیلم گوش بدهی.
همۀ اینها را گفتم که برسم به لباس سفید دلبری که امروز توی یکی از فروشگاه‌های ستاره‌باران برایم دلبری می‌کرد. از آن لباس نامزدی‌هایی که هیچ کجا لنگه‌اش را پیدا نمی‌کنی. فکر می‌کنم حالا دیگر می‌توانم قید آن لباس صورتی دلبری را که چند ماه است پشت ویترین فروشگاه ماهور منتظر من است بزنم. شاید اجازه دهم نصیب کس دیگری شود. راستش من دل به دیگری بسته‌ام.


  • ۰۰/۰۴/۲۹
  • نسرین

از بی حوصلگی ها

نظرات  (۱۶)

واوووو چه قلمی عالی بود

یه جوری نوشته بودی من که رفتم تو حال و هوای حرفات!

نسرین عزیز یه خواهشی ازت بکنم؟

امکانش هست منو با این اسم:

خرید لایک ارزان اینستاگرام

توی قسمت پیوندهای وبت قرار بدی؟

لینکشم اینه:

https://followshe.ir/buy-like/

خیلی ممنونم از لطفت ♥

پاسخ:
واوووو چه کامنتی، چقدر عالی توصیف کردی.
اصلا شوکه شدم با کامنتت.
مگه می‌شه یه نفر اینقدر دقیق و درست و حساب شده کامنت بذاره آخه؟
چطوری اینقدر قشنگ می‌تونین کامنت بذارین؟

  • نرگس بیانستان
  • وای نسرین :)))))

    این کامنتای باحال رو از کجا میاری :)))) بهتره بگم این کامنت گذارای باحال:))))))))))

    اون از قبلی این از این :)))))))))))))

    پاسخ:
    جزو بخت زیبامه:)
    سر جهازی‌هامن، همه جا هستن انگار:))

  • نرگس بیانستان
  • بخدا خیلی قشنگ مینویسی  

    جا داره الان کلی آرزوی قشنگ کنم برات

    ولی میدونی ک من همیشه ی خدا حواسم پی حاشیه میره؟ 

    کلی خندیدم :)))))

    پاسخ:
    قربون شما.

    همین که باعث لبخند تو شدم یعنی خیلی هم بی‌محتوا نبوده:))
  • نرگس بیانستان
  • خنده ی من برای کامنت هاست ن نوشته هات

    وگرنه ک گفتم خیلی قشنگ می نویسی دختر... قلم جذاب لطیف و دخترونه ات واقعا واقعا خوبه :)

    پاسخ:
    فهمیدم دیگه برای همین به بخت زیبام اشاره کردم:)

    لطف داری عزیزجان

    پستی به غایت دلنشین 

    می دونی من دیگه لباس های اینجوری نمیخرم ..حالم بد میشه از خریدن لباسی که جا برای پوشیدنش ندارم ....افسرده ام می کند 

    پاسخ:
    ممنونم.

    خب منم فقط انتخاب می‌کنم هرگز به مرحلۀ خریدن نرسیدم:))
  • دُردانه ‌‌
  • من وقتی نوجوان بودم تو اون پاساژی که گفتی لباس و حلقه و کیف و کفش انتخاب می‌کردم برای خودم. الان ولی حسش نیست دیگه.

    پاسخ:
    الات حس برای زندگی کردن هم نداریم دیگه.
  • فاطـــღـــمـه ツ
  • پست رو خوندم ، یه چیزی خارج از بحث بگم

    مثلا جوراب بیست تومانی رو تو لاله پارک میشه ۱۰۰ تومن خرید 😅😅

    معمولا آشناها برای اینکه پز بدن میان میگن ، اینو از لاله پارک خریدم... خو که چی؟ مثلا همونو با قیمت واقعیش بخریم افت داره برامون؟ 😂

    یا مثلا یه جوری ازش تعریف میکنن انگار ما لاله پارک نرفتیم 😐💔 درکشون نمیکنم 😂

    پاسخ:
    عه پس تبریزی هستی شمام:)

    کلا یه عده گرون خریدن رو فضیلت می‌دونن نمی‌دونم چرا:)

    من اگه برم گریه می کنم حتما 

    چون اولین باری که لباس عردسی فروشی ها را رفتم بعد ازدواجم بود 

    بار ادل با مامانم برای لباس نامزدیم

    بار دوم با مامان و خواهرم و شوهرم برای لباس تالارم 

    و این حسین بود که هی منو می برد به مغازه ی بعدی و بعدی و بعدی!

    تا آخرش به دلش بشینه لباس عروس!

    من خیابون ارگ هم نمتونم با خیال راحت برم 

    مغازه های لوازم خانگی و لوازم برقی آشپزخونه و چینی و ملامین و آرک و آینه شمعدون و...

    اونجا که تا مدتها بغض می کردم وقتی می رفتم 

    آخه به اون پاساژ گذرم خدایی اصلا نمی خوره 

    ولی خیابون ارگ ممکنه 

    و کلا کم خیابون میرم 

    کلا 

    پاسخ:
    می‌دونی
    دارم به این فکر می‌کنم که تو اغلب کامنت‌هات یا پست‌هات یه اشاره‌ای به حسین هست.
    اون رفته زندگی جدیدش رو شروع کرده و تو همچنان هر روز زخمت رو تازه می‌کنی.
    هر روز نمک می‌پاشی بهش که یادت نره که یه روزی یه جایی شکست خوردی.
    نمی‌دونم گفتنش درسته یا نه.
    ولی پرونده‌اش رو نمی‌خوای ببندی؟
    حسین پسر خدا هم که بود، الان تموم شده و رفته.
    بچسب به جنبه‌های مثبت زندگیت، به چیزایی که داری. رهاش کن بره.
    نذار لذت بردن از هر چیزی برات بشه دریغ و حسرت
    چون یه روزی اینا رو با حسین تجربه کرده بودی.
    می‌دونم که می‌گم و تو باز کار خودت رو می‌کنی ولی واقعا غمگین شدنت و حسرت خوردنت ناراحتم می‌کنه دختر.


    وای خدا کامنت اول 😂😂😂😂😂😂

     

    ولی پست انصافا قشنگ بود

    پاسخ:
    :))

    قربانت
  • فاطمه ‌‌‌‌
  • من همونی‌ام که تو سینما به بغل‌دستیم سقلمه می‌زنم و براش فیلمو توضیح می‌دم =)) برا همین وقتایی که تنها می‌رم سینما حس می‌کنم یه چیزی کمه :دی

    می‌دونم خیلی کار رو اعصابیه :))

    پاسخ:
    اصلاح شو فاطمه:)

    ما تبریز نیستم حتی استان آذربایجان شرقی هم نیستیم ولی هم‌کلاسی‌هایی داشتم که هر چندماه یه بار تعطیلات که میشد میرفتن تبریز از لاله پارک خریدهاشون رو می‌کردن :/

    منم تمام مدت فک می‌کردم همون طور که بانه لوازم الکتریکی‌اش ارزونه  لاله پارک هم همیشه لباس‌هاش حراجی چیزی خورده وگرنه چه دلیلی داره این همه راهو بکوبن برن اونجا؟

    و ://

    پاسخ:
    یاللعجب😐😐😐😐
    البته یه چیزی بگما.
    تبریز هم مثل اکثر شهرها، تاناکورا فروشی‌های خوبی داره:))
    خیلی از افراد با ماشین‌های لوکس‌شون جلوی همین مغازه‌ها صف می‌کشن برای خرید لباس مارک.
    احتمال داره دوستاتون از این طریق عمل کردن:)
    چون مام چند بار رکب خوردیم از این قضیه:)

    مثل همیشه قلم عالی و توصیفات زیبات

    باعث میشه آدم توی نوشته هات قدم بزنه و تجسم کنه و لذت ببره

    ♥️♥️♥️

    پاسخ:
    ممنونم مامانی عزیز
    شما خیلی خوب می‌خونید و همیشه لطف دارید بهم.
    امیدوارم همین طوری باشه که می‌گین:)

    نسرین پستت را خواندم و واقعیتش این است که جز همون شیخ صفی چیزی ازش نفهمیدم. امروز کسی توی اینستا بهم پیام داد که اگر کتابی دارم برایش بفرستم تا چاپش کند!باورم نمی‌شود.انگار کسی آمده بود و از پنهانترین آرزویم پرده برداشته بود. به جز چند نفر نتوانستم چیزی بگویم  که البته آنها هم با این حرف که حالا صنعت نشر چه وضعیتی دارد که تو خوشحال نوشتن باشی!!!بعد فکر کردم بیایم برای تو بنویسم.تو میفهمی چه می‌گویم . کسی نوشته های پراکنده ام را خوانده بود و گفته بود میتوانی بنویسی! یا خود خدا. مثل یک آزادی بود که بهت هدیه داده شده بود. بیا برام بنویس که حق دارم خوشحال باشم

     

    پاسخ:
    چیز مبهمی نداشت که، داشتم از پاساژ‌ها و مرکز خریدهای تبریز و لباس عروس و اینا حرف می‌زدم دیگه:))

    هر چند که صنعت نشر داره نفس‌نفس می‌زنه و کتاب‌های چاپ شده حال و روز خوبی ندارن، اما حتی فکر کردن بهش هم می‌تونه حال آدمو خوب کنه.
    اینکه کتابت رو بگیر یتو دستت و سرشناسه رو نگاه کنی و ببینی اسم تو روش درج شده. به نظرم حس شگفت‌انگیزیه.
    روش حسابی فکر کن. البته قبلش تحقیق کن ببین طرف مطمئنه یا نه.
    منم اندازۀ تو ذو قکردم برات:)

    +آدرس ندادی بیاییم بخونیم که خسیس:(

    کاش عکسشو گرفته بودی میذاشتی ما هم ببینیم 🥲

    پاسخ:
    متاسفانه عکس نگرفتم ازش:(
  • مترسک هیچستانی
  • ما یه دونه از این پاساژا اینجا داریم که اغلب به خاطر فود کورتش اونجا می‌رفتیم ولی بعد از کرونا دیگه نرفتیم و اگه هم غذا می‌خواستیم سفارش می‌دادیم بیاره خونه :| دلم تنگ شد برای اون پاساژه :|

    کامنت اول :|

    جوابت بهش :))

    پاسخ:
    ما از اسفند پارسال رومون باز شد و کافه و رستوران میریم:)
    کرونا شاید نخواد گورش رو گم کنه خب!


    :))

    منم یه پیج توی اینستاگرام دنبال کردم که لباس نامزدی‌هاش خیلی زیبا و شیک هستن. پستت هم هیچ بی‌محتوا نبود.

     

    + برم فاطمه رو دعوت کنم دوتایی بریم سینما. شبیه منه آخه :)

    پاسخ:
    خب هر وقت که برگشتم به پیجم آدرسش رو برام بفرست
    شاید لباس نامزدی‌هامون رو ست کردیم:))


    +کار درست!

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">