من عاشق شدم-قسمت هجدهم و آخر
هوالمحبوب
حفظ کردن تعادل در یک رابطۀ عاطفی، متعهد ماندن در یک رابطۀ طولانی، تحمل سختیهای یک رابطۀ به اصطلاح امروزی لانگ دیستنس، آن هم در روزهایی که تو بهترین سالهای زندگیات را میگذرانی، بینهایت سخت است.
حالا که به روزهای رفته فکر میکنم، میگویم، علی ما شاهکاریم. ولی اعتقاد دارم سختیها برای من چند برابر علی بود. حرف شنیدن از خانواده، جواب کردن خواستگارهای تاق و جفت، محدود شدن، کنترل شدن، چیزهایی بود که من بیش از سه سال تحملش کردم.
من و علی در کنار هم بزرگ شدیم، کنار هم رشد کردیم. ما یکدیگر را یافتیم و برای کنار هم بودن بها دادیم. ما در سالهایی عاشق شدیم که اجتماع و خانواده گاردش برای این جور روابط بسته بود. آزادیهای حالا را نداشتیم ولی برای لحظهای کنار هم بودن مبارزه میکردیم. ما با یک گوشی ساده که تنها امکانش پیامک دادن و تماس بود، کنار هم ماندیم. دیدن چهرهای رنگی، عشق ما را متزلزل نکرد. دوری مهرمان را کم نکرد، سختی ما را از هم دور نکرد. ما در هر گرفتاری و مشکلی به آغوش هم پناه بردیم و از هم انرژی گرفتیم.
دو سالی که از آن صحبت میکنم، سختترین روزها و ماههای رابطۀ ما بود. تولدمان را دور از هم جشن گرفتیم، عیدهامان خلاصه بود در چند دیدار یواشکی و هولهولکی. تنها چیزی که به آن پایبند بودیم نوزده بهمن بود. هر طور که شده، علی آن روز را مرخصی میگرفت. زور میزد، خواهش میکرد ولی هر طور که شده برای آن جشن آیینی کنار من بود. دیگر از هدیههای رنگی و گران قیمت خبری نبود. قرار گذاشته بودیم که فقط به پسانداز فکر کنیم. حقوق اندک من توی مطب دکتر، تمامش میرفت توی حساب پساندازم. علی برای رفت و آمد از اتوبوس استفاده میکرد. هدیه را حذف کرده بودیم و جایش برای هم مدام نامه مینوشتیم. نامههایی که همیشه حالمان را خوب میکرد. روزی که علی خبر انتقالیاش را به من داد، یکی از زیباترین لحظات این رابطۀ چند ساله بود.
توی پارک میعادگاهمان بودیم. هنوز بعد سه سال و اندی، اینجا را کسی کشف نکرده بود. سرم روی شانۀ علی بود و دستهایمان گره خورده در هم.
-اسما اگه بگم از هفتۀ دیگه تبریزم و همۀ دوری و سختی داره تموم میشه چیکار میکنی؟
-یه جیغ گنده میزنم و بعدش از خوشحالی سکته میکنم.
-پس من نمیگم که از هفتۀ دیگه تبریزم و همۀ دوری و سختی داره تموم میشه!
-خیلی مسخرهای علی.
-خب چیکار کنم، نمیخوام عشقم سکته کنه.
-علی بگو به قرآن؟
-باور کن جدی میگم. حکمم رو زدن. از هفتۀ بعد نیروی تبریزم.
اشکهایی که خیمه زده بودند پشت پلکهایم به یک بار سد را شکستند و روی گونههایم جاری شدند. علی را بوسه باران کردم. این علی بود که حالا جیغ میزد.
-اسما اون حلقه رو یه دیقه در میاری؟
-چیه؟ نکنه این بار میخوای یه حلقۀ الماس بهم بدی؟
-حالا درش بیار کاریت نباشه.
-انگشتر را که گرفت بیهوا مقابلم زانو زد.
-میدونم همیشه به یه خواستگاری فانتزی فکر میکردی، ولی فعلا همینو از من قبول کن و لطفا باهام ازدواج کن.
-با کمال میل قبول میکنم و باهات ازدواج میکنم.
-خب لعنتی یکم سنگین باش، یکم تاقچه بالا بذار برام!
-سه ساله منتظر همین لحظهام تاقچه بالا بذارم که بری سه سال دیگه بیای؟
-عاشق همین صاف و سادگی و بیریاییهاتم دختر جون.
آن روز مادر علی رسما مرا از خانوادهام خواستگاری کرد. قرار و مدار خواستگاری رسمی گذاشته شد و ما دیوانهوار تلاش کردیم که آن روز طبیعی جلوه کنیم و خیلی از خود بیخود نشویم.
انوشه باورش نمیشد سه سال تمام این رابطه را ادامه دهیم، باورش نمیشد که علی هنوز به من وفادار باشد ولی واقعیت داشت. شب خواستگاری وقتی گفتند جوونترها برن توی اتاق حرفهاشون رو بزنن، انوشه ناخودآگاه زد زیرخنده. قرار بود سنگین و رنگین باشیم ولی آن روز توی اتاق من، فقط شلنگ تخته انداختیم و ریز ریز خندیدیم. هنوز هم علی وقتی یاد روز خواستگاری میافتد خندهاش میگیرد.
28 شهریور عقد کردیم و پشت کردیم به همۀ تلخیها و دوریها و نرسیدنها و نشدنها.
حالا که اینها را مینویسم دخترم ارغوان رو به رویم نشسته و لبخند میزند، نوشتن این قصه پیشنهاد او بود. به زعم او قصههای عاشقانه باید نوشته شوند، خوانده شوند، تا آدمها بدانند عشق هرگز دروغ و خیال و توهم نبوده.
عاشق شدن در یک لحظه رخ میدهد ولی عاشق ماندن یک عمر مرارت و سختی دارد.
پایان.
کاش آخر قصهٔ همهٔ عاشقا، ارغوانی باشه :)