گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

من عاشق شدم-قسمت هجدهم و آخر

چهارشنبه, ۱۶ تیر ۱۴۰۰، ۱۰:۰۰ ق.ظ

هوالمحبوب


حفظ کردن تعادل در یک رابطۀ عاطفی، متعهد ماندن در یک رابطۀ طولانی، تحمل سختی‌های یک رابطۀ به اصطلاح امروزی لانگ دیستنس، آن هم در روزهایی که تو بهترین سال‌های زندگی‌ات را می‌گذرانی، بی‌نهایت سخت است. 

حالا که به روزهای رفته فکر می‌کنم، می‌گویم، علی ما شاهکاریم. ولی اعتقاد دارم سختی‌ها برای من چند برابر علی بود. حرف شنیدن از خانواده، جواب کردن خواستگارهای تاق و جفت، محدود شدن، کنترل شدن، چیزهایی بود که من بیش از سه سال تحملش کردم. 
من و علی در کنار هم بزرگ شدیم، کنار هم رشد کردیم. ما یکدیگر را یافتیم و برای کنار هم بودن بها دادیم. ما در سال‌هایی عاشق شدیم که اجتماع و خانواده گاردش برای این جور روابط بسته بود. آزادی‌های حالا را نداشتیم ولی برای لحظه‌ای کنار هم بودن مبارزه می‌کردیم. ما با یک گوشی ساده که تنها امکانش پیامک دادن و تماس بود، کنار هم ماندیم. دیدن چهره‌ای رنگی، عشق ما را متزلزل نکرد. دوری مهرمان را کم نکرد، سختی ما را از هم دور نکرد. ما در هر گرفتاری و مشکلی به آغوش هم پناه بردیم و از هم انرژی گرفتیم.

دو سالی که از آن صحبت می‌کنم، سخت‌ترین روزها و ماه‌های رابطۀ ما بود. تولدمان را دور از هم جشن گرفتیم، عید‌هامان خلاصه بود در چند دیدار یواشکی و هول‌هولکی. تنها چیزی که به آن پایبند بودیم نوزده بهمن بود. هر طور که شده، علی آن روز را مرخصی می‌گرفت. زور می‌زد، خواهش می‌کرد ولی هر طور که شده برای آن جشن آیینی کنار من بود. دیگر از هدیه‌های رنگی و گران قیمت خبری نبود. قرار گذاشته بودیم که فقط به پس‌انداز فکر کنیم. حقوق اندک من توی مطب دکتر، تمامش می‌رفت توی حساب پس‌اندازم. علی برای رفت و آمد از اتوبوس استفاده می‌کرد. هدیه را حذف کرده بودیم و جایش برای هم مدام نامه می‌نوشتیم. نامه‌هایی که همیشه حالمان را خوب می‌کرد. روزی که علی خبر انتقالی‌اش را به من داد، یکی از زیباترین لحظات این رابطۀ چند ساله بود.

توی پارک میعادگاه‌مان بودیم. هنوز بعد سه سال و اندی، اینجا را کسی کشف نکرده بود. سرم روی شانۀ علی بود و دست‌هایمان گره خورده در هم. 

-اسما اگه بگم از هفتۀ دیگه تبریزم و همۀ دوری و سختی داره تموم می‌شه چیکار می‌کنی؟

-یه جیغ گنده می‌زنم و بعدش از خوشحالی سکته می‌کنم.

-پس من نمی‌گم که از هفتۀ دیگه تبریزم و همۀ دوری و سختی داره تموم می‌شه!

-خیلی مسخره‌ای علی.

-خب چیکار کنم، نمی‌خوام عشقم سکته کنه.

-علی بگو به قرآن؟

-باور کن جدی می‌گم. حکمم رو زدن. از هفتۀ بعد نیروی تبریزم.

اشک‌هایی که خیمه زده بودند پشت پلک‌هایم به یک بار سد را شکستند و روی گونه‌هایم جاری شدند. علی را بوسه باران کردم. این علی بود که حالا جیغ می‌زد.

-اسما اون حلقه رو یه دیقه در میاری؟

-چیه؟ نکنه این بار می‌خوای یه حلقۀ الماس بهم بدی؟

-حالا درش بیار کاریت نباشه.

-انگشتر را که گرفت بی‌هوا مقابلم زانو زد.

-می‌دونم همیشه به یه خواستگاری فانتزی فکر می‌کردی، ولی فعلا همینو از من قبول کن و لطفا باهام ازدواج کن.

-با کمال میل قبول می‌کنم و باهات ازدواج می‌کنم. 

-خب لعنتی یکم سنگین باش، یکم تاقچه بالا بذار برام!

-سه ساله منتظر همین لحظه‌ام تاقچه بالا بذارم که بری سه سال دیگه بیای؟

-عاشق همین صاف و سادگی و بی‌ریایی‌هاتم دختر جون.

آن روز مادر علی رسما مرا از خانواده‌ام خواستگاری کرد. قرار و مدار خواستگاری رسمی گذاشته شد و ما دیوانه‌وار تلاش کردیم که آن روز طبیعی جلوه کنیم و خیلی از خود بی‌خود نشویم.

انوشه باورش نمی‌شد سه سال تمام این رابطه را ادامه دهیم، باورش نمی‌شد که علی هنوز به من وفادار باشد ولی واقعیت داشت. شب خواستگاری وقتی گفتند جوون‌ترها برن توی اتاق حرف‌هاشون رو بزنن، انوشه ناخودآگاه زد زیرخنده. قرار بود سنگین و رنگین باشیم ولی آن روز توی اتاق من، فقط شلنگ تخته انداختیم و ریز ریز خندیدیم. هنوز هم علی وقتی یاد روز خواستگاری می‌افتد خنده‌اش می‌گیرد.

28 شهریور عقد کردیم و پشت کردیم به همۀ تلخی‌ها و دوری‌ها و نرسیدن‌ها و نشدن‌ها.

حالا که این‌ها را می‌نویسم دخترم ارغوان رو به رویم نشسته و لبخند می‌زند، نوشتن این قصه پیشنهاد او بود. به زعم او قصه‌های عاشقانه باید نوشته شوند، خوانده شوند، تا آدم‌ها بدانند عشق هرگز دروغ و خیال و توهم نبوده. 

عاشق شدن در یک لحظه رخ می‌دهد ولی عاشق ماندن یک عمر مرارت و سختی دارد. 


پایان.

  • ۰۰/۰۴/۱۶
  • نسرین

من و داستان هایم

نظرات  (۲۳)

  • مترسک هیچستانی
  • کاش آخر قصهٔ همهٔ عاشقا، ارغوانی باشه :)

    پاسخ:
    کاش برسه اون روز:)
  • منتظر اتفاقات خوب (حورا)
  • الهی:) عاقبت به خیر شدن^_^

    ارغوان*_*

    پاسخ:
    :))

    چه زیبا 

    مرسی از نویسنده بابت این پایان شاد

    پاسخ:
    ممنونم از همراهی صمیمانه‌ات امیلی عزیزم
  • نرگس بیانستان
  • سند سالم و زنده ماندن نسرین: پایان خوش داستان :))

    پاسخ:
    :))

    و من نمیدانم این اشکها کجا بودند که حالا سرازیرند...

    ممنونم بابت نوشتنش و بابت خوب تمام کردنش

    هیچ چیزی زیباتر از عشق واقعی نیست...

    به امید داستانهای بعدیت🙏💐

    پاسخ:
    امیدوارم همیشه لبخند و عشق مهمون دلت باشه.
    مرسی که همراهی کردی و نظر دادی.

    مرسی که سانسور نکردی و اخرش هپی اندینگ شد.

    نه خسته

    پاسخ:
    قربانت:)
    مرسی که خوندی و نظر دادری. حضورت ارزشمند بود عزیزم.
  • حمید آبان
  • و یک پایان خوش :)

    به نظرم جا داشت بیشتر داستان رو بسط بدید و جزئیات بیشتری رو توصیف کنید، میتونست بین روند داستان اتفاقات تلخی هم چاشنی کار بشه و چالش های خواننده رو زیاد کنه با این موضوع...

    در کل نمره شما بیسته :)

    مرسی که ما رو هم در لحظه های این قصه شریک کردید :)

    پاسخ:
    دقیقا توی کانال به همین موضوع اشاره کردم. دوست دارم وقتی فراغت بیشتری داشتم، بشینم روش کار کنم.
    اول از این حالت انحصاری دو طرفه خارجش کنم و اکت شخصیت‌های دیگه رو بیشتر نشون بدم
    بعدم که کلا شاخ و برگ بیشتری بهش بدم و از یکنواختی درش بیارم.


    زنده باشید، محبت دارین همیشه به من:)

    خیلی خوب بود

    خدا قوت 

    :))))

    پاسخ:
    ممنونم
    زنده باشید:)

    آخی...

    چقدر قشنگ

    ممنونم از این پایان زیبا❤️♥️❤️♥️

    پاسخ:
    ممنونم از نگاه‌تون😌
  • دُردانه ‌‌
  • اعتراف: وقتی بخش اول رو می‌خوندم فکر می‌کردم داستان واقعی خودته. در واقع فکر می‌کردم داری خاطرۀ خودتو تعریف می‌کنی. بعد دیگه کم‌کم از واقعیت فاصله گرفت و فهمیدم قصه‌ست. ولی یادمه نیکولا تو مصاحبۀ رادیوبلاگی‌ها می‌گفت هر قصه‌ای یه درصدش واقعیت زندگی نویسنده‌ست و یه درصدش تخیل. بقیه‌ش بین واقعیت و تخیل متغیره.

    پاسخ:
    من تا قبل از ۲۵ سالگی حتی مواجه‌ای هم با پسر جماعت نداشتم چه برسه اینکه عاشق شده باشم:))
    آره طبعا یه جاهایی از تجربه زیسته خودم مایه گذاشتم ولی هشتاد درصدش تخیل صرفه:)

    ای خدا

    چقدر به این پایان برای این داستان قشنگ نیاز داشتم!
    خداقوت!
    امیدوارم باز هم بنویسین و باز هم غرق در لذت بشم از نوشته‌هاتون!

    پاسخ:
    نویسنده هم نیاز داشت:)
    قربانت
    امیدوارم باز بتونم خوشحال‌تون کنم.

    اخییی ارغوان :)))))))

    چقد چسبید این داستان :))

    ممنونم ازتون. امیدوارم بازم داستان های قشنگ بنویسین 

    پاسخ:
    :)

    خوشحالم که دوست داشتی عزیزم.
    ان‌شاءالله:)
  • یاسی ترین
  • خوب خداروشکر که پایانش خوب بود 😍😍😍😍 

    خسته نباشی 

     

    اونجا که رفتن تو اتاق حرف بزنن یاد خودمون افتادم 😂😂😂

    پاسخ:
    بالاخره ترس از تهدیدها هم بی‌تاثیر نبود:))
    قربانت

    عه شمام بله؟  :))
     

  • یاسی ترین
  • چقدر مخاطب محور 😁😁😁😍😍😍

     

    بعله 😂

    پاسخ:
    داستان از اول نوشته شده بود دارم مزاح می‌کنم:))

    سلام

    عالی بود. واقعا لذت بردم. راستی با اجازه تون کل مجموعه رو بردم توی ورد یه کاسه کردم تا به عنوان پی دی اف برای خودم نگه دارم. نمیدونم خودتون هم توی یه فایل داریدشون یا نه. اما کل مجموعه حدود 16 هزار کلمه شد. یه رمان کوتاه شد. (بابت کپی رایت هم خیالتون راحت. فقط برای خودم نگهش میدارم)

    تبریک میگم بابت این همه ذوق و ظرافت که به کار بردین. 

    بابت این داستان زیبا ممنونم. و البته بابت پایان خوش هم خیلی ممنونم. :)

    توی فیلم ها مشکلی با پایان ناراحت کننده ندارم. اما واقعا تحمل پایان ناخوشِ این داستان رو ندارم. 

    پاسخ:
    سلام.
    ممنونم لطف دارین
    طبیعتا خود نویسنده فایل داستانش رو داره برای خودش!
    میدونین این پیام‌تون که دارین می‌گین نگران کپی‌رایت نباشم، اتفاقا منو بیشتر نگران می‌کنه!
    اگرقصدتون اجازه گرفتنه که خب من راضی نیستم کسی نسخۀ داستانم رو برای خودش سیو داشته باشه.
    اگرم که همین جوری اطلاع دادین که هیچی.
    موفق باشین.
  • بانوچه‌ام چون وارد پنلم نشدم احساس غریبگی می‌کنه بیان باهام :دی
  • خیلی لذت بردم از این داستان.

    کاش از این طرح خام درش بیاری، جزییات و توصیفات قشنگی که از قلمت بر میاد رو بهش اضافه کنی و جدی‌تر به انتشارش فکر کنی.

    پاسخ:
    ممنونم ازت ثریا جانم.
    آره تصمیم جدی و قطعی‌ام همینه براش:)

    سلام مجدد

    نمیدونم چجوری میتونم ثابت کنم. اما به هرحال همین الان فایل رو پاک کردم. 

    هرچند باید بگم که وقتی چیزی رو توی اینترنت میزارید دیگه مالکیتش از دست شما خارج میشه. چون که حتی اگه شما پاکش کنید هم توی پایگاه داده های بزرگی مثل گوگل برای همیشه باقی میمونه. فرقی نداره نوشته باشه، اطلاعات شخصی باشه یا هرچی. 

    و این که خیلی ها هم میان این نوشته تون رو (چون واقعا خوبه) کپی میکنن و بی اجازه تون و حتی بدون اسمتون و لینک اینجا پخش میکنن. اگه بخواید نگران کپی و این چیزها باشید کلا باید توی وب همیشه نگران باشید چه از دست کاربرهای وب چه از دست خود وب (که همه چی رو نگه میداره). :)

    موفق باشید. پیگیر وبلاگ خوبتون هستم. 

    پاسخ:
    سلام.
    ممنون لطف کردین.
    بله ولی قرار هم نیست چون نویسنده محتوایی رو تو فضای عمومی منتشر کرده، مالکیتش رو نقض کنیم حالا به هر شکل ممکن.
    درسته قانون درست و درمونی نداریم ولی حداقل می‌تونیم حس اطمینان رو برای هم خلق کنیم که آدم‌ها از انتشار آثارشون نترسن.


    همچنین.
    لطف‌تون افزون.

    من آخرش : آخیییی 🥰

    مرسی بابت پایان شادت، به قول متر کاش اخر تمام داستان‌های عاشقانه ارغوانی باشه :)

    پاسخ:
    خواهش می‌کنم:)

    مرسی که همراهی کردی.

    کاش می‌شد واقعا!

    خیلی داستانت رو دوست داشتم. ریز ریز و سرِ کیف خوندم و واقعا لذت بردم از ماجرای این دو دلداده. مرسی ازت که به اشتراک گذاشتی. 

    یه عذرخواهی هم باید داشته باشم که نشد به موقع بخونم و زمان انتشار هر قسمت بهت پیام بدم. امیدوارم روزی که کتابت چاپ بشه جز اولین کسانی باشم که کتاب رو بخرم و بدم برام امضا کنی دوست قشنگ و بااحساسم :*

    پاسخ:
    منم خوندن کامنت‌های تو رو دوست دارم.
    اینکه وقت می‌ذاری و کامل حست رو می‌ریزی توی کلمه‌هات.
    اوووه فدای سرت بابا.
    به روی چشم اصلا یه چاپ ویژه برای بلاگرها خوبه؟:)

    بهتر از این نمیشه *_*

    پاسخ:
    :)

    نسرین قشنگم مرسی بابت انتشار داستانت :)

    دیر رسیدم به داستان اما خوندنش باعث شد کیفور بشم و لبخند روی لبام نقش ببنده

    آخرای داستان هول و ولای اینو داشتم که بخونم علی بی وفایی کرده...شاید غم انگیز باشه که توی ناخوداگاه ما بی وفایی حک شده و کمتر عادت به داستان هپی اندینگ داریم.

    خیلی خیلی چسبید

    ماچ بهت :*

    پاسخ:
    خب جا داره که قهر کنم باهات و جوابتو ندم:(
    ولی چون قلبی رقیق و مهربان و سرشار از عواطف ناب انسانی دارم جواب می‌دم:))


    ممنونم عزیزم، قشنگی از خودته:)
    ماچ بک

    لطفا یکی چهره و اسم من رو شطرنجی کنه :|

    ببخشید دیگه

    حالا ما رو ردیف اول دوستات نمیگذاری....حداقل اون ته ته ها هم جامون نده

    ما رو دور ننداز

    پاسخ:
    شوخی بودا خاکستری جون:)

    شما چش مایی اصلن این حرفا چیه:)
  • زهرا حسین آبادی
  • فوق‌العاده بود 😍😍😍

    پاسخ:
    ممنونم:)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">