گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۲۲ مطلب در تیر ۱۴۰۰ ثبت شده است

هوالمحبوب


شهریور آن سال، برای ما ماه سرنوشت‌سازی بود. قرار بود هر دو وارد مرحلۀ جدیدی در زندگی شویم که سختی‌های زیادی را به ما تحمیل می‌کرد. که رنج جدایی بزرگترین آن بود.
من طبق پیش‌بینی‌هایی که کرده بودیم، رشتۀ حقوق دانشگاه تبریز قبول شدم و علی مکاترونیک دانشگاه امیرکبیر. 
دلم می‌خواست موقع ثبت‌نام دانشگاه علی همراهم باشد ولی خب، طبیعتا امکان‌پذیر نبود. چون خانواده از این رابطه چیزی نمی‌دانستند و طبیعی بود که انوشه مرا در این پروسه همراهی کند. به انوشه نمی‌توانستم چیزی بگویم. چون دلم نمی‌خواست پر رو و  وقیح جلوه کنم. از دید انوشه ما رابطه‌مان دورادور بود و هنوز نمی‌دانست که چقدر درگیر همدیگر شده‌ایم. بعد از ماجرای مرگ محسن و از هوش رفتن من، انوشه حواسش بیشتر از قبل به من بود و من نهایت تلاشم را می‌کردم فقط زمان‌هایی به دیدار علی بروم که می‌دانستم انوشه خانه نیست. 
بعد از ثبت‌نام در دانشگاه به رستورانی همان حوالی رفتیم و خودمان را مهمان یک چلوکباب حسابی کردیم. آنجا بود که انوشه برای اولین بار سوالی پرسید که حس کردم باید جدی جوابش را بدهم:

-از علی چه خبر هنوز در ارتباطین؟

-آره گه‌گاه تلفنی حرف می‌زنیم. 

-ارشد قبول شد یا می‌خواد بره سربازی؟

-دانشگاه امیرکبیر قبول شده.

-باریکلا، پس حسابی درس‌خونه، خوشم اومد.

-آره این ترم آخری کلا سرش تو کتاب بود، سرش رو می‌زدی تهش رو می‌زدی از کتابخونه سر در میاورد.

-پس احتمالا دیگه باید خداحافظی کنین با هم نه؟

-چرا؟

-چرا؟ خب اون داره می‌ره تهران! نکنه فکر کردی بره تهران باز می‌خواد باهات دوست باشه؟

-اشکالش چیه؟

-اشکالش اینه که تو یه دختر سادۀ بی‌تجربه‌ای. تهران هم پرِ دختره. اونم یکی از یکی قشنگ‌تر.

-مگه من قشنگ نیستم؟

-از دید من که خواهرتم هستی، ولی پسرا همشون دنبال دخترای ترگل ورگلن! سادگی و متانت خیلی خریدار نداره اسما جون.

-ولی علی مثل بقیه نیست.

-همۀ دختران جهان چنین تصوری از دوست پسرشون دارن، ولی بهت قول می‌دم همۀ پسرای جهان هم به این دیدگاه می‌خندن!

-چرا اینقدر بی‌رحمانه داری حرف می‌زنی؟

-برای اینکه دوستت دارم و دلم می‌سوزه. نمی‌خوام بری دانشگاه بعد همش فکرت پیش اون پسره باشه و ضربه بخوری تهش. الان تموم بشه به نفع هر دوتونه.

آن روز خیلی به حرف‌های انوشه فکر کردم. به اینکه علی عوض شود، فراموشم کند، راهش را تغییر دهد. همۀ این احتمال‌ها وجود داشت. همان‌طور که ممکن بود من عوض شوم. ممکن بود فضای دانشگاه چنان درگیرم کند که علی توی ذهنم کمرنگ شود. ولی در آن لحظه و آن زمان، ترجیح می‌دادم به پیشواز حوادث تلخ نروم.

 روز آخر که توی پارک شمس همدیگر را دیدم خداحافظی سوزناکی نداشتیم. چون آن روز ایمان داشتیم که قرار است به هم متعهد باشیم. یک هفتۀ تمام برای تهیۀ بسته‌ای که قرار بود به علی بدهم تلاش کرده بودم.

یک عروسک ممول که علی دوست داشت، یک ساعت مچی، یک تقویم که روزهای مهم رابطه‌مان توش هایلایت شده، دفترچه‌ای برای ثبت خاطرات روزانه که هر ماه موقع برگشت به تبریز برایم بخواندشان، کیک خانگی‌ای که خودم پخته بودم و علی عاشق طعم‌شان بود و یک عکس از خودم. و یک نامۀ مفصل که قرار بود هر وقت دلتنگ شد بخواندش. 
جعبه را که گذاشتم توی دستش چشم‌هایش برق می‎‌زد. با دیدن هر تکه از هدیه‌ام مثل بچه‌ها ذوق می‌کرد.

-اسما اینا خیلی خوبن. دقیقا می‌دونستی چیا خوشحالم می‌کنن. عروسک ممول از کجا یادت مونده بود؟

-تلاش کردم تک‌تک چیزایی که قراره بهت بدم، یه خاطره پشتش باشه. امیدوارم اینا باعث بشه منو فراموش نکنی.

-دیوونه، برای فراموش نکردنت نیازی به اینا نبود، چون اصلا قرار نیست فراموش بشی!

هدیۀ علی بیشتر از آنکه هیجان‌زده‌ام کند، متعجبم کرد:

چند تا لاک در رنگ‌های مختلف، چند تا رژ، ریمل، کرم پودر، گل سر و یک گردنبند که اسمم رویش حک شده بود.

خنده‌کنان گفتم:

-علی نکنه فکر کردی من رشتۀ آرایشگری قبول شدم؟

-دوست‌شون نداری؟

-نمی‌دونم، آخه من اصلا اهل آرایش نیستم که!

-خب من فک کردم شاید اگر بری دانشگاه دوست داشته باشی امتحان کنی. 

-خب من ساده بودن رو بیشتر دوست دارم راستش. ولی بابت زحمتی که کشیدی ممنونم. مخصوصا لاک‌ها و گردنبند خیلی هدیۀ خوبی هستن.

-خب پس لوازم آرایشی رو نگه دار برای بعد.

-بعد یعنی کی؟

علی وقتی لپ‌هایش گل می‌انداخت خیلی بامزه می‌شد.

-خب وقتی رفتیم خونه خومون دیگه. تو خونه آرایش کن. من دوست دارم چهرۀ آرایش کرده‌ات رو ببینم.

این بار من سرخ شدم. با اینکه داشتیم برای همین هدف تلاش می‌کردیم ولی حرف زدن از آن خانۀ مشترک همیشه حس گنگی در من ایجاد می‌کرد، لذت توام با شرم. هیجان توام با ترس.

سکوت مرا که دید از توی کیفش یک بستۀ دیگر درآورد و مقابلم گرفت:

-و اما هدیۀ اصلی که می‌دونم خیلی دوستش خواهی داشت. 

ذوق‌زده بسته را از دستش گرفتم و کاغذ کادو را که باز کردم از ذوق جیغ زدم. دیوان شعر«حسین منزوی»

-وای علی این خیلی هدیۀ محشریه، حتما خیلی هم گرونه، خیلی لطف کردی، واقعا راضی نبودم اینقدر هزینه کنی. ممنونم ازت.

-راستش این هدیه از کتابخونۀ خودمه. شعرهایی رو هم که خیلی دوست دارم برات علامت گذاشتم که اول بری سراغ اونا.

-یه خبر خوب هم دارم که مطمئنم خیلی خوشحالت می‌کنه.

-چی؟

-حدس بزن.

-خب ذهنم الان یاری نمی‌کنه خودت بگو که به یه خبر خوب حسابی احتیاج دارم.

-قراره آخر هفته بریم گوشی بخریم!

- وای چه خبر خوبی، پس دیگه برای هر بار زنگ زدن لازم نیست ده تا آیت‌الکرسی بخونم فوت کنم که خودت گوشی رو برداری!

-اره دیوانه جان دیگه لازم نیست. داداش رضا از این سیم‌کارت اعتباری‌ها برام خریده و آقاجونم گفت آخر هفته می‌ریم گوشی می‌خریم.

آن لحظه‌ای که دست‌هایش توی دستم بود حس می‌کردم خوشبخت‌ترین آدم دنیام. بوسۀ آخرش روی دست چپم تا مدت‌ها قلبم را گرم می‌کرد. هزاران بار جای بوسه‌اش را بوسیده بودم و مدام خاطره‌اش را توی ذهنم مرور می‌کردم که مبادا یادم برود 28 شهریور چقدر خوشبخت بودم.


ادامه دارد....

  • نسرین

هوالمحبوب


از وقتی انوشه ماجرای من و علی را فهمیده بود، دیگر آزادی قبل را نداشتم. همش نگران بود که اتفاق ناجوری برایم بیوفتد. احتمالا اگر سرش گرم احمد و نامزد بازی‌هایش نبود، همان هفته‌ای یک بار دیدن علی هم نصیبم نمی‌شد!
چند هفته بعد از اعلام نتایج کنکور، نتایج ارشد هم اعلام شد. باورم نمی‌شد علی جزو رتبه‌های برتر شود. ولی شده بود. رتبۀ 16 کشوری، چیزی بود که برایش خیلی تلاش کرده بود ولی باعث می‌شد سر دو راهی بدی قرار بگیرد!
من به احتمال زیاد همان دانشگاه تبریز قبول می‌شدم. چون نه خودم و نه خانواده‌ام دوست نداشتیم که آوارۀ شهر دیگری باشم. خودم را بچه‌تر و خام‌تر از آن می‌دیدم که توی شهری مثل تهران بتوانم از پس خودم بر بیایم. ولی برای علی که چنین رتبه‌ای آورده بودم، بهترین مسیر رفتن به دانشگاه‌های تاپ تهران بود. چیزی که علی سفت و سخت داشت جلویش می‌ایستاد!
آن روز اولین دعوای رابطۀ ما سر همین موضوع رقم خورد:
-بابا و مامان اصرار دارن که انتخاب اولم دانشگاه شریف یا امیرکبیر باشه. می‌گن وقتی زحمت کشیدی درس خوندی، چرا ازش استفاده نکنی.
-خب راست می‌گن. حالا من که خیلی وارد نیستم ولی خب شنیدم که امکانات و رتبۀ علمی دانشگاهی مثل شریف یا امیرکبیر قابل مقایسه با دانشگاه‌های شهرهای دیگه نیست.
-ولی برای من مهم اینه که همینجا بمونم. کار کنم کنارش درس بخونم و تهش  بتونم یه زندگی خوب بسازم.
-خب چرا داری لجبازی می‌کنی؟ تهران که همۀ اینا خیلی راحت‌تر مهیا می‌شه.
-می‌شه ولی نمی‌ارزه به چند سال دوری.
-خب می‌ری هر ماه میای سر می‌زنی، اینجوری نیست که مثل قدیم کل اون دو سال همو نبینیم.
-من دلم تنگ می‌شه، نمی‌تونم به ماه تا ماه ندیدنت صبر کنم.
-خب من سعی می‌کنم آقاجون رو راضی کنم گوشی بخره برام و اینجوری همیشه در ارتباطیم.
-تو هنوز دانشگاه نرفتی و معلوم نیست اگه بری و وارد اون فضا بشی، چه چیزایی برات تغییر کنه.
-یعنی منظورت اینه که من اینقدر بی‌جنبه‌ام که برم دانشگاه چهار تا پسر دیگه ببینم تو رو یادم می‌ره؟
-نه منظورم این نبود.
-چرا دیگه منظورت همین بود. چون من پسر ندیدۀ عقده‌ایم که منتظرم بهت خیانت کنم!
-اسما! چرا الکی جو می‌دی. خب نگرانم دست خودمم نیست. حس می‌کنم اینجا بودنم به نفع همه است.
-اصلا حالا که اینجوری شد، اگه نری تهران من کات می‌کنم باهات!
این جمله را مثل تیری در تاریکی رها کردم و کوله‌ام را برداشتم و راه افتادم سمت خانه.
اولین بار بود که قهر می‌کردم و توقع داشتم علی فورا سراغم بیاید و از دلم در بیاورد. ولی هر چه از نیمکت دورتر می‌شدم، احتمال اینکه علی منصرف شود و دنبالم بیاید کمتر می‌شد. وسط راه ترس برم داشت، اگر علی کلا برای منت‌کشی پا پیش نمی‌گذاشت چه؟ همان لحظه برگشتم سمت نیمکت که ببینم چه واکنشی نشان می‌دهد که دیدم نیمکت خالی است و خبری از علی نیست!
چشم‌هایم جوشید و نم اشکی روی گونه‌هایم راه افتاد. من هیچ وقت به جدایی فکر نکرده بودم. اصلا برای قهر و جدایی آمادگی نداشتم و حالا انگار داشت اتفاق می‌افتاد. 
رسیدم خانه و رفتم سراغ تلفن. اما بدبختی اینجا بود که گوشی دست مامان بود و مشخص بود که حالا حالاها قصد دل کندن از گوشی را ندارد!
دو روز تمام هر چه با گوشی‌اش تماس گرفتم رد کرد. تلفن خانه‌شان را هم جرات نمی‌کردم بگیرم. چون همیشه شلوغ و پر رفت و آمد بود و مشخص بود کسی که موبایلش را جواب نمی‌دهد، گوشی خانه را ....
هم از دستش دلخور بودم، هم ناراحت بودم، هم دلم تنگ بود و هم می‌ترسیدم سر همین بحث ساده همه چیز به هم بخورد.
چاره‌ای نداشتم جز اینکه بنشینم برایش نامه بنویسم، اینجوری می‌توانستم هم حرف‌های دلم را بزنم و هم مطمئن باشم که به دستش می‌رسد.

«مرد چشم قشنگ من سلام.
من راستش بلد نیستم شبیه تو کلمات را به زیبایی کنار هم بچینم. بلد نیستم با کلمات قربان صدقه‌ات بروم برای همین صاف و ساده حرفم را می‌زنم.
من دوستت دارم، از آن دوست داشتن‌هایی که حاضری برایش هر کاری بکنی. از آن دوست داشتن‌هایی که حاضری منت کشی کنی حتی وقتی دلخوری. خودت می‌گفتی آدم برای عشقش بهترین‌ها را می‌خواهد. آدم دوست دارد عشقش را همیشه در اوج ببیند. حالا من هم حق دارم که گله کنم چرا وقتی من می‌خواهم تو را در اوج موفقیت ببینم دلخور می‌شوی؟ دلم می‌خواهد حتی اگر یک درصد شانس بیشتری در تهران داری، من مانعت نباشم. دوست داشتنی که بال پروازت نشود، یک جای کارش می‌لنگد. من پا به این رابطه که گذاشتم دختر بچۀ مدرسه‌ای بودم که هیچ چیز از عشق حالی‌اش نبود. من کنار تو رشد کردم و خیلی چیزها را مدیون تو و مهربانی و صبوری‌ات هستم. دلم می‌خواهد بال پروازت باشم نه اینکه پا بندت کنم. 
ما از اول مهر مسیر تازه‌ای را در زندگی شروع خواهیم کرد و برای زندگی‌مان خواهیم جنگید. راه‌ ما همیشه یکی خواهد بود، حتی اگر دور از هم باشیم.
دلتنگت هستم، قهرم ولی دوستت دارم، دلخورم ولی دوستت دارم، اصلا بیا یک قراری بگذاریم، هر کس از این به بعد قهر کرد خر است. آدمیزاد باید حرف بزند به قول جلال، نشخوار آدمیزاد حرف است علی جان.»

شب که احمد خانۀ ما بود فکری توی سرم جرقه زد. داشتیم سفرۀ شام را مهیا می‌‎کردیم که به احمد گفتم:
-احمد آقا من می‌تونم با گوشی‌تون به دوستم پیام بدم؟ تازه گوشی خریده و هیچ کدوم از ماها هم گوشی نداریم بهش پیام بدیم، فردا تولدشه دوست دارم اینجوری خوشحالش کنم.
-بله بله چرا که نه. 
گوشی را از احمد گرفتم و تند تند برای علی پیامی نوشتم:«فردا عصر توی آلاچیق همیشگی منتظرت هستم، اگر نیایی همه چیز بین ما تمام می‌شود.»
پیام که ارسال شد پاکش کردم. خواستم گوشی را به احمد برگردانم که گفت:
-ممکنه دوستت بخواد جواب بده بهت، یکم نگهش دار اگه جواب داد خودت بخونی پیامشو.
توی دلم داشتم می‌گفتم چقدر تو باشعوری پسر. توی همین فکرها بودم که علی پیام داد:
-فردا ساعت شیش اونجام، هر کی هم از تموم کردن رابطه حرف بزنه خره.
با تمام صورتم خندیدم. پیام‌ها را پاک کردم و گوشی را به احمد برگرداندم.
آن روز عمدا کمی زودتر رفته بودم سر قرار  که نقشه‌ام را اجرا کنم. نامه را با یک شاخه گل روی نیمکت گذاشتم و خودم را جایی مخفی کردم. می‌خواستم واکنشش را هنگام خواندن نامه ببینم. 
درست راس ساعت شیش علی رسید. با دیدن نامه و گل حسابی متعجب شده بود، کمی اطراف را پایید و چون دید خبری از من نیست، نامه را برداشت و مشغول خواندن شد.
علی نامه را که می‌خواند گریه‌اش گرفت، دیدن حالش دوباره خاطرۀ مرگ محسن را برایم تداعی می‌کرد. طاقت نیاوردم و رفتم کنارش. 
 دست‌هایم را گرفت و با همان صدای بغض‌آلودگفت:
-اسما ببخش، اون روز حسابی تحت فشار بودم، از یه طرف خانواده‌ام، از یه طرف استاد‌ا و دوستام، آخرین نفرم که تو حرف اونا رو تکرار کردی دیگه حسابی سیمام اتصالی کرد. 
-من بهت حق می‌دم که ناراحت بشی ولی حق نمی‌دم دو روز جواب منو ندی!
-اون دور روز فرصت خوبی بود که هر دومون فکر کنیم اسما.
-ولی می‌تونستی بدون دق دادن منم فکراتو بکنی!
-تو می‌تونی تحمل کنی که دو سال من برم تهران؟ بعدش هم احتمالا دو سال سربازی در پیش دارم. یعنی عملا تا تو لیسانس بگیری نمی‌تونیم سر و شکلی به رابطه‌مون بدیم. به همۀ اینا فکر کردی؟
-من فقط هفده سالمه علی، اونقدر تجربه ندارم که الان بهت قول بدم که آره تحمل می‌کنم و دم نمی‌زنم. ممکنه خسته بشم، ممکنه کم بیارم، ممکنه دعوامون بشه، ممکنه قهر کنیم. ولی اگه تکلیف‌مون با خودمون و رابطه روشن باشه، برای کنار هم بودن می‌جنگیم. 
-تو کی اینقدر بزرگ شدی اسما؟
-عشق آدما رو بزرگ می‌کنه، خودت می‌گفتی یادت نیست؟
-یادمه؛ ولی گاهی آدم حرف‌هایی می‌زنه که فقط قشنگن ولی پشتشون محتوای خاصی نیست. تو می‌گی که دل طرفو به دست بیاری.
-حالا این حرفا رو ول کن. تصمیمت رو گرفتی؟ 
-فکر می‌کنم حق با شماست و حیفه که شانس درس خوندن تو بهترین دانشگاه‌ها رو از دست بدم.
این را که گفت خنده‌ام گرفت از شدت هیجان و خوشحالم بغلش کردم و پیشانی‌اش را بوسیدم. 
علی هراسان خودش را عقب کشید و گفت:
-اسما کتابخونه استا قربونت، به فنامون می‌دی!
آن روز کنار همۀ حرف‌های قشنگی که زدیم، یک قول و قرار سفت و سخت بین خودمان گذاشتیم، اینکه، هر وقت دلخور شدیم، به جای قهر کردن با هم حرف بزنیم، اگر کم آوردیم، به طرف مقابل بگوییم، قول دادیم که عین چهار سال را به جنگ سختی‌ها و دوری و دلتنگی برویم. آن روز اسما و علی اولین قدم بزرگ‌شان را برای زندگی برداشتند.


ادامه دارد.....

  • نسرین

(توجه کنید که امروز دو قسمت منتشر شده. هر دو رو بخونید!)


هوالمحبوب


چشم‌هایم را که باز کردم، همه جا سفید بود، سِرُم توی دستم می‌گفت که توی درمانگاهی جایی هستم. چند لحظه‌ای با گیجی و منگی اطراف را پاییدم. تازه یادم افتاد که چه بلایی سرم آمده. تصویر آن حجله و پارچه‌های سیاه یادم آورد که روزهای رنگی من و علی تمام شده. چشمم دنبال انوشه بود ولی هر چه سرم را به این طرف و آن طرف چرخاندم اثری از انوشه نیافتم.

پرستاری که از سالن رد می‌شد را صدا زدم:

-ببخشید شما همراه منو ندیدین؟

-تا از حال تو مطمئن شد رفت. گفت زود برمی‌گرده.

عجب شانسی! خواهرم توی این اوضاع تنهایم گذاشته و رفته. اشک از گوشۀ چشمم راه افتاد. دلم هزار پاره بود. هر بار که تصویر علی جلوی چشمم می‌آمد، دلم می‌خواست از غصه بترکم.
چند دقیقه‌ای که آرام اشک ریختم، صدای انوشه از توی سالن به گوشم رسید. 

-به، چطوری آبجی خانوم جون؟ باز که دمغی تو؟ اگه قول بدی دوباره غش نکنی یه خبر خوب دارم برات.

-انوشه بعد از دیدن اون حجله دیگه هیچ خبر خوبی برای من وجود نداره. 

ملافه را روی سرم کشیدم و دوباره زدم زیر گریه.

انوشه ملافه را از روی صورتم کنار زد و خیلی جدی نگاهم کرد:

-اونی که حجله‌اش رو دیدیم اصلا علی نیست. یکم اون ورتر اعلامیه‌اش رو زدن. اسم علی رو هم توی اعلامیه دیدم، نوشته پسرعموی مرحوم. حالا نمی‌دونم این وسط تو چطور عاشقی هستی که عشقت رو درست و حسابی ندیدی!

عین جن زده‌ها یکهو از جا پریدم و انوشه را بغل کردم.

-تو رو خدا راست می‌گی انوشه؟ پس علی نمرده؟ پس چرا اون عکسه اینقدر شبیه علیه؟ 

-آره بابا، برای همین دوباره رفتم دم خونه‌شون، از چند نفر که داشتن می‌رفتن تو هم پرس و جو کردم. البته اینکه چرا حجلۀ پسرعمو رو دم خونۀ اینا گذاشتن رو نفهمیدم راستش. رومم نشد که بپرسم. 

-خدایا شکرت، انوشه داشتم از غصه می‌مردم. اگه علی زبونم لال مرده بود منم خودمو می‌کشتم.

انوشه با یک نگاه سرزنش‌گر، سر تا پایم را برانداز کرد و گفت:

-پاشو خودت رو جمع کن، هی هرچی هیچی نمی‌گم، بیشتر تو توهم غرق می‌شه. ملت شوهرشون رو بعد سال‌ها زندگی از دست می‌دن، اینجوری جوگیر نمی‌شن، حالا نمی‌خواد واسه یه عشق چند ماهه خودتو قربونی کنی!

سِرُم که تمام شد، با انوشه به خانه برگشتیم. حالم کلی عوض شده بود. حداقلش این بود که فهمیده بودم، دلیل نیامدنش سر قرار چه بوده، دلیل جواب تلفن ندادن‌هایش چه بوده. 

دلم برای صدایش پر می‌زد، برای دیدنش بی‌قرار بودم. اما حق می‌دادم که حداقل یک هفتۀ اول را نخواهد به من فکر کند. شب هفت پسرعمویش، تصمیم گرفتم که به مراسم بروم. هم برای اینکه دلم توی خانه قرار نداشت، هم برای اینکه دلم می‌خواست حتی اگر شده از دور ببینمش.
به مسجد که رسیدم علی را دیدم که با ریشی چند روزه، موهایی ژولیده، دم مسجد ایستاده. عکس توی اعلامیه را دوباره با دقت بیشتری نگاه کردم. عجیب شبیه علی بود. ولی نه انقدر که کسی آن دو تا را با هم اشتباه بگیرد!

نزدیک‌تر که شدم، انگار دل و جراتم هم بیشتر شد. به علی و مردهایی که کنارش ایستاده بودند، تسلیت گفتم و سریع وارد قسمت زنانه شدم. چهرۀ علی به وضوح روشن‌تر شد. شاید لبخند محوی هم توی صورتش نقش بست، نمی‌دانم. از ترس اینکه اختیار خودم را از دست ندهم و نزدیکش نشوم سریع خودم را بین زن‌های چادری دیگر پنهان کردم. 

شب خانۀ مادر احمد دعوت بودیم. من نرفتم، حوصلۀ جمع و مهمانی نداشتم. انتخاب رشته را به کمک انوشه انجام داده بودم و حالا کاری نداشتم جز اینکه صبح تا شب زل بزنم به گوشی تلفن تا شاید علی زنگ بزند.

ساعت نه شب بود، داشتم توی آشپزخانه غذایی سر هم می‌کردم. صدای تلفن که بلند شد، ناخودآگاه جیغ کشیدم. از صدای گوش‌خراش تلفن ترسیده بودم، شیرجه زدم روی گوشی. سکوت پشت خط مطمئنم کرد که باید کلمۀ رمز را بگویم.

-من اسمام.

-آخ اسما، اسما، اسما، چقدر دلم برای صدات تنگ شده بود.

توی همین چند کلمه‌ای که گفت بغضش ترکید. صدای بغض‌آلودش را که شنیدم من هم زدم زیر گریه.

-تسلیت می‌گم علی، خدا صبرتون بده. چطور شد آخه جوون طفلکی اینجوری شد؟

-یه بی‌سرفی زده و در رفته. محسن بیچاره، داشت میومد خونۀ ما. تازه رسیده بود تبریز و خبر داده بود که تو راهه. دوباره صدای گریۀ ریز ریزش توی گوشی طنین آنداخت.

-کاش می‌تونستم یه کاری برات بکنم علی، به خدا این چند روز مردم و زنده شدم. کارم به درمونگاه کشید.

-خدا منو ببخشه، همش تقصیر منه. ببخش تو رو خدا نگرانت کردم. اون روز داشتم هدیۀ تو رو انتخاب می‌کردم که مامان بهم زنگ زد محسن تصادف کرده. دیگه نفهمیدم چطوری خودمو رسوندم بیمارستان شارژ گوشی هم تموم شد. دیگه تو حال خودم نبودم خبر بدم بهت.

-نگو اینجوری، خب حق داشتی، هر کسی جای تو بود هم توی اون شرایط نمی‌تونست خبر بده. آخه بدبختی من این بود که عکس حجله رو که دیدم فکر کردم دور از جونت تویی. همونجا از هوش رفتم. اگه انوشه نبود نمی‌دونم چطور می‌شد.

-آخ خدایا. بگردمت عزیزدلم. تو رو کشوندم تا دم خونه‌مون. ببخش اسما. قیافه‌مون شبیه بود ولی دیگه نه اونقدری که اشتباه‌مون بگیری.

-آره انوشه هم کلی فحشم داد که تو قیافۀ عشقتو نمی‌تونی تشخیص بدی!

صدای خندۀ علی، حالم را جا آورد. همین که زنگ زده بود یعنی بهتر شده بود و این خنده یعنی داشت اوضاع رو به راه می‌شد.

-پس بالاخره به خانواده لو دادی منو؟ 

-فقط به انوشه گفتم فعلا. گفته تا دانشگاه نرفتی و یکم جا نیوفتادی به مامان اینا نگیم بهتره.

-منم که فعلا توی این شرایط نمی‌تونم چیزی به کسی بگم. ولی خوشحالم که حالا انوشه می‌دونه. حواسمم بود که بهم گفتی عشقم. اولین بار بود اسما خانوم.

نمی‌دانم تجربه‌اش را دارید یا نه؟ ولی وقتی اولین بار حرف‌های عاشقانه با محبوب‌تان می‌زنید، دمای بدن‌تان هی بالا و پایین می‎‌شود. گر می‌گیرید، یخ می‌کنید، پشت‌تان تیر می‌کشد، همزمان قند توی دلتان آب می‌کنند.

-اسما؟

-جونم؟

-خیلی دوست دارم، دلم می‌خواد فردا ببینمت. می‌تونی بیای؟ کتابخونه نه. یه جای دیگه. جایی که نگران حراست و اینا نباشیم.

-مگه می‌تونم بگم نه؟ اونقدر دلم تنگ شده که اون سر دنیا هم بگی میام باهات.

-پس فردا ساعت ده بیا اول خیابون گلکار، همونجا میام دنبالت، می‌برمت یه جای خیلی خوب.

-پس تا فردا ساعت ده

ساعت ده صبح اول خیابان گلکار بعد ده روز دوری، دوباره علی را دیدم. توی سکوت چند دقیقه‌ای نگاهم کرد و بعد بدون هیچ واهمه‌ای، دستم را گرفت و گفت، امروز قراره دلتنگی‌هامون رو رفع کنیم. 

چند دقیقۀ بعد توی فضای پارک زیبایی بودیم که روی تابلو‌اش نوشته بود:«ربع رشیدی»

پارک خلوت خلوت بود. احتمال می‌دهم جز نگهبان دم در و من و علی پرنده هم توی پارک پر نمی‌زد. تا انتهای پارک دست توی دست هم قدم زدیم و بعد روی نیمکتی که زیر سایۀ درخت بید مجنون جا خوش کرده بود ولو شدیم. 

علی دستش رو دور شانه‌ام انداخت و مرا به خودش نزدیک‌تر کرد. گفت:

-دلم می‌خواد بغلت کنم، می‌تونم؟

با چشم‌هایم اجازه دادم. و بعد توی بغل علی گم شدم. 

-نمی‌دونی این چند روز چی بهم گذشت اسما. داغ محسن از یه طرف، ندیدن تو از یه طرف. چند روز اول که حسابی به هم ریخته بودیم هممون. بعدش هم دیگه روم نمی‌شد زنگ بزنم. فکر می‌کردم حسابی از دستم دلخوری. شب هفت که دم مسجد دیدمت انگار دنیا رو بهم دادن.

-منم همین که فهمیدم اونی که عکسش رو گذاشتن تو حجله تو نیستی، انگار دنیا رو بهم دادن. نمی‌دونم اگه دور از جونت اون تصویر واقعی بود من چه بلایی سرم میومد.

علی سرم را بوسید و گفت:

-خدا برای عاشقا بد نمی‌خواد دختر جون.

-الان برای همین منو آوردی اینجا که راحت بغلم کنی؟ چون خلوته؟

علی سرخ شد و کمی خودش را عقب کشید.

-قسم می‌خورم که هیچ برنامه‌ای پشتش نبود اسما. ولی خیلی وقت بود که دلم می‌خواست بغلت کنم.

-خب اگه برنامه داشتی که اجرا کردنش شش ماه طول نمی‌کشید پسر خوب.

-راستی انتخاب رشته‌ات رو چیکار کردی؟ متاسفم که نتونستم کمکت کنم.

-نگران نباش با کمک انوشه انجامش دادم. انتخاب اولم تبریز بود بعد دانشگاه‌های تهران.

-خب پس پرینت انتخاب رشته‌ات رو بهم بده حتما. چون منم می‌خوام دقیقا همون دانشگاه‌ها رو انتخاب کنم. دیگه تحمل ندارم باز از هم دور بشیم. 



ادامه دارد....


  • نسرین

هوالمحبوب


تا شب هر وقت فرصتی دست می‌داد، سراغ تلفن می‌رفتم. هر بار شنیدن آن جملۀ کذایی التهاب درونم را بیشتر می‌کرد. خزیده بودم توی اتاق پشتی و اشک‌هایم به اختیارم نبودند. آن شب احمد خانۀ ما بود و من سردرد را بهانه کردم و سر سفره شام نرفتم.
دلم می‌خواست تا ابد تنها همان گوشه بنشینم و برای علی گریه کنم.
می‌دانی، وقتی کسی را برای اولین بار عاشقانه دوست داری، همۀ وجودت را خرجش می‌کنی، نبودنش و یکهو رفتنش درد بزرگی است. شاید اگر کمی بزرگتر بودم، اگر کمی تجربۀ بیشتری توی زندگی داشتم، آن چند ساعت بی‌خبری آن طور آشوبم نمی‌کرد.
فردا صبح تا چشم‌هایم را باز کردم، دویدم سمت تلفن، گوشی روشن بود ولی هر چقدر بوق می‌زد، کسی جوابم را نمی‌داد. تا ظهر همان‌طور دمغ و پریشان توی خانه در رفت و آمد بودم.

انوشه گیر داده بود که تو چت شده؟

-از وقتی رتبه‌ها اعلام شده، جای اینکه خوشحال بشی، رفتی تو لاک خودت، شبیه عزادارها شدی!

مامان می‌گفت:

-شاید برای اون دوستاش که قبول نشدن ناراحته.

افرا جواب می‌داد:

-بابا هنوز که جوابا نیومدن، اونایی هم که رتبه‌شون خوب نشده، بالاخره پیام‌نوری جایی قبول می‌شن.

مامان ادامه می‌داد:

-مامان جان اینی که گفتی هم پولیه؟

و همینطور سه تایی افتاده بودند به حرف زدن که من یکهو زدم زیر گریه.

دویدم توی اتاق و نشستم پشت در و های های گریه سر دادم.

از اینکه خودم را در کمتر از بیست و چهار ساعت بی‌خبری این طور باخته بودم، ناراحت بودم. اما از آن بیشتر ترس برم داشته بود که حالا چه جوابی باید به این سه نفر آدم نگران پشت در بدهم که قانع‌شان کند؟

چند دقیقه‌ای که گذشت، کمی آرام شدم. انوشه تقه‌ای به در زد و وارد شد و آرام نشست کنارم و بغلم کرد.

-اسما تو چت شده آبجی جون؟ چرا اینقدر پریشونی؟ نمی‌خوای به من بگی؟

-می‌ترسم اگه بگم دعوام کنی، هم تو هم مامان.

-نه نترس، قول می‌دم کسی دعوات نکنه، بگو شاید بتونیم مشکلت رو حل کنیم.

-قول می‌دی فکر نکنی من دختر بدی شدم؟

چشم‌های انوشه داشت از حدقه بیرون می‌زد، مشکوک و متعجب نگاهش را به من دوخت و گفت:

-به جون احمد نه دعوات می‌کنم، نه به بقیه میگم چی شده.

-راستش اینه که من عاشق شدم.

نشستم سیر تا پیاز ماجرای خودم و علی را برایش تعریف کردم، حین حرف زدن سرم را بلند نمی‌کردم که نگاهم به نگاهش نیوفتد، خجالت بود یا ترس نمی‌دانم. هنوز برای خودم چنین حقی قائل نبودم که آزادانه عاشق باشم و توقع داشته باشم بقیه هم بپذیرند.

حرف‌هایم که تمام شد انوشه گفت:

-حقش بود به عنوان خواهر بزرگت الان دعوات کنم و یه جنجال بزرگ راه بندازم، اما وقتی با خودم حساب می‌کنم از وقتی این پسره اومده تو زندگیت تو چقدر رشد کردی، چقدر توی درست پیشرفت کردی، حسم بهم می‌گه عاشق آدم اشتباهی نشدی.
-علی مثل هیچ کدوم از دوست پسرایی نیست که بین دوستامون دیدیم انوشه.

-البته خب همه اولش همینو میگن! ولی باید صبر کرد دید در ادامه هم همین نظر رو دارن یا نه؟

-شیش ماه فرصت کمی برای شناخت یه آدم نیست.

-من فقط متعجبم که چطور نفهمیدم تو شش ماهه تغییر کردی! حالا دلیل گریه‌های امروزت چیه بچه جون؟

-دیروز با هم قرار داشتیم توی کتابخونه، قرار بود هدیۀ قبولی‌ام رو بهم بده ولی خبری ازش نشد. هر چی هم زنگ می‌زنم گوشی‌اش خاموشه.

-خب شاید گوشیش خراب شده نتونسته بهت خبر بده؟

-آخه می‌تونست به خونه زنگ بزنه لااقل! از صبح هم که روشن کرده جوابم رو نمیده!

-من می‌گم پاشو لباساتو بپوش بریم در خونه‌شون. حداقلش اینه که یه سر و گوشی آب می‌دیم و یکم کشیک می‌دیم شاید اومد بیرون و تونستی باهاش حرف بزنی.

اشکام رو پاک کردم و خندیدم:

-جدی جدی بریم؟

-آره خب، تو که تا ابد نمی‌تونی همین طوری زانوی غم بغل کنی بشینی اینجا. با تعریفی هم که از این پسره کردی، فکر نمی‌کنم از اون جنس آدمایی باشه که یهو ول کنن برن. احتمالا اتفاقی افتاده. البته ایشالله که خیره.

تا سر خیابان سعدی، نمی‌دانم چطور گذشت. ولی از سر کوچه تا دم در خانۀ علی، دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید. پاهایم سنگین شده بود و به سختی می‌توانستم قدم از قدم بردارم. 

انوشه به مامان و افرا چیزی نگفته بود، بهانه‌ای برای حال خرابم پیدا کرده بود و گفته بود می‌رویم کمی باد به کله‌اش بخورد بلکه عقل به سرش برگردد. حالا توی آن کوچه بودیم، در نزدیک‌ترین فاصله به علی ولی من هنوز آرام نشده بودیم.

خانۀ عمه ملیحه را که رد کردیم نفس راحتی کشیدم، فکر اینکه یکهو خودش یا شوهر و بچه‌هایش ما را توی کوچه ببینند حسابی کفری‌ام می‌کرد.

از دور که در خانۀ علی را دیدم، دنیا دور سرم چرخید، پارچه‌های سیاه، حجلۀ دم در خانه و شلوغی خانه، همگی حاکی از یک چیز بودند، کسی از این خانه رفته بود که دیگر برنمی‌گشت.

چند قدم آخر را انوشه رسما کشان کشان مرا می‌برد، نزدیک حجله که رسیدیم، چشمم به عکس پسر توی قاب که افتاد، چشمۀ اشکم جوشید، همان چشم‌های مهربانی که برایم آشنا بودند، لبخندی که قند توی دلم آب می‌کرد. موهای پر پشت یک دست سیاه.
بعدش را دیگر نفهمیدم. دنیا دور سرم چرخید و من همان جا، جلوی در خانه افتادم.



ادامه دارد...


  • نسرین

هوالمحبوب


گمانم آن سال، اولین سالی بود که نتایج به جای اینکه توی روزنامه چاپ شوند، توی سایت سنجش درج شده بود. توی خانه کامپیوتر نداشتیم و انوشه قرار بود از سیستم دانشگاه‌شان رتبه‌ام را ببیند. از صبح مثل مرغ پر کنده بغل گوشی چمباتمه زده بودم و با هر زنگ تلفن یه بار به هوا می‌پریدم. حوالی یازده بود که انوشه زنگ زد و از صدای خوشحالش فهمیدم که رتبۀ خوبی آوردم.

-تبریک می‌گم خانم وکیل:)

-بگو بگو چند شدم انوشه.

-521، معرکه است دختر، گل کاشتی.

دیگر صدایش را نشنیدم. ذوق داشتم. داشتم به آرزوی بزرگم می‌رسیدم. دقیقا توی همان رشته و همان دانشگاهی که می‌خواستم، قبول می‎‌شدم. تا گوشی رو گذاشتم، دوباره زنگ خورد، تلفن را که برداشتم، کسی حرف نزد، تا آمدم فحش بدهم، یادم افتاد که قرارمان با علی همین است! اسم رمز را گفتم و بعد صدای علی توی تلفن شلیک شد:

-تبریک میگم اسما گلی، می‌دونم که لیاقتش رو داشتی، واقعا خوشحالم برات، کاش الان پیشت بودم، کی ببینمت؟ کی کادوت رو بدم؟

-یکم مهلت بده منم جواب بدم خب:) وسطش یکمم نفس بکش خفه نشی:) تو از کجا فهمیدی راستی؟

-اسما! رمز و شماره کارتت رو نگرفته بودم مگه؟ 

-ها راست می‌گی، کلا یادم رفته بود. من امروز عصر میرم کتابخونه میای توام؟

-ساعت شیش کنار همون آلاچیق همیشگی.

شیرینی‌های خانگی‌ای را که پخته بودم توی ظرف مرتب چیدم. توی خانه همه بابت رتبۀ خوبی که آورده بودم خوشحال بودند و دنیا به کام من بود. لباس عیدم را پوشیدم و شیشۀ عطر را روی خودم خالی کردم.

مامان یک نگاه خریدارانه از سر تا پایم کرد و گفت:

-خیر باشه، اینهمه آرا بیرا می‌کنی، کجا به سلامتی؟

-با دوستام تو کتابخونه قرار دارم. قراره بهشون شیرینی بدم.

-از اونا نپرسیدی رتبه‌هاشون چند شده؟

-راضیه هزار و خرده‌ای شده، سمیرا که کلا جواب نداد، مائده هم چهار هزار. بقیه گمونم خوب نشدن چون خبری ازشون نیست.

-ان‌شا‌ءالله همتون موفق باشین. برو که دور دور توئه. خوش بگذره بهتون. شیرینی زیاد ببر به همه برسه.

از ساعت چهار تا ساعت شش که علی برسد، با بچه‌ها کلی گفتیم و خندیدیم. 

اغلب شوخی‌ها هول محور دانشگاه بود. 

لیلا گفت:

-بچه‌ها خواهش میکنم رفتین دانشگاه همینجوری گوسفند باقی نمونین، یه شیطنتی، یه حرکتی چیزی.

-سحر گفت:

آره راست می‌گه باید یه سری لوازم آرایشی هم بخریم برای دانشگاه.

شلیک خنده بود و حرف‌هایی که گل انداخته بود.

سمیرا ادامه داد:

-من جای شما بودم اول یه دستی به اون ابروهای پاچه بزی‌ام می‌کشیدم. بدبخت پسرا چه گناهی کردن آخه؟ میان دانشگاه چهار تا دختر ببین. آخه لعنتیا شماها چه فرقی با پسرا دارین؟

راضیه اخم‌هاش را در هم کشید و گفت:

وای من اصلا روم نمیشه همچین کاری کنم، چه معنی داره آدم پاش به دانشگاه نرسیده اینجوری از خود بی‌خود بشه؟

بقیۀ بحث کل‌کل فاطمه و سمیرا بود و هیچ کدام قصد کوتاه آمدن نداشتند.
حوالی پنج و نیم بچه‌ها یکی یکی خداحافظی کردند و رفتند. نزدیکی‌های ساعت شش بود که فاطمه به من و سحر گفت شماها قصد ندارین برین خونه‌تون؟ سحر بلند شد و گفت چرا، دیگه کم‌کم بریم. من بهانه آوردم که:

 -می‌خوام چند تا کتاب بگیرم برای تابستون بخونم.

-آخه بندۀ خدا تو که چند صباح دیگه همش سرت تو کتاب خواهد بود، لااقل این چند ماهو به چشم و چالت استراحت بده!

-تو لذت کتاب خوندن رو نچشیدی سمیرا جون نمی‌فهمی من چی می‌گم.

فاطمه همراه سمیرا که یک « دلسوزی توام با خاک تو سرت» خاصی در نگاهش بود، دور شدند و من سریع خودم را جمع و جور کردم و با قدم‌های تند و تیز دویدم سمت آلاچیق مورد نظر.

ساعت از شش گذشته بود ولی خبری از علی نبود. متعجب به در ورودی نگاه کردم و سعی کردم رفت و آمد آدم‌ها را زیر نظر بگیرم. کم‌کم داشتم نگران می‌شدم. علی هیچ وقت دیر نمی‌کرد. همیشه عادت داشتم وقتی به محل قرار برسم با لبخند به استقبالم بیاید. ظرف شیرینی را از توی کیفم درآوردم. سعی کردم به خودم مسلط باشم و دلشوره به دلم راه ندهم.

ساعت از شش و نیم گذشت و همچنان خبری از آمدن علی نبود. کوله‌ام را برداشتم و دویدم سمت باجه تلفن. هول‌هولکی شماره‌اش را گرفتم ولی در کمال حیرت، گوشی‌اش خاموش بود. 

توقعش را نداشتم امروز علی را نبینم. صبح که صدایش را شنیده بودم پر انرژی و خوشحال بود. علی واقعا آدم خوش قولی بود. کم‌کم چیزی توی دلم شروع کرد به پیچ و تاب خوردن. انگار حالا می‌فهمیدم اینکه مامان می‌گفت توی دلم دارند رخت می‌شورند یعنی چه؟

 تا ساعت هفت منتظر علی ماندم. چندین بار با تلفن همراهش تماس گرفتم و خاموش بود. تلفن خانه‌شان را حفظ نبودم. با دلی پر از یاس و دلواپسی، کوله‌ام را انداختم روی دوشم و راهی خانه شدم.

سر راهم توی هر باجه‌ای که می‌دیدم، به علی زنگ می‌زدم و هر بار که جملۀ «دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است» را می‌شنیدم انگار تیری توی قلبم فرو می‌کردند.



ادامه دارد......

  • نسرین

هوالمحبوب


برای منِ هفده ساله و علی بیست و یک ساله که به زودی بیست و دو ساله می‌شد، رابطه‌ای که دست و پا کرده بودیم، شبیه یک گنج بود که داشتیم از چشم بقیه پنهانش می‌کردیم. هنوز آنقدر توی رابطه جا نیوفتاده بودیم که به سر و سامان فکر کنیم. راستش من حتی خجالت می‌کشیدم که اسم ازدواج را بیاورم. اما فکر اینکه خب تا کجا می‌شود همین‌طور بی‌سر و ته و پنهانی، قرار گذاشت و یواشکی تلفن زد و توی خفا نامه‌های یار را خواند داشت کلافه‌ام می‌کرد. توی عشق و عاشقی ناشی بودم. نمی‌دانستم بقیۀ آدم‌ها کی به این نتیجه می‌رسند که جفت‌ هم هستند! 
توی آن چند ماه، علی مهربان، دلسوز و چشم و دل پاک به نظر می‌رسید. ولی نمی‌توانستم بگویم که همیشه توی بیست و چهار ساعت شبانه‌روز همینقدر پرفکت است یا نه! 

سنم کم بود اما عقلم زیاد بود. می‌دانستم که با این قرارهای یواشکی نمی‌شود کسی را درست و حسابی شناخت. با علی می‌شد دربارۀ خیلی چیزها حرف زد. خیلی کتاب خوانده بود، خیلی سرش می‌شد و این را به وضوح می‌توانستم تشخیص دهم. اما من با همان عقل هفده سالگی‌ام می‌دانستم باید امتحانش کنم، باید بیشتر و بهتر بشناسمش.
چند هفتۀ باقی مانده به کنکور دیگر کتابخانه نمی‌رفتم. یعنی پیشنهادش از خودم بود ولی به اجبار پذیرفت:

-علی من تا روز کنکور دیگه نمی‌خوام باهات حرف بزنم. خب؟ حتی دیگه کتابخونه هم نمیام.

-یعنی سه هفته بدون هیچ ارتباطی؟ به نظرت می‌تونیم طاقت بیاریم؟

-بیا امتحانش کنیم، ببینیم چقدر می‌تونیم دوام بیاریم. اصلا ببینیم کجای زندگی همدیگه‌ایم.

-یعنی هنوز نفهمیدی کجای زندگی علی هستی؟

اخم‌هایش را در هم کشید و رویش را برگرداند. 

اذیت کردنش را دوست داشتم، اینکه دست و پا می‌زد که مرا داشته باشد، حالم را خوب می‌کرد. 

-من می‌خوام روی خودمو کم کنم علی. می‌خوام ببینم چقدر می‌تونم دوری‌ات رو تاب بیارم. بذار این کنکور لعنتی تموم بشه. قول می‌دم دوباره همه چیز برگرده به روال قبل.

دلخور شد، ولی پذیرفت. با روی گشاده و لبخند و کلی آرزوی خوب از هم خداحافظی کردیم. اما قول گرفته بود که وقتی کارت ورود به جلسه را گرفتم، حتما خبرش کنم، تا او هم به محل آزمون بیاید. با این پیش‌شرط از هم جدا شدیم. 

سه هفته با تمام توانم درس می‌خواندم. نکته‌برداری‌ها را مرور می‌کردم و جمع‌بندی‌های آخرم را انجام می‌دادم. روز کنکور هیچ ترس و واهمه‌ای نداشتم. همراه مامان راهی دبیرستان سمیه شدم. همه‌اش چشمم دنبال علی بود که ببینم کجاست. 
با کلی زور و ضرب مامان را راضی کردم که برگردد خانه. گفتم مسیر برگشت را یاد گرفته‌ام و نیازی نیست چند ساعت اینجا معطل بماند. مامان با کلی دعا و نذر و نیاز رفت و من ماندم و دو جفت چشم سیاه جذاب که زل زده بود توی چشم‌هایم.
کلی خوراکی برایم گرفته بود و اصرار داشت که همه‌شان را با خودم سر جلسه ببرم. 
بعد از ابراز دلتنگی و قربان صدقه رفتن، من وارد سالن امتحان شدم و علی هم قول داد که به خانه‌شان برگردد.
در طول آزمون تنها چیزی که سراغم نیامد استرس بود. با بی‌خیالی محض تمام سوالات را پاسخ می‌دادم. حس می‌کردم همه چیز چقدر ساده است و آنقدرها هم که همه از کنکور غول ساخته بودند قضیه خطرناک نیست!

وقتی با کلی حس خوب از دبیرستان خارج شدم، راهم را سمت خانه کج کردم و دلی دلی کنان داشتم می‌رفتم که صدایش متوقفم کرد:

-اسما خانوم، اسما خانوم، احیانا شما کسی رو جا نذاشتین اینجا؟

متعجبانه نگاهش کردم، هنوز نرفته بود و این چند ساعت را زیر زل آفتاب منتظر من مانده بود.

به اصرار علی به خانه زنگ زدم و گفتم با چند تا از دوستانم که توی این حوزه بودند، می‌خواهیم برویم چند ساعتی توی پارک. مامان اجازه داد و خیلی هم پاپیچم نشد.

این شد که برای اولین بار شانه به شانۀ هم توی خیابان راه رفتیم، حرف زدیم و خندیدم.

توی پارکی آن سوی شهر و دورتر از محله‌مان نشستیم و ساندویج گاز زدیم و با هم ضیافت عاشقانه‌ای ساختیم.
کنار علی بودن، جزئی از زندگی او بودن و شانه به شانه‌اش راه رفتن حس خوبی توی رگ‌هایم جاری می‌کرد.
غذا که تمام شد علی گفت:

-اسما چند دقیقه چشم‌هاتو ببند و تا نگفتم باز نکن.

ذوق از چشم‌هایم می‌ریخت وقتی دوخته بودم به علی و آن جعبۀ زیبایی که توی دستش گرفته بود.

-این انگشتر رو به این نیت گرفتم که بگم دلم می‌خواد همیشه بمونی توی زندگیم، تولدتم پیش‌پیش تبریک بگم و تاکید کنم که انگشتر بعدی که ازم هدیه می‌گیری قول مردونه می‌دونم که جنسش طلا باشه.

حلقۀ تک نگین زیبایی بود که انگار برای انگشت من ساخته شده بود. اندازۀ اندازه.

-این الان یعنی یه جور خواستگاری بود؟

علی گونه‌هایش گل انداخت، خندید و گفت:

-من که از خدامه اینجوری تصور کنی، ولی هنوز برای خواستگاری واقعی خیلی مونده. باید چند سالی صبر کنیم براش.

-آره آره منم تازه می‌خوام درس بخونم. قصد ازدواج ندارم که.

علی قهقهه‌ای زد که صدایش توی سکوت پارک پیچید.

اصلا هم مشخص نبود که چقدر هولم برای اینکه با علی ازدواج کنم. 

علی حلقه را خودش توی دستم انداخت و بعد دستم را بوسید. 

-به امید روزی که برای قبولی‌مون تو کنکور جشن بگیریم، دختر جون.



ادامه دارد....

  • نسرین

هوالمحبوب


عید آن سال، یکی از بهترین عیدهای تمام عمرم بود. ششم فروردین آبجی انوشه عروس شد و ما سراپا شوق و شور بودیم برای این روز قشنگ. انوشه توی آن لباس سفید، زیباتر از همیشه بود و من هی چشمۀ اشکم می‌جوشید وقتی نگاهش می‌کردم.
رضا با بدبختی مرخصی گرفته بود که به مراسم عقد برسد. کت و شلوار به تنش زار می‌زد ولی باز هم به نظرم خوشتیپ و جذاب بود. مراسم عقد خیلی خودمانی بود و با چهل پنجاه نفر مهمان سر و تهش را هم آورده بودیم. 
چقدر وسط مجلس توی همان محضر و بعدترش توی خانه با دخترخاله‌ها رقصیدیم. شام قرار بود توی رستورانی حوالی خانه سرو شود و به خواست آقاجان، انوشه و احمد توی خانه ماندند. آقاجام معتقد بود که خوبیت نداره انوشه با آن لباس و آرایش ولو با شنل توی رستوران دیده شود. انوشه و احمد هم از خدا خواسته قبول کردند و اینگونه شد که با صرف اولین شام زندگی متاهلی در ساعت یازده شب، این پیوند مبارک را جشن گرفتند:)

توی آن چند روز تعطیلات عید، کمتر فراغتی دست می‌داد تا با علی حرف بزنم. چرا که یا احمد خانۀ ما بود یا برای پا گشا به این ور و ان ور دعوت می‌شدیم.

شبی که شام خانۀ عمه ملیحه اینها دعوت بودیم، عمه زنگ زد و گفت که اگر می‌توانیم من و افرا برای کمک، کمی زودتر از بقیه به خانه‌شان برویم. افرا همان لحظه شال و کلاه کرد و راهی شد. من به بهانۀ درس تصمیم گرفتم یکی دو ساعتی بعد بروم.
توی راه از تلفن عمومی با علی تماس گرفتم و گفتم که اگر می‌تواند چند دقیقه‌ای بیاید سر کوچه تا همدیگر را ببینیم.
علی هم از خدا خواسته قبول کرد.

آنقدر دلتنگش بودم که دلم می‌خواست همانجا وسط کوچه بغلش کنم. اما در نهایت سکرت بازی تنها چند دقیقه کنار خانه خرابه که مطمئن بودیم از هیچ طرف دید ندارد، با هم حرف زدیم و با کلی ابراز دلتنگی خداحافظی کردیم.

در طول آن چند دقیقه چشم‌های علی مدام پر می‌شد و من داشتم تاب مقاومت در برابر این آدم را از دست می‌دادم. برای همین موقع خداحافظی دستش را توی دستم گرفتم و به قدر چند ثانیه حس کردم دنیا چقدر زیباتر است وقتی عاشقی.

بعدها دربارۀ آن حرکت فی‌البداهه ساعت‌ها حرف زدیم، دربارۀ شکوه آن حرکت برای هم متن‌های پر سوز و گداز نوشتیم. توی آن چند ثانیه که دست‌های علی توی دستم بود، تمام تنم گر گرفته بود. تنم داغ بود و حس می‌کردم جریان قوی برق از توی اعضا و جوارحم رد می‌شود. بعدها با خودم تکرار کردم که پس عشق اینگونه است....
شب سیزده به در پایان روزهای دلتنگی برای ما دو تا بود. برعکس چیزی که دیده بودم دخترها وقتی عاشق می‌شوند بی‌خیال درس و مشق‌‌شان می‌شوند؛ من از وقتی حضور علی را توی زندگی‌ام حس کردم، شش دونگ چسبیده بودم به درس.
نه برای اینکه اهداف خیلی خاصی توی زندگی داشتم، یا راهم را یافته بودم، نه. من فقط دوست داشتم علی به وجودم افتخار کند. هر بار که نتایج کنکورهای آزمایشی را نشانش می‌دادم، گل از گلش می‌شکفت. از رتبۀ هزار و خرده‌ای، این اواخر رسیده بودم به ده تای اول توی سطح استان. 
توی مدرسه با کسی راجع به علی حرف نمی‌زدم. حتی سمیرا و لیلا که در جریان شماره دادنش بودند را هم پیچاندم. علی تبدیل شده بود به یک راز مقدس که حاضر نبودم به این راحتی افشایش کنم.
معلم‌ها از دیدن رتبه‌های خوبم کیف می‌کردند، انوشه و رضا می‌گفتند حقوق دانشگاه تبریز رو شاخته. من به این فکر می‌کردم که دانشجو که بشوم، می‌توانم چند قدم به علی نزدیک‌تر شوم. 

فردای سیزده وقتی از مدرسه برگشتم، ناهار خورده و نخورده کوله‌ام را روی دوشم انداختم و راهی کتابخانه شدم. مامان که می‌دید چقدر این کتابخانه رفتن‌ها توی نتایجی که می‌گیرم تاثیر دارد، دیگر تاکید نمی‌کرد زود برگردم. 
علی قبل از من رسیده بود و یک شاخه رز سفید که عاشقش بودم، توی دستش گرفته بود. تا مرا دید به پهنای صورتش خندید. 
-اسما اسما چقدر دلتنگت بودم، برای من به اندازۀ هزار سال گذشت این روزها. هر چند شوق اینکه گاهی صدات رو بشنوم یا دزدکی ببینمت کلی سرحالم می‌کرد. اما دلم برای نشستن کنارت بدجوری لک زده بود. 

-منم کل روزها رو به شوق خوندن نامه‌هات سپری کردم. هر بار هم پای تک‌تک‌شون کلی گریه کردم. همش پیش خودم فکر می‌کردم منی که دارم انسانی می‌خونم، نمی‌تونم متن‌های قشنگ قشنگ مثل تو بنویسم. توی مهندس کی فرصت کردی اینقدر معرکه بنویسی؟
-اول اینکه خوشحالم که نوشته‌هامو دوست داری. دوم هم اینکه همش تاثیر کتاب خوندنه. هر چقدر بیشتر بخونی، جهان فکری‌ات گسترده‌تر می‌شه و بخوای نخوای روی قلمت هم تاثیر می‌ذاره. ولی ته ته همۀ اینا به اینجا برمی‌گرده.

این را گفت و به قلبش اشاره کرد:

-تو توی قلبم بد جوری جا خوش کردی دختر جان.

وقتی می‌گفت دختر جان خوشم می‌آمد. اصلا یک سری قربان صدقه‌ها هست که تو فقط وقتی از زبان یک آدم خاص می‌شنوی، دوست‌شان داری. شاید هر کس دیگری مرا دختر جان خطاب می‌کرد، بدم می‌آمد.

از بعد عید، علی برایم برنامۀ فشرده‌ای نوشته بود، هر روز بعد مدرسه باید شش ساعت درس می‌خواندم. روزهای تعطیل هم روزی ده ساعت! قرار بود همدیگر را فقط چهارشنبه‌ها توی کتابخانه ببینیم، تماس تلفنی هم تعطیل بود تا بعد کنکور من.

از اینکه علی بیشتر از خودم به فکر کنکورم بود، ته دلم خوشحال بودم. توی این چند ماه آشنایی ندیده بودم هیچ وقت خودش را اولویت قرار بدهد. با اینکه همش بیست و یک سال داشت ولی خوب چم و خم رابطه را بلد بود.

توی آن ساعت‌های فشرده‌ای که درس می‌خواندم، گه‌گداری سراغ نامه‌های علی می‌رفتم و هر بار یکی‌شان را می‌خواندم. این نامه‌ها تا آن روز تنها یادگاری من از علی بود. 

توی آن چند ماهی که حسابی روی درس و تست زنی تمرکز کرده بودم، بدجوری داشتم وزن از دست می‌دادم. صبح تا ظهر مدرسه و بعد از ظهرش درس خواندن برای کنکور، حسابی رسم را کشیده بود.

هر هفته‌ای که آغاز می‌شد تنها شوق من چهارشنبه‌ای بود که قرار بود علی را ببینم. هر چند توی آن یک ساعت هم بیشتر حرف‌مان راجع به برنامۀ درسی من و احیانا اشکالات ریاضی و زبان بود که علی با جان و دل جواب می‌داد.

در خلال آن دیدارهای چهارشنبه بود که فهمیدم علی دو تا برادر دوقلوی کوچکتر از خودش دارد و پسر ارشد خانواده است. پدرش همان حوالی کارگاه نجاری داشت و مادرش هم مثل مادر خودم خانه‌دار بود. می‌گفت از همان بچگی خودش کار کرده و سعی‌اش این بوده که کمتر وبال گردن پدر و مادرش باشد. این موبایلی که دارد هم حاصل دست‌رنج خودش است. 
تنها چیزی که آن روزها علی را آشفته می‌کرد فاصله‌ای بود که قرار بود یقه‌مان را بگیرد. اگر من دانشگاه شهر دیگری قبول می‌شدم، یا علی کنکور ارشد را خراب می‌کرد و مجبور می‌شد برود سربازی، معلوم نبود چه آینده‌ای در انتظارمان است. تیر ماه برای من و مرداد ماه برای علی ماه‌های سرنوشت‌سازی بودند. برای من غول کنکور و برای علی نتایج کنکور ارشد که قرار بود مرداد ماه منتشر شود.

اما به گفتۀ علی چاره‌ای جز صبر کردن و سپردن همه چیز به دست تقدیر نبود.


ادامه دارد....


  • نسرین

هوالمحبوب


هوا هنوز تاریک نشده بود که رسیدم خانه. صورتم هنوز می‌سوخت، سرخ شده بودم و ضربان قلبم روی هزار بود. نزدیک‌های خانه کمی آرام گرفته بودم ولی هنوز هم اگر کسی با دقت رصدم می‌کرد می‌فهمید که اتفاقی برایم افتاده. رفتارم هیچ عادی نبود، گیج می‌زدم و توی دلم چیزی قل قل می‌کرد. 
شانسی که آوردم این بود که فردای آن روز خواستگاری انوشه بود و هیچ کس حواسش به احوالات من نبود. همه در پی تدارک مراسم بودند و انوشه در مرکز توجه همگان!
توی آن شلوغی و برو و بیا، نمی‌شد بروم سراغ بستۀ علی، برای همین توی کوله‌ام قایمش کردم و سعی کردم عادی جلوه کنم. 
خواستگاری به خوبی و خوشی سپری شد و قرار عقد برای ششم فروردین گذاشته شد. قرار بود یک عقد سادۀ محضری بگیریم و مراسم عروسی بماند برای آخرای تابستان که درس عروس و داماد تمام شود.

گمان می‌کردم تا خود عید فرصتی دست ندهد که من سراغ بستۀ علی بروم اما انگار شانس با من یار بود. آن روزها خانه اغلب خلوت بود. مامان و انوشه و افرا تقریبا هر روز بازار بودند و من داوطلب شده بودم که امور خانه را دست بگیرم. به جز روزهایی که به اصرار انوشه همراه‌شان می‌رفتم، بیشتر اوقات توی خانه می‌ماندم.

دو  روز مانده به تحویل سال، یعنی سه روز بعد از آخرین دیدارم با علی، که طفلکی را آن جور حیران توی کتابخانه رها کرده بودم. رفتم سراغ بسته و با احتیاط بازش کردم.

توی بسته بیست تا نامه بود درست به تاریخ آن بیست روزی که قرار بود از هم دور باشیم. ناخودآگاه چشمۀ اشکم جوشید؛ نامۀ اول را که مربوط به 26 اسفند بود باز کردم:

«اسمای قشنگم سلام.

حالا که این نامه را می‌خوانی من اولین اعتراف عاشقانه‌ام را پیشت کرده‌ام. توی این چند وقتی که کنارم می‌نشستی و به درس دادنم گوش می‌دادی، خیلی تلاش کردم که از اعتمادت سواستفاده نکنم. نگاهت نکردم، لمست نکردم، حرفی نزدم که خارج از چارچوب معلم شاگردی‌مان باشد. اما شب‌ها که خیالم آزاد و رها از هر قید و بندی بود. بارها و بارها چشم‌هایت را بوسیدم. 
می‌دانم گفتن این حرف‌ها، یعنی پذیرش یک مسولیت سنگین. می‌دانم که نه سن تو و نه سن خودم، اجازه نمی‌دهد پا پیش بگذاریم برای کارهای جدی‌تر اما، من حالا مصمم شده‌ام که خواستن تو گذرا و موقتی نیست.
می‌خواهم بارها و بارها کنارت بنشینم و به حرف زدنت خیره شوم. اعتراف می‌کنم بیشتر اوقات که حرف می‌زنی من حرف‌هایت را نمی‌شنوم چرا که غرق صدایت هستم. »

دوستت دارم: علی

چشم‌هایم از زور اشک باز نمی‌شد. آنقدر نامه را خواندم و گریه کردم که کاغذ توی دستم، خیس و مچاله شد. توی آن چند دقیقه فکر کردم که حالا بهترین فرصت است که من هم چیزی به علی بگویم که دلگرمش کند برای روزهایی که همدیگر را نخواهیم دید.

با همان صدای بغض‌آلود شماره‌اش را گرفتم. 

بعد از چند ثانیه الوی کشداری گفت و من زدم زیر گریه.

-اسما تویی؟ چرا گریه می‌کنی قربون چشمات بشم. چیزی شده؟

من هیچی نمی‌گفتم فقط گریه می‌کردم.

-خب یه چیزی بگو من دلواپس شدم که.

-منم دوستت دارم علی.

-آه امشب دیگه راحت می‌خوابم اسما. امشب از استیصال رها شدم. دو شبه فکرم مشغول توئه. اینکه نکنه تو حسی بهم نداشتی و من عجله کردم و باعث شدم همه چی خراب بشه.

-مگه می‌شه آدمی مثل تو رو دوست نداشت؟
از ترس سر رسیدن کسی، از ترس زیاد شدن تایم مکالمه، وسط حرف‌هایی که قند مکرر بود برایمان، با ابراز دلتنگی بسیار و وعدۀ تماس‌های بعدی، تلفن را قطع کردم.

به علی قول داده بودم که هر روز فقط یک نامه را بخوانم و برای همین بسته را جمع کردم و دوباره توی کوله گذاشتم. 
دلم می‌خواست از علی با کسی حرف بزنم. اما هیچ کدام از دوستانم را لایق این هم‌صحبتی نمی‌دیدم. من تصور می‌کردم دوست داشتنی که من و علی آغازش کرده‌ایم، از جنس دوستی‌های خیابانی دیگران نیست. انگار پخته‌تر بود، زیباتر و خواستنی‌تر بود.
بارها و بارها شاهد مکالمات دوستانم پیرامون دوست پسرهایشان بودم. بارها برایشان نامه نوشته بودم، بارها نامه‌هایشان را خوانده بودم. انگار برای بقیه همه چیز سطحی و پیش پا افتاده بود اما برای ما، یا بهتر است بگویم علی، همه چیز حالتی ماورایی داشت. علی عشق را خوب می‌شناخت و قصد داشت دست مرا هم بگیرد و قدم به قدم توی این وادی تابم بدهد. 
من عاشق، عاشقی کردن‌های علی شده بودم.


ادامه دارد...


  • نسرین

هوالمحبوب


همیشه از دیدن دخترها و پسرهایی که از تلفن‌های عمومی مسیر مدرسه یا خانه آویزان بودند، بدم می‌آمد. فکر می‌کردم صحبت کردن با ترس و لرز آن هم کنار خیابان، هیچ لذتی ندارد. اما آن روز که شمارۀ علی را توی مشتم می‌فشردم، گمان می‌کردم ارزشش را دارد.
همیشه وقتی کار اشتباهی می‌کردم، از خود اشتباه نمی‌ترسیدم، بلکه از دیده شدن توسط دیگران، حین انجام آن کار واهمه داشتم. می‌دانستم که اگر گوشی تلفن را توی مسیر خانه تا مدرسه دست بگیرم، بدون شک یک آشنا مرا خواهد دید. از خراب شدن وجهۀ دختر خوبه توی خانه و مدرسه می‌ترسیدم و هیچ دلم نمی‌خواست سر چنین چیزی لو بروم. آن روز را حسابی فکر کردم و تهش به یک ایدۀ خوب و عملی رسیدم.

-مامان، من بعد ناهار می‌خوام برم کتابخونه چند تا کتاب بگیرم. شاید یکمم بشینم همونجا تست اینا بزنم.

-تنها می‌ری یا با دوستات؟

-نه خودم تنها می‌رم، با بچه‌ها رفتنی همش به خنده و حرف زدن میگذره آدم وقتش تلف میشه.

مامان یه قربان دست و پای بلورین بچه‌ام بروم طور، نگاهم کرد و گفت:

-آفرین، آره کار درست همینه. برو ولی قبل تاریک شدن هوا خونه باش. مسیرش خلوته خدای نکرده کسی مزاحمت نشه.

تصمیم داشتم از حیاط کتابخوانه با علی تماس بگیرم. آنجا هم محیط امن‌تری داشت و هم کسی از آشنایان گذرش به آنجا نمی‌افتاد.

شال و کلاه کردم و راهی شدم.

تا رسیدم به کتابخوانه دوان دوان رفتم سمت اولین تلفن عمومی‌ای که توی حیاط توجهم را جلب کرد.

بوق اول به دوم نرسیده، صدای علی توی گوشی پیچید:

-بله بفرمایید.

تا آن لحظه فکر نکرده بودم که دخترها در تماس اول با دوست پسرشان، چه حرف‌هایی رد و بدل می‌کنند، راستش خیلی هم آبم با پسر جماعت توی یک جوب نمی‌رفت و با اغلب پسرهای فامیل توی کل‌کل و دعوا بودم.

باز هم دهانم خشک شد و تنها اصواتی شبیه سلام، مثل گلوله‌های آتشین  از گلویم به بیرون پرتاب شد.

علی که یحتمل فهمیده بود چه کسی پشت خط است با صدایی آرام گفت:

چند دقیقه صبر کن برم بیرون، تو سالن مطالعه‌ام.

فکر اینکه علی هم‌زمان با من توی کتابخانه باشد برق از سرم پراند.

چند ثانیه طول نکشید که دوباره صدایش توی گوشی پیچید:

-سلام خانوم خانوما، چه عجب زنگ زدی! فکر می‌کردم دیگه نباید منتظر تماست باشم.

-سلام

-راستی اسمتو بهم نگفتیا.

-من اسمام.

-اسما چند سالته؟

-من پیش‌دانشگاهی‌ام. تقریبا هفده سالمه.

-تحقیقا چقدر می‌شه؟

-تیرماه می‌شم هفده سال تمام. امسال کنکور دارم تازه.

-عه چه خوب، چه رشته‌ای می‌خونی اسما خانوم؟

-علوم انسانی‌ام. 

-من توی کتابخونۀ ملی‌ام، معمولا برای درس خوندن میام اینجا، آخه خونه‌مون اغلب پر مهمونه.

-عه چه جالب منم الان کتابخونه ملی‌ام.

هیچ فکرش را نمی‌کردم که وقتی هر دو در یک مکان و دور از محله و آشنا هستیم، چرا داریم تلفنی صحبت می‌کنیم!

-عه چه خوب، پس قطع کن بیام جلو از نزدیک حرف بزنیم دیگه. کارت تلفنت تموم می‌شه الان. کدوم سمتی؟

-من جلوی اولین تلفن عمومی نزدیک به در خروجی‌ام.

علی خودش را خیلی زود رساند نزدیک در خروجی و قدم زنان شروع کردیم به حرف زدن.

-وضعیت درست چطوره؟ برای کنکور آماده‌ای؟ چه رشته‌ای میخوای بخونی؟

-درسم خوبه، شاگرد دوم کلاسم. اما نمیدونم چرا توی تست زنی خیلی خوب نیستم. یعنی بیشتر تو ریاضی و عربی لنگ میزنم. رشتۀ حقوق دوست دارم برم. از بچگی عاشق وکالت بودم.

-خب اگر دوست داشته باشی می‌تونیم هفته‌ای چند جلسه با هم ریاضی کار کنیم.

- واقعنی؟ یعنی تو همین کتابخونه؟

-آره من تقریبا هفته‌ای پنج روز اینجام، می‌تونم هر روز، یک ساعتش رو به تو اختصاص بدم.

یک ساعتی توی حیاط کتابخانه در دورترین نقطه از نگهبانی و حراست، با هم حرف زدیم. علی نه با زل زدن توی چشم‌هایم، دست پاچه‌ام می‌کرد، نه برای درنوردیدن مرزهای صمیمیت عجله داشت، نه حرف‌های لوس و بی‌مزۀ عاشقانه تحویلم میداد.

به گمانم من و علی تنها  دختر و پسر روی زمین بودیم که در دیدار اول‌مان از هر چیزی حرف زدیم، غیر از احساسات و دوست داشتن و سایر مراودات عاشقانه.

علی گفت توی دانشگاه فنی همۀ دانشجوها پسرند. وسط حرف‌هایش خندید و اضافه کرد که:

-راستش اون چند روزی که توی خونۀ مادربزرگم بودم و هر صبح اومدنت به مدرسه رو می‌دیدم، پیش خودم فکر می‌کردم چطور می‌شه سر صحبت را با تو باز کنم. دخترهای زیادی دور و برم نبودن. ولی حس می‌کردم تو با اون سر به هوایی و بی‌خیالی‌ای که داری، دوست خوبی برای من می‌شی. اما بعد از مشتی که توی صورتم زدی و خودت هم آن طور ولو شدی کف خیابان، بدجور دست و پام رو گم کردم و نتونستم چیزی بروز بدم.

کله‌ام داغ شد، فکرش را هم نمی‌کردم علی خیلی قبل‌تر از من توجهش به من جلب شده باشد!

قرارمان با علی روزهای زوج ساعت چهار توی محوطۀ کتابخانۀ ملی بود. هر بار که می‌رسیدم سر قرار، او قبل از من آنجا بود و در طول ساعتی که به ریاضی کار کردن اختصاص داشت، کلمه‌ای خارج از درس از زبانش خارج نمی‌شد.

علی را نمی‌توانستم دوست پسر خودم بدانم. بیشتر شبیه بابالنگ درازی بود که یکهو سر راهم سبز شده و به روزهای تکراری و یکنواختم رنگ پاشیده. 

قرارمان تا 25 اسفند ادامه داشت. توی تعطیلات عید کتابخانه تعطیل بود و ناچار بودیم قرارمان را به بعد عید موکول کنیم.

آن روز عصر که کلاس درس‌مان تمام شد. یک بسته دستم داد و تاکید کرد که وقتی رسیدم خانه بازش کنم. بستۀ سنگینی نبود و کنجکاوی من با سبک سنگین کردنش ارضا نمی‌شد.

شمارۀ خانه‌مان را دادم و تاکید کردم فقط زمانی صحبت کند که من گوشی را برداشته باشم و کلمۀ رمز را گفته باشم. چون بی‌شک او هم مثل بقیۀ دوستانم نمی‌توانست صدای افرا را از صدای من تشخیص دهد و ممکن بود قضیه لو برود.

وقتی داشتیم خداحافظی می‌کردیم صاف توی چشم‌هایم زل زد و گفت:

-می‌خواستم این جمله رو وقتی بگم که کنکورت رو دادی و فکرت از هر جهت راحت شده، اما نمی‌دونم چرا دیگه طاقتش را ندارم صبر کنم. خیلی دوستت دارم اسما، نمیدونم این بیست روز رو چطوری قراره صبر کنم و نبینمت. دلم از الان برات تنگ شده.

می‌دانید آن لحظه‌ای که محبوب‌تان رو به رویتان ایستاده و دارد اولین جملات واقعا عاشقانه را نثارتان می‌کند، زیباترین لحظۀ تاریخ بشریت است! حتی اگر همان لحظه بزنید زیر گریه و بدون خداحافظی از محبوب‌تان، راه‌تان را کج کنید و با تمام سرعت به سمت خانه‌تان بدوید!

بله دوستان من در مقابل نخستین جملات عاشقانۀ علی چنین ریکشنی نشان دادم! شبیه اسب رم کرده ابتدا مقدار متنابهی آب از چشم و دماغم هم‌زمان به بیرون تراوش کرد و بعد صورتم گر گرفت و بعد بدنم منقبض شد و بعدتر، دویدم. با تمام سرعت دویدم.

هیچ فکرش را نکردم که بعد از آن حرکت احمقانه، علی طفلکی چه حالی بهش دست داده!


ادامه دارد....


  • نسرین

هوالمحبوب


خودش بوووووود. علی بوووووود. من اشتباه نکرده بودم. حرفش را زده بود و با لبخند داشت نگاهم می‌کرد. منتظر بود چیزی بگویم اما من آب از اقصی‌نقاط بدنم بیرون زده بود جز در دهانم که شده بود عینهو چوب خشک و اصلا زبان  توی نمی‌چرخید که کلمه‌ای تولید کند.
با هر جان کندنی بود، زبانم را به حرکت در آوردم و گفتم: بله خودم بودم.

حالا انگار مثلا چه کار افتخارآمیزی هم کرده بودم، جملات را شبیه گلوله‌ای پرتاپ کردم و بعدش مغرورانه زل زدم به صورتش.

علی باز هم خندید و گفت:

جالبه که باز هم همدیگه رو دیدیم. فقط خواستم بگم نگران نباشی دماغم هنوز سالمه.

من که حسابی هول برم داشته بود و از یک طرف هم نگران بودم که نکند آشنایی ما دو تا را با هم ببیند و بشوم مصداق بارز آش نخورده و دهن سوخته. سعی داشتم سر و ته صحبت را هم بیاورم و بروم؛ گفتم:

_ به سلامتی، مبارکتون باشه.

آن لحظه نمی‌دانستم چه دری وری‌هایی را تحویل علی می‌دهم، علی که خنده‌های آرامش تبدیل شده بود به قهقهه، با آرامش کیف باکلاسش را باز کرد و یک تکه کاغذ را گرفت سمت من.

-این کاغذ از کیف شما افتاد.

کاغذ را داد و راهش را کشید و رفت. 

من شبیه جن‌زده‌ها وسط کوچه ایستاده بودم و رفتنش را نگاه می‌کردم و اصلا به عقل ناقصم خطور نمی‌کرد که اگر کاغذ از کیف من افتاده چرا تو از توی کیف خودت درش آوردی آخر؟ بعد هم من اصلا تکه کاغذی نداشتم که بخواهد از توی کیفم بیرون بیوفتد لامصب!

پس از چند دقیقه‌ای که عبور جریان برق از فرق سر تا کف پایم را حس کردم و به خودم آمدم. کاغذ تا شده را باز کردم:

-من علی هستم، دانشجوی برق دانشگاه فنی‌حرفه‌ای سراج، اگه دوست داشتی بهم زنگ بزن تا بیشتر آشنا بشیم.

و پایینش یک شماره تلفن دراز نوشته بود. 

اینکه می‌گویم دراز، به این دلیل است که ما خانه‌مان هم تازه تلفن‌دار شده بود، داشتن تلفن همراه آن هم در آن دوره زمانه از جمله چیزهای نادر بود. 

من جنازۀ اسما را به زور کشیدم کنار سایۀ درختی و تکیه‌اش دادم به درخت تا خودش را پیدا کند. من اسما فلاحی‌پور، امروز خوشبخت‌ترین آدم جهانم. چند دقیقه‌ای همانجا نشستم تا اتفاق‌ها را به درستی تحلیل کنم. علی هم از من خوشش آمده بود و حالا که شماره‌اش را داده، یعنی می‌خواهد با من دوست شود. 

مراسم سفرۀ ابوالفضل عمه، بهترین روز زندگی‌ام شد. کلی خوردیم و خندیدیم و از ته دل کیف کردیم. شمارۀ علی را توی کیفم قایم کردم که کسی نبیندش. داشتن شماره تلفن پسر جماعت توی آن روزها حکم تیر داشت.
ما هم که از آن خانواده‌هایش نبودیم. خلاصه که آن روز تا شب فرصتی پیش نیامد که سمت تلفن بروم. 

فردا توی مدرسه خودم را بدو بدو به سر تیم دخترهای دوست‌پسر‌دار رساندم تا باهاش شور و مشورت کنم.

لیلا کاغذ را با دقت خواند و یک لبخند موذیانه نثارم کرد.

_کجا دیدیش کلک؟! دانشجوام که هست، خوش به حالت. حتمنی وضع‌شونم توپه که یارو موباین داره.

منظورش از موباین را نفهمیدم، به روی خودمم نیاوردم که موباین غلطه و درستش موبایل است.

طبق گفته بچه‌ها در جلسه سری، نباید از خانه بهش زنگ می‌زدم. چون هزینه تلفن‌مان زیاد می‌شد و سر ماه لو می‌رفتم.

موقع برگشت از مدرسه، لیلا و سمیرا باهام همراه شدند تا یک عدد کارت تلفن برایم ابتیاع کنند.

آن روز قرار بود برای اولین بار به علی زنگ بزنم. 


ادامه دارد....

  • نسرین