گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

من عاشق شدم- قسمت هشتم

يكشنبه, ۶ تیر ۱۴۰۰، ۱۰:۰۰ ق.ظ

هوالمحبوب


عید آن سال، یکی از بهترین عیدهای تمام عمرم بود. ششم فروردین آبجی انوشه عروس شد و ما سراپا شوق و شور بودیم برای این روز قشنگ. انوشه توی آن لباس سفید، زیباتر از همیشه بود و من هی چشمۀ اشکم می‌جوشید وقتی نگاهش می‌کردم.
رضا با بدبختی مرخصی گرفته بود که به مراسم عقد برسد. کت و شلوار به تنش زار می‌زد ولی باز هم به نظرم خوشتیپ و جذاب بود. مراسم عقد خیلی خودمانی بود و با چهل پنجاه نفر مهمان سر و تهش را هم آورده بودیم. 
چقدر وسط مجلس توی همان محضر و بعدترش توی خانه با دخترخاله‌ها رقصیدیم. شام قرار بود توی رستورانی حوالی خانه سرو شود و به خواست آقاجان، انوشه و احمد توی خانه ماندند. آقاجام معتقد بود که خوبیت نداره انوشه با آن لباس و آرایش ولو با شنل توی رستوران دیده شود. انوشه و احمد هم از خدا خواسته قبول کردند و اینگونه شد که با صرف اولین شام زندگی متاهلی در ساعت یازده شب، این پیوند مبارک را جشن گرفتند:)

توی آن چند روز تعطیلات عید، کمتر فراغتی دست می‌داد تا با علی حرف بزنم. چرا که یا احمد خانۀ ما بود یا برای پا گشا به این ور و ان ور دعوت می‌شدیم.

شبی که شام خانۀ عمه ملیحه اینها دعوت بودیم، عمه زنگ زد و گفت که اگر می‌توانیم من و افرا برای کمک، کمی زودتر از بقیه به خانه‌شان برویم. افرا همان لحظه شال و کلاه کرد و راهی شد. من به بهانۀ درس تصمیم گرفتم یکی دو ساعتی بعد بروم.
توی راه از تلفن عمومی با علی تماس گرفتم و گفتم که اگر می‌تواند چند دقیقه‌ای بیاید سر کوچه تا همدیگر را ببینیم.
علی هم از خدا خواسته قبول کرد.

آنقدر دلتنگش بودم که دلم می‌خواست همانجا وسط کوچه بغلش کنم. اما در نهایت سکرت بازی تنها چند دقیقه کنار خانه خرابه که مطمئن بودیم از هیچ طرف دید ندارد، با هم حرف زدیم و با کلی ابراز دلتنگی خداحافظی کردیم.

در طول آن چند دقیقه چشم‌های علی مدام پر می‌شد و من داشتم تاب مقاومت در برابر این آدم را از دست می‌دادم. برای همین موقع خداحافظی دستش را توی دستم گرفتم و به قدر چند ثانیه حس کردم دنیا چقدر زیباتر است وقتی عاشقی.

بعدها دربارۀ آن حرکت فی‌البداهه ساعت‌ها حرف زدیم، دربارۀ شکوه آن حرکت برای هم متن‌های پر سوز و گداز نوشتیم. توی آن چند ثانیه که دست‌های علی توی دستم بود، تمام تنم گر گرفته بود. تنم داغ بود و حس می‌کردم جریان قوی برق از توی اعضا و جوارحم رد می‌شود. بعدها با خودم تکرار کردم که پس عشق اینگونه است....
شب سیزده به در پایان روزهای دلتنگی برای ما دو تا بود. برعکس چیزی که دیده بودم دخترها وقتی عاشق می‌شوند بی‌خیال درس و مشق‌‌شان می‌شوند؛ من از وقتی حضور علی را توی زندگی‌ام حس کردم، شش دونگ چسبیده بودم به درس.
نه برای اینکه اهداف خیلی خاصی توی زندگی داشتم، یا راهم را یافته بودم، نه. من فقط دوست داشتم علی به وجودم افتخار کند. هر بار که نتایج کنکورهای آزمایشی را نشانش می‌دادم، گل از گلش می‌شکفت. از رتبۀ هزار و خرده‌ای، این اواخر رسیده بودم به ده تای اول توی سطح استان. 
توی مدرسه با کسی راجع به علی حرف نمی‌زدم. حتی سمیرا و لیلا که در جریان شماره دادنش بودند را هم پیچاندم. علی تبدیل شده بود به یک راز مقدس که حاضر نبودم به این راحتی افشایش کنم.
معلم‌ها از دیدن رتبه‌های خوبم کیف می‌کردند، انوشه و رضا می‌گفتند حقوق دانشگاه تبریز رو شاخته. من به این فکر می‌کردم که دانشجو که بشوم، می‌توانم چند قدم به علی نزدیک‌تر شوم. 

فردای سیزده وقتی از مدرسه برگشتم، ناهار خورده و نخورده کوله‌ام را روی دوشم انداختم و راهی کتابخانه شدم. مامان که می‌دید چقدر این کتابخانه رفتن‌ها توی نتایجی که می‌گیرم تاثیر دارد، دیگر تاکید نمی‌کرد زود برگردم. 
علی قبل از من رسیده بود و یک شاخه رز سفید که عاشقش بودم، توی دستش گرفته بود. تا مرا دید به پهنای صورتش خندید. 
-اسما اسما چقدر دلتنگت بودم، برای من به اندازۀ هزار سال گذشت این روزها. هر چند شوق اینکه گاهی صدات رو بشنوم یا دزدکی ببینمت کلی سرحالم می‌کرد. اما دلم برای نشستن کنارت بدجوری لک زده بود. 

-منم کل روزها رو به شوق خوندن نامه‌هات سپری کردم. هر بار هم پای تک‌تک‌شون کلی گریه کردم. همش پیش خودم فکر می‌کردم منی که دارم انسانی می‌خونم، نمی‌تونم متن‌های قشنگ قشنگ مثل تو بنویسم. توی مهندس کی فرصت کردی اینقدر معرکه بنویسی؟
-اول اینکه خوشحالم که نوشته‌هامو دوست داری. دوم هم اینکه همش تاثیر کتاب خوندنه. هر چقدر بیشتر بخونی، جهان فکری‌ات گسترده‌تر می‌شه و بخوای نخوای روی قلمت هم تاثیر می‌ذاره. ولی ته ته همۀ اینا به اینجا برمی‌گرده.

این را گفت و به قلبش اشاره کرد:

-تو توی قلبم بد جوری جا خوش کردی دختر جان.

وقتی می‌گفت دختر جان خوشم می‌آمد. اصلا یک سری قربان صدقه‌ها هست که تو فقط وقتی از زبان یک آدم خاص می‌شنوی، دوست‌شان داری. شاید هر کس دیگری مرا دختر جان خطاب می‌کرد، بدم می‌آمد.

از بعد عید، علی برایم برنامۀ فشرده‌ای نوشته بود، هر روز بعد مدرسه باید شش ساعت درس می‌خواندم. روزهای تعطیل هم روزی ده ساعت! قرار بود همدیگر را فقط چهارشنبه‌ها توی کتابخانه ببینیم، تماس تلفنی هم تعطیل بود تا بعد کنکور من.

از اینکه علی بیشتر از خودم به فکر کنکورم بود، ته دلم خوشحال بودم. توی این چند ماه آشنایی ندیده بودم هیچ وقت خودش را اولویت قرار بدهد. با اینکه همش بیست و یک سال داشت ولی خوب چم و خم رابطه را بلد بود.

توی آن ساعت‌های فشرده‌ای که درس می‌خواندم، گه‌گداری سراغ نامه‌های علی می‌رفتم و هر بار یکی‌شان را می‌خواندم. این نامه‌ها تا آن روز تنها یادگاری من از علی بود. 

توی آن چند ماهی که حسابی روی درس و تست زنی تمرکز کرده بودم، بدجوری داشتم وزن از دست می‌دادم. صبح تا ظهر مدرسه و بعد از ظهرش درس خواندن برای کنکور، حسابی رسم را کشیده بود.

هر هفته‌ای که آغاز می‌شد تنها شوق من چهارشنبه‌ای بود که قرار بود علی را ببینم. هر چند توی آن یک ساعت هم بیشتر حرف‌مان راجع به برنامۀ درسی من و احیانا اشکالات ریاضی و زبان بود که علی با جان و دل جواب می‌داد.

در خلال آن دیدارهای چهارشنبه بود که فهمیدم علی دو تا برادر دوقلوی کوچکتر از خودش دارد و پسر ارشد خانواده است. پدرش همان حوالی کارگاه نجاری داشت و مادرش هم مثل مادر خودم خانه‌دار بود. می‌گفت از همان بچگی خودش کار کرده و سعی‌اش این بوده که کمتر وبال گردن پدر و مادرش باشد. این موبایلی که دارد هم حاصل دست‌رنج خودش است. 
تنها چیزی که آن روزها علی را آشفته می‌کرد فاصله‌ای بود که قرار بود یقه‌مان را بگیرد. اگر من دانشگاه شهر دیگری قبول می‌شدم، یا علی کنکور ارشد را خراب می‌کرد و مجبور می‌شد برود سربازی، معلوم نبود چه آینده‌ای در انتظارمان است. تیر ماه برای من و مرداد ماه برای علی ماه‌های سرنوشت‌سازی بودند. برای من غول کنکور و برای علی نتایج کنکور ارشد که قرار بود مرداد ماه منتشر شود.

اما به گفتۀ علی چاره‌ای جز صبر کردن و سپردن همه چیز به دست تقدیر نبود.


ادامه دارد....


  • ۰۰/۰۴/۰۶
  • نسرین

من و داستان هایم

نظرات  (۱۱)

اقا یه سوالی، علی چرا اینقدر زود کنکور ارشد میده؟

پاسخ:
خب مگه بقیه تو ترم آخر کارشناسی کنکور ارشد نمی‌دن؟
  • نرگس بیانستان
  • مشتاقانه منتظر بقیه اش هستم :)

    پاسخ:
    :)

    چرا.فکرکردم میگی 21 سالشه یعنی هنوز ترم اخرش نشده و نکته داره. اوکیه

    +یکی از نکته های خوبی که بنظرم داستانات دارن اینه جوری توصیف میکنی که ادم حس کاراکتر داستان رو میتونه بگیره.

    پاسخ:
    ببین ماهایی ک نیمۀ اول بودیم و درس‌مون هم هفت ترمه تموم شد، 21 ساله که بودیم ارشد دادیم:)


    چقدر خوب، خوشحالم اگر اینجوری باشه:)

    هرچقدر بیشتر می‌نویسی، صبر کردن سخت‌تر میشه.

    پاسخ:
    عزیزم:)
  • مترسک هیچستانی
  • رابطه‌شون داره از اون عاشقانه‌هایی می‌شه که دورِ جفتشون یه حلقهٔ سفید و صورتی میفته و اطرافشون هی قلبای ریز ریز چشمک می‌زنن :)

    پاسخ:
    تصویر باحالی بود خوشمان آمد:)
  • منتظر اتفاقات خوب (حورا)
  • امان از دست این تقدیر!

     

    پاسخ:
    هییییی

    چقدر زیباست:")

     

    کاش بهم برسن :")

    پاسخ:
    مرسی:)

    ان‌شاآالله:))

    عالی...

    ممنون :)

    پاسخ:
    مچکرم:)

    قلمت عالیه دخترررر👏👏👏👏

    پاسخ:
    عالی شمایید که اینقدر مهربونید:)

    ♥️❤️♥️❤️♥️

    پاسخ:
    ❤️💓🧡💛
  • یاسی ترین
  • آخی چه عاشقانه قشنگی داشتن ❤

    پاسخ:
    🤗🤗🤗

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">