من عاشق شدم-قسمت ششم
هوالمحبوب
همیشه از دیدن دخترها و پسرهایی که از تلفنهای عمومی مسیر مدرسه یا خانه آویزان بودند، بدم میآمد. فکر میکردم صحبت کردن با ترس و لرز آن هم کنار خیابان، هیچ لذتی ندارد. اما آن روز که شمارۀ علی را توی مشتم میفشردم، گمان میکردم ارزشش را دارد.
همیشه وقتی کار اشتباهی میکردم، از خود اشتباه نمیترسیدم، بلکه از دیده شدن توسط دیگران، حین انجام آن کار واهمه داشتم. میدانستم که اگر گوشی تلفن را توی مسیر خانه تا مدرسه دست بگیرم، بدون شک یک آشنا مرا خواهد دید. از خراب شدن وجهۀ دختر خوبه توی خانه و مدرسه میترسیدم و هیچ دلم نمیخواست سر چنین چیزی لو بروم. آن روز را حسابی فکر کردم و تهش به یک ایدۀ خوب و عملی رسیدم.
-مامان، من بعد ناهار میخوام برم کتابخونه چند تا کتاب بگیرم. شاید یکمم بشینم همونجا تست اینا بزنم.
-تنها میری یا با دوستات؟
-نه خودم تنها میرم، با بچهها رفتنی همش به خنده و حرف زدن میگذره آدم وقتش تلف میشه.
مامان یه قربان دست و پای بلورین بچهام بروم طور، نگاهم کرد و گفت:
-آفرین، آره کار درست همینه. برو ولی قبل تاریک شدن هوا خونه باش. مسیرش خلوته خدای نکرده کسی مزاحمت نشه.
تصمیم داشتم از حیاط کتابخوانه با علی تماس بگیرم. آنجا هم محیط امنتری داشت و هم کسی از آشنایان گذرش به آنجا نمیافتاد.
شال و کلاه کردم و راهی شدم.
تا رسیدم به کتابخوانه دوان دوان رفتم سمت اولین تلفن عمومیای که توی حیاط توجهم را جلب کرد.
بوق اول به دوم نرسیده، صدای علی توی گوشی پیچید:
-بله بفرمایید.
تا آن لحظه فکر نکرده بودم که دخترها در تماس اول با دوست پسرشان، چه حرفهایی رد و بدل میکنند، راستش خیلی هم آبم با پسر جماعت توی یک جوب نمیرفت و با اغلب پسرهای فامیل توی کلکل و دعوا بودم.
باز هم دهانم خشک شد و تنها اصواتی شبیه سلام، مثل گلولههای آتشین از گلویم به بیرون پرتاب شد.
علی که یحتمل فهمیده بود چه کسی پشت خط است با صدایی آرام گفت:
چند دقیقه صبر کن برم بیرون، تو سالن مطالعهام.
فکر اینکه علی همزمان با من توی کتابخانه باشد برق از سرم پراند.
چند ثانیه طول نکشید که دوباره صدایش توی گوشی پیچید:
-سلام خانوم خانوما، چه عجب زنگ زدی! فکر میکردم دیگه نباید منتظر تماست باشم.
-سلام
-راستی اسمتو بهم نگفتیا.
-من اسمام.
-اسما چند سالته؟
-من پیشدانشگاهیام. تقریبا هفده سالمه.
-تحقیقا چقدر میشه؟
-تیرماه میشم هفده سال تمام. امسال کنکور دارم تازه.
-عه چه خوب، چه رشتهای میخونی اسما خانوم؟
-علوم انسانیام.
-من توی کتابخونۀ ملیام، معمولا برای درس خوندن میام اینجا، آخه خونهمون اغلب پر مهمونه.
-عه چه جالب منم الان کتابخونه ملیام.
هیچ فکرش را نمیکردم که وقتی هر دو در یک مکان و دور از محله و آشنا هستیم، چرا داریم تلفنی صحبت میکنیم!
-عه چه خوب، پس قطع کن بیام جلو از نزدیک حرف بزنیم دیگه. کارت تلفنت تموم میشه الان. کدوم سمتی؟
-من جلوی اولین تلفن عمومی نزدیک به در خروجیام.
علی خودش را خیلی زود رساند نزدیک در خروجی و قدم زنان شروع کردیم به حرف زدن.
-وضعیت درست چطوره؟ برای کنکور آمادهای؟ چه رشتهای میخوای بخونی؟
-درسم خوبه، شاگرد دوم کلاسم. اما نمیدونم چرا توی تست زنی خیلی خوب نیستم. یعنی بیشتر تو ریاضی و عربی لنگ میزنم. رشتۀ حقوق دوست دارم برم. از بچگی عاشق وکالت بودم.
-خب اگر دوست داشته باشی میتونیم هفتهای چند جلسه با هم ریاضی کار کنیم.
- واقعنی؟ یعنی تو همین کتابخونه؟
-آره من تقریبا هفتهای پنج روز اینجام، میتونم هر روز، یک ساعتش رو به تو اختصاص بدم.
یک ساعتی توی حیاط کتابخانه در دورترین نقطه از نگهبانی و حراست، با هم حرف زدیم. علی نه با زل زدن توی چشمهایم، دست پاچهام میکرد، نه برای درنوردیدن مرزهای صمیمیت عجله داشت، نه حرفهای لوس و بیمزۀ عاشقانه تحویلم میداد.
به گمانم من و علی تنها دختر و پسر روی زمین بودیم که در دیدار اولمان از هر چیزی حرف زدیم، غیر از احساسات و دوست داشتن و سایر مراودات عاشقانه.
علی گفت توی دانشگاه فنی همۀ دانشجوها پسرند. وسط حرفهایش خندید و اضافه کرد که:
-راستش اون چند روزی که توی خونۀ مادربزرگم بودم و هر صبح اومدنت به مدرسه رو میدیدم، پیش خودم فکر میکردم چطور میشه سر صحبت را با تو باز کنم. دخترهای زیادی دور و برم نبودن. ولی حس میکردم تو با اون سر به هوایی و بیخیالیای که داری، دوست خوبی برای من میشی. اما بعد از مشتی که توی صورتم زدی و خودت هم آن طور ولو شدی کف خیابان، بدجور دست و پام رو گم کردم و نتونستم چیزی بروز بدم.
کلهام داغ شد، فکرش را هم نمیکردم علی خیلی قبلتر از من توجهش به من جلب شده باشد!
قرارمان با علی روزهای زوج ساعت چهار توی محوطۀ کتابخانۀ ملی بود. هر بار که میرسیدم سر قرار، او قبل از من آنجا بود و در طول ساعتی که به ریاضی کار کردن اختصاص داشت، کلمهای خارج از درس از زبانش خارج نمیشد.
علی را نمیتوانستم دوست پسر خودم بدانم. بیشتر شبیه بابالنگ درازی بود که یکهو سر راهم سبز شده و به روزهای تکراری و یکنواختم رنگ پاشیده.
قرارمان تا 25 اسفند ادامه داشت. توی تعطیلات عید کتابخانه تعطیل بود و ناچار بودیم قرارمان را به بعد عید موکول کنیم.
آن روز عصر که کلاس درسمان تمام شد. یک بسته دستم داد و تاکید کرد که وقتی رسیدم خانه بازش کنم. بستۀ سنگینی نبود و کنجکاوی من با سبک سنگین کردنش ارضا نمیشد.
شمارۀ خانهمان را دادم و تاکید کردم فقط زمانی صحبت کند که من گوشی را برداشته باشم و کلمۀ رمز را گفته باشم. چون بیشک او هم مثل بقیۀ دوستانم نمیتوانست صدای افرا را از صدای من تشخیص دهد و ممکن بود قضیه لو برود.
وقتی داشتیم خداحافظی میکردیم صاف توی چشمهایم زل زد و گفت:
-میخواستم این جمله رو وقتی بگم که کنکورت رو دادی و فکرت از هر جهت راحت شده، اما نمیدونم چرا دیگه طاقتش را ندارم صبر کنم. خیلی دوستت دارم اسما، نمیدونم این بیست روز رو چطوری قراره صبر کنم و نبینمت. دلم از الان برات تنگ شده.
میدانید آن لحظهای که محبوبتان رو به رویتان ایستاده و دارد اولین جملات واقعا عاشقانه را نثارتان میکند، زیباترین لحظۀ تاریخ بشریت است! حتی اگر همان لحظه بزنید زیر گریه و بدون خداحافظی از محبوبتان، راهتان را کج کنید و با تمام سرعت به سمت خانهتان بدوید!
بله دوستان من در مقابل نخستین جملات عاشقانۀ علی چنین ریکشنی نشان دادم! شبیه اسب رم کرده ابتدا مقدار متنابهی آب از چشم و دماغم همزمان به بیرون تراوش کرد و بعد صورتم گر گرفت و بعد بدنم منقبض شد و بعدتر، دویدم. با تمام سرعت دویدم.
هیچ فکرش را نکردم که بعد از آن حرکت احمقانه، علی طفلکی چه حالی بهش دست داده!
ادامه دارد....
من سر جلسه ی امتحانم :")
دلم با خوندن این متنه!
روا نیست اقا، روا نیست.