من عاشق شدم-قسمت پنجم
هوالمحبوب
خودش بوووووود. علی بوووووود. من اشتباه نکرده بودم. حرفش را زده بود و با لبخند داشت نگاهم میکرد. منتظر بود چیزی بگویم اما من آب از اقصینقاط بدنم بیرون زده بود جز در دهانم که شده بود عینهو چوب خشک و اصلا زبان توی نمیچرخید که کلمهای تولید کند.
با هر جان کندنی بود، زبانم را به حرکت در آوردم و گفتم: بله خودم بودم.
حالا انگار مثلا چه کار افتخارآمیزی هم کرده بودم، جملات را شبیه گلولهای پرتاپ کردم و بعدش مغرورانه زل زدم به صورتش.
علی باز هم خندید و گفت:
جالبه که باز هم همدیگه رو دیدیم. فقط خواستم بگم نگران نباشی دماغم هنوز سالمه.
من که حسابی هول برم داشته بود و از یک طرف هم نگران بودم که نکند آشنایی ما دو تا را با هم ببیند و بشوم مصداق بارز آش نخورده و دهن سوخته. سعی داشتم سر و ته صحبت را هم بیاورم و بروم؛ گفتم:
_ به سلامتی، مبارکتون باشه.
آن لحظه نمیدانستم چه دری وریهایی را تحویل علی میدهم، علی که خندههای آرامش تبدیل شده بود به قهقهه، با آرامش کیف باکلاسش را باز کرد و یک تکه کاغذ را گرفت سمت من.
-این کاغذ از کیف شما افتاد.
کاغذ را داد و راهش را کشید و رفت.
من شبیه جنزدهها وسط کوچه ایستاده بودم و رفتنش را نگاه میکردم و اصلا به عقل ناقصم خطور نمیکرد که اگر کاغذ از کیف من افتاده چرا تو از توی کیف خودت درش آوردی آخر؟ بعد هم من اصلا تکه کاغذی نداشتم که بخواهد از توی کیفم بیرون بیوفتد لامصب!
پس از چند دقیقهای که عبور جریان برق از فرق سر تا کف پایم را حس کردم و به خودم آمدم. کاغذ تا شده را باز کردم:
-من علی هستم، دانشجوی برق دانشگاه فنیحرفهای سراج، اگه دوست داشتی بهم زنگ بزن تا بیشتر آشنا بشیم.
و پایینش یک شماره تلفن دراز نوشته بود.
اینکه میگویم دراز، به این دلیل است که ما خانهمان هم تازه تلفندار شده بود، داشتن تلفن همراه آن هم در آن دوره زمانه از جمله چیزهای نادر بود.
من جنازۀ اسما را به زور کشیدم کنار سایۀ درختی و تکیهاش دادم به درخت تا خودش را پیدا کند. من اسما فلاحیپور، امروز خوشبختترین آدم جهانم. چند دقیقهای همانجا نشستم تا اتفاقها را به درستی تحلیل کنم. علی هم از من خوشش آمده بود و حالا که شمارهاش را داده، یعنی میخواهد با من دوست شود.
مراسم سفرۀ ابوالفضل عمه، بهترین روز زندگیام شد. کلی خوردیم و خندیدیم و از ته دل کیف کردیم. شمارۀ علی را توی کیفم قایم کردم که کسی نبیندش. داشتن شماره تلفن پسر جماعت توی آن روزها حکم تیر داشت.
ما هم که از آن خانوادههایش نبودیم. خلاصه که آن روز تا شب فرصتی پیش نیامد که سمت تلفن بروم.
فردا توی مدرسه خودم را بدو بدو به سر تیم دخترهای دوستپسردار رساندم تا باهاش شور و مشورت کنم.
لیلا کاغذ را با دقت خواند و یک لبخند موذیانه نثارم کرد.
_کجا دیدیش کلک؟! دانشجوام که هست، خوش به حالت. حتمنی وضعشونم توپه که یارو موباین داره.
منظورش از موباین را نفهمیدم، به روی خودمم نیاوردم که موباین غلطه و درستش موبایل است.
طبق گفته بچهها در جلسه سری، نباید از خانه بهش زنگ میزدم. چون هزینه تلفنمان زیاد میشد و سر ماه لو میرفتم.
موقع برگشت از مدرسه، لیلا و سمیرا باهام همراه شدند تا یک عدد کارت تلفن برایم ابتیاع کنند.
آن روز قرار بود برای اولین بار به علی زنگ بزنم.
ادامه دارد....
بدو بدو اومدم بخونمش
بازم سر جای حساس تیتراژ پخش شد :)))