گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

من عاشق شدم-قسمت پنجم

پنجشنبه, ۳ تیر ۱۴۰۰، ۱۰:۰۰ ق.ظ

هوالمحبوب


خودش بوووووود. علی بوووووود. من اشتباه نکرده بودم. حرفش را زده بود و با لبخند داشت نگاهم می‌کرد. منتظر بود چیزی بگویم اما من آب از اقصی‌نقاط بدنم بیرون زده بود جز در دهانم که شده بود عینهو چوب خشک و اصلا زبان  توی نمی‌چرخید که کلمه‌ای تولید کند.
با هر جان کندنی بود، زبانم را به حرکت در آوردم و گفتم: بله خودم بودم.

حالا انگار مثلا چه کار افتخارآمیزی هم کرده بودم، جملات را شبیه گلوله‌ای پرتاپ کردم و بعدش مغرورانه زل زدم به صورتش.

علی باز هم خندید و گفت:

جالبه که باز هم همدیگه رو دیدیم. فقط خواستم بگم نگران نباشی دماغم هنوز سالمه.

من که حسابی هول برم داشته بود و از یک طرف هم نگران بودم که نکند آشنایی ما دو تا را با هم ببیند و بشوم مصداق بارز آش نخورده و دهن سوخته. سعی داشتم سر و ته صحبت را هم بیاورم و بروم؛ گفتم:

_ به سلامتی، مبارکتون باشه.

آن لحظه نمی‌دانستم چه دری وری‌هایی را تحویل علی می‌دهم، علی که خنده‌های آرامش تبدیل شده بود به قهقهه، با آرامش کیف باکلاسش را باز کرد و یک تکه کاغذ را گرفت سمت من.

-این کاغذ از کیف شما افتاد.

کاغذ را داد و راهش را کشید و رفت. 

من شبیه جن‌زده‌ها وسط کوچه ایستاده بودم و رفتنش را نگاه می‌کردم و اصلا به عقل ناقصم خطور نمی‌کرد که اگر کاغذ از کیف من افتاده چرا تو از توی کیف خودت درش آوردی آخر؟ بعد هم من اصلا تکه کاغذی نداشتم که بخواهد از توی کیفم بیرون بیوفتد لامصب!

پس از چند دقیقه‌ای که عبور جریان برق از فرق سر تا کف پایم را حس کردم و به خودم آمدم. کاغذ تا شده را باز کردم:

-من علی هستم، دانشجوی برق دانشگاه فنی‌حرفه‌ای سراج، اگه دوست داشتی بهم زنگ بزن تا بیشتر آشنا بشیم.

و پایینش یک شماره تلفن دراز نوشته بود. 

اینکه می‌گویم دراز، به این دلیل است که ما خانه‌مان هم تازه تلفن‌دار شده بود، داشتن تلفن همراه آن هم در آن دوره زمانه از جمله چیزهای نادر بود. 

من جنازۀ اسما را به زور کشیدم کنار سایۀ درختی و تکیه‌اش دادم به درخت تا خودش را پیدا کند. من اسما فلاحی‌پور، امروز خوشبخت‌ترین آدم جهانم. چند دقیقه‌ای همانجا نشستم تا اتفاق‌ها را به درستی تحلیل کنم. علی هم از من خوشش آمده بود و حالا که شماره‌اش را داده، یعنی می‌خواهد با من دوست شود. 

مراسم سفرۀ ابوالفضل عمه، بهترین روز زندگی‌ام شد. کلی خوردیم و خندیدیم و از ته دل کیف کردیم. شمارۀ علی را توی کیفم قایم کردم که کسی نبیندش. داشتن شماره تلفن پسر جماعت توی آن روزها حکم تیر داشت.
ما هم که از آن خانواده‌هایش نبودیم. خلاصه که آن روز تا شب فرصتی پیش نیامد که سمت تلفن بروم. 

فردا توی مدرسه خودم را بدو بدو به سر تیم دخترهای دوست‌پسر‌دار رساندم تا باهاش شور و مشورت کنم.

لیلا کاغذ را با دقت خواند و یک لبخند موذیانه نثارم کرد.

_کجا دیدیش کلک؟! دانشجوام که هست، خوش به حالت. حتمنی وضع‌شونم توپه که یارو موباین داره.

منظورش از موباین را نفهمیدم، به روی خودمم نیاوردم که موباین غلطه و درستش موبایل است.

طبق گفته بچه‌ها در جلسه سری، نباید از خانه بهش زنگ می‌زدم. چون هزینه تلفن‌مان زیاد می‌شد و سر ماه لو می‌رفتم.

موقع برگشت از مدرسه، لیلا و سمیرا باهام همراه شدند تا یک عدد کارت تلفن برایم ابتیاع کنند.

آن روز قرار بود برای اولین بار به علی زنگ بزنم. 


ادامه دارد....

  • ۰۰/۰۴/۰۳
  • نسرین

من و داستان هایم

نظرات  (۱۹)

بدو بدو اومدم بخونمش

بازم سر جای حساس تیتراژ پخش شد :))) 

پاسخ:
دیگه راضی باشین:))
هر روز داره منتشر میشه دیگه.

  • نرگس بیانستان
  • ای خدا نکشتت نسرین. یکم طولانی تر بذار ببینیم چی میشه دیگه...

     

     

    احساس میکردم یکی نشسته رو به روم داره اینا رو برام تعریف میکنه بعد موقع حساس ماجرا پاشده میگه چای میخوری؟ خب چای میخوری و... بیا بشین بقیه شو بگو دیگهههه :)))

    پاسخ:
    ببین قول دادی فحش اینا ندیا:)
    حالا قسمت بعدی جذاب‌ترم میشه😌😌😌
    فردا بیا بقیه‌اش رو بگم عزیزم😁
  • °○ ‌‌‌‌‌‌‌‌نرگس
  • الهیییی :))))) با هر جمله‌ی این قسمت، نیشم بازتر می‌شد :دی.

    الان نصف دلم داره واسه مهدیِ داستان جناب هیچ غصه می‌خوره، نصف دیگه‌ش واسه احوال اسما ذوق می‌کنه :)))) ولی حس می‌کنم بعداً با همین علی خان داستان داریم.

    پاسخ:
    آره خودمم دلم خون شد واسه مهدی:(
    دیگه تصمیم داشتم تلخی ماجرای داستان قبلی رو بشورم ببرم:)
  • مترسک هیچستانی
  • اوه اوه اوه چه مهیج شد، منتظر فردام شدیداً ^_^

    پاسخ:
    مرسی مرسی
    بله بسیار توصیه می‌کنم فردا رو از دست ندی:)
  • نرگس بیانستان
  • خدا نکشتت ک فحش نیس :)

    پاسخ:
    بالاخره حرف خوبی نیست نرگسی نژاد:)

    قبول نیست خیلییی کمه بخدا😔😔😔😔

     

     

    ولی همین که هر روز مینویسین باید تشکر کرد 🌷

    پاسخ:
    ببخشید دیگه توانایی نویسنده در همین حده:)


    مرسی که منصفی:)

    راضییم:))) 

    پاسخ:
    مچکرم:)
  • یاسی ترین
  • شروع شد اسما خانم 😁😁😁 زین پس همه پولت میره به کارت تلفن

    عالی بود ❤❤❤

    پاسخ:
    دقیقا:)
    و استرس‌های بعد و قبل هر تماس:))

    هوراااا🤩🤩🤩

    پاسخ:
    😌🤗😌🤗😌🤗😌
  • دُردانه ‌‌
  • اولین داستانیه که دلم خواست کاش واقعی بود. البته اگه تهش مثل ته خیار تلخ نشه یهو

    پاسخ:
    چه تعریف قشنگی:)

    خودمم دلم می‌خواست واقعی باشه.

    امیدوارم تلخ نشه.

    آخیش...

    داشتم تصور میکردم که توی تاکسی تا خیابون سعدی خوابش برده و داشته خواب میدیده :/  ;)

    عالی بود❤🌹

    پاسخ:
    چه قدرت تخیل جذابی دارین شما:)

    مرسی مرسی
  • منتظر اتفاقات خوب (حورا)
  • بازم مرسی که هر روز پست میذاریD: 

    چه آماده هم بود این علی آقا:))) نکنه عین کارت ویزیت از این کاغذها ریخته بوده تو کیفش:/

    پاسخ:
    باز مرسی که هر روز می‌خونی:)

    اون زمانا پسرا کیف‌شون پر بوده از این کاغذا:))
  • آسـوکـآ آآ
  • نسرین چقدر این قشنگه.

    بعد از مدت‌ها انگار دارم یه قصه‌ای رو می‌خونم که ذهنم می‌تونه ببیندش.❤

    پاسخ:
    واووووووو
    ببین کی اینجاست!
    ستاره سهیل من.
    چطوری تو دختر:)


    مرسی از اینکه هستی و می‌خونی
    کلی خوشحالم کردی آسوکا جون.

    خب 
    واقعا این داستان خیلی خوب، تمیز و حرفه ای نوشته شد.
    و با تموم وجود منتظر ادامه اشم.

    پاسخ:
    واووووووو
    مرسی عزیزم

    خوشحالم که چنین نظری داری:)

    ببین اگه همون موقع کاغذ درمیاورد مینوشت روش حسم خوب میشد، ولی الان از اینکه کاغذ از پیش اماده دستش بود بدم اومد. شاید بشه خوب فکر کرد و گفت از چارشنبه خوشش اومده و اماده کرده ولی میتونه هم چندین برگه این مدلی داشته باشه.

    پاسخ:
    دو تا حالت براش متصور بودم، یک اینکه از همون چهارشنبه‌ای که اسما رو دیده بهش فکر کرده و کاغذ رو نوشته و دو اینکه توی تاکسی که فهمیده اسما سوار شده، در طول مسیر نوشته.
    تلاشم اینه که علی مثبت باقی بمونه:)
  • نرگس بیانستان
  • نرگسی نژاد چیه؟

    پاسخ:
    لقبیه که دوستای نرگس، ادمین دور دست‌ترین جای جهان بهش دادن.
    منم چون دیدم توام نرگسی گفتم مام یه نرگسی نژاد برای خودمون داشته باشیم:)
  • نرگس بیانستان
  • چ بامزه. :))

    پاسخ:
    :)

    ای لعنت بهت :)))))

    پاسخ:
    سپاسگزارم:)

    سپاس گراز چطوری میشه دقیقا؟ :))))))

    پاسخ:
    سه تا غلط تایپی تو یه جمله داشتم:))

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">