من عاشق شدم-قسمت یازدهم
هوالمحبوب
تا شب هر وقت فرصتی دست میداد، سراغ تلفن میرفتم. هر بار شنیدن آن جملۀ کذایی التهاب درونم را بیشتر میکرد. خزیده بودم توی اتاق پشتی و اشکهایم به اختیارم نبودند. آن شب احمد خانۀ ما بود و من سردرد را بهانه کردم و سر سفره شام نرفتم.
دلم میخواست تا ابد تنها همان گوشه بنشینم و برای علی گریه کنم.
میدانی، وقتی کسی را برای اولین بار عاشقانه دوست داری، همۀ وجودت را خرجش میکنی، نبودنش و یکهو رفتنش درد بزرگی است. شاید اگر کمی بزرگتر بودم، اگر کمی تجربۀ بیشتری توی زندگی داشتم، آن چند ساعت بیخبری آن طور آشوبم نمیکرد.
فردا صبح تا چشمهایم را باز کردم، دویدم سمت تلفن، گوشی روشن بود ولی هر چقدر بوق میزد، کسی جوابم را نمیداد. تا ظهر همانطور دمغ و پریشان توی خانه در رفت و آمد بودم.
انوشه گیر داده بود که تو چت شده؟
-از وقتی رتبهها اعلام شده، جای اینکه خوشحال بشی، رفتی تو لاک خودت، شبیه عزادارها شدی!
مامان میگفت:
-شاید برای اون دوستاش که قبول نشدن ناراحته.
افرا جواب میداد:
-بابا هنوز که جوابا نیومدن، اونایی هم که رتبهشون خوب نشده، بالاخره پیامنوری جایی قبول میشن.
مامان ادامه میداد:
-مامان جان اینی که گفتی هم پولیه؟
و همینطور سه تایی افتاده بودند به حرف زدن که من یکهو زدم زیر گریه.
دویدم توی اتاق و نشستم پشت در و های های گریه سر دادم.
از اینکه خودم را در کمتر از بیست و چهار ساعت بیخبری این طور باخته بودم، ناراحت بودم. اما از آن بیشتر ترس برم داشته بود که حالا چه جوابی باید به این سه نفر آدم نگران پشت در بدهم که قانعشان کند؟
چند دقیقهای که گذشت، کمی آرام شدم. انوشه تقهای به در زد و وارد شد و آرام نشست کنارم و بغلم کرد.
-اسما تو چت شده آبجی جون؟ چرا اینقدر پریشونی؟ نمیخوای به من بگی؟
-میترسم اگه بگم دعوام کنی، هم تو هم مامان.
-نه نترس، قول میدم کسی دعوات نکنه، بگو شاید بتونیم مشکلت رو حل کنیم.
-قول میدی فکر نکنی من دختر بدی شدم؟
چشمهای انوشه داشت از حدقه بیرون میزد، مشکوک و متعجب نگاهش را به من دوخت و گفت:
-به جون احمد نه دعوات میکنم، نه به بقیه میگم چی شده.
-راستش اینه که من عاشق شدم.
نشستم سیر تا پیاز ماجرای خودم و علی را برایش تعریف کردم، حین حرف زدن سرم را بلند نمیکردم که نگاهم به نگاهش نیوفتد، خجالت بود یا ترس نمیدانم. هنوز برای خودم چنین حقی قائل نبودم که آزادانه عاشق باشم و توقع داشته باشم بقیه هم بپذیرند.
حرفهایم که تمام شد انوشه گفت:
-حقش بود به عنوان خواهر بزرگت الان دعوات کنم و یه جنجال بزرگ راه بندازم، اما وقتی با خودم حساب میکنم از وقتی این پسره اومده تو زندگیت تو چقدر رشد کردی، چقدر توی درست پیشرفت کردی، حسم بهم میگه عاشق آدم اشتباهی نشدی.
-علی مثل هیچ کدوم از دوست پسرایی نیست که بین دوستامون دیدیم انوشه.
-البته خب همه اولش همینو میگن! ولی باید صبر کرد دید در ادامه هم همین نظر رو دارن یا نه؟
-شیش ماه فرصت کمی برای شناخت یه آدم نیست.
-من فقط متعجبم که چطور نفهمیدم تو شش ماهه تغییر کردی! حالا دلیل گریههای امروزت چیه بچه جون؟
-دیروز با هم قرار داشتیم توی کتابخونه، قرار بود هدیۀ قبولیام رو بهم بده ولی خبری ازش نشد. هر چی هم زنگ میزنم گوشیاش خاموشه.
-خب شاید گوشیش خراب شده نتونسته بهت خبر بده؟
-آخه میتونست به خونه زنگ بزنه لااقل! از صبح هم که روشن کرده جوابم رو نمیده!
-من میگم پاشو لباساتو بپوش بریم در خونهشون. حداقلش اینه که یه سر و گوشی آب میدیم و یکم کشیک میدیم شاید اومد بیرون و تونستی باهاش حرف بزنی.
اشکام رو پاک کردم و خندیدم:
-جدی جدی بریم؟
-آره خب، تو که تا ابد نمیتونی همین طوری زانوی غم بغل کنی بشینی اینجا. با تعریفی هم که از این پسره کردی، فکر نمیکنم از اون جنس آدمایی باشه که یهو ول کنن برن. احتمالا اتفاقی افتاده. البته ایشالله که خیره.
تا سر خیابان سعدی، نمیدانم چطور گذشت. ولی از سر کوچه تا دم در خانۀ علی، دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. پاهایم سنگین شده بود و به سختی میتوانستم قدم از قدم بردارم.
انوشه به مامان و افرا چیزی نگفته بود، بهانهای برای حال خرابم پیدا کرده بود و گفته بود میرویم کمی باد به کلهاش بخورد بلکه عقل به سرش برگردد. حالا توی آن کوچه بودیم، در نزدیکترین فاصله به علی ولی من هنوز آرام نشده بودیم.
خانۀ عمه ملیحه را که رد کردیم نفس راحتی کشیدم، فکر اینکه یکهو خودش یا شوهر و بچههایش ما را توی کوچه ببینند حسابی کفریام میکرد.
از دور که در خانۀ علی را دیدم، دنیا دور سرم چرخید، پارچههای سیاه، حجلۀ دم در خانه و شلوغی خانه، همگی حاکی از یک چیز بودند، کسی از این خانه رفته بود که دیگر برنمیگشت.
چند قدم آخر را انوشه رسما کشان کشان مرا میبرد، نزدیک حجله که رسیدیم، چشمم به عکس پسر توی قاب که افتاد، چشمۀ اشکم جوشید، همان چشمهای مهربانی که برایم آشنا بودند، لبخندی که قند توی دلم آب میکرد. موهای پر پشت یک دست سیاه.
بعدش را دیگر نفهمیدم. دنیا دور سرم چرخید و من همان جا، جلوی در خانه افتادم.
ادامه دارد...
وای... :(
نمیشد براش برادر دوقلو میساختی که یهو این شکلی نره :(
وای وای...