من عاشق شدم-قسمت دهم
هوالمحبوب
گمانم آن سال، اولین سالی بود که نتایج به جای اینکه توی روزنامه چاپ شوند، توی سایت سنجش درج شده بود. توی خانه کامپیوتر نداشتیم و انوشه قرار بود از سیستم دانشگاهشان رتبهام را ببیند. از صبح مثل مرغ پر کنده بغل گوشی چمباتمه زده بودم و با هر زنگ تلفن یه بار به هوا میپریدم. حوالی یازده بود که انوشه زنگ زد و از صدای خوشحالش فهمیدم که رتبۀ خوبی آوردم.
-تبریک میگم خانم وکیل:)
-بگو بگو چند شدم انوشه.
-521، معرکه است دختر، گل کاشتی.
دیگر صدایش را نشنیدم. ذوق داشتم. داشتم به آرزوی بزرگم میرسیدم. دقیقا توی همان رشته و همان دانشگاهی که میخواستم، قبول میشدم. تا گوشی رو گذاشتم، دوباره زنگ خورد، تلفن را که برداشتم، کسی حرف نزد، تا آمدم فحش بدهم، یادم افتاد که قرارمان با علی همین است! اسم رمز را گفتم و بعد صدای علی توی تلفن شلیک شد:
-تبریک میگم اسما گلی، میدونم که لیاقتش رو داشتی، واقعا خوشحالم برات، کاش الان پیشت بودم، کی ببینمت؟ کی کادوت رو بدم؟
-یکم مهلت بده منم جواب بدم خب:) وسطش یکمم نفس بکش خفه نشی:) تو از کجا فهمیدی راستی؟
-اسما! رمز و شماره کارتت رو نگرفته بودم مگه؟
-ها راست میگی، کلا یادم رفته بود. من امروز عصر میرم کتابخونه میای توام؟
-ساعت شیش کنار همون آلاچیق همیشگی.
شیرینیهای خانگیای را که پخته بودم توی ظرف مرتب چیدم. توی خانه همه بابت رتبۀ خوبی که آورده بودم خوشحال بودند و دنیا به کام من بود. لباس عیدم را پوشیدم و شیشۀ عطر را روی خودم خالی کردم.
مامان یک نگاه خریدارانه از سر تا پایم کرد و گفت:
-خیر باشه، اینهمه آرا بیرا میکنی، کجا به سلامتی؟
-با دوستام تو کتابخونه قرار دارم. قراره بهشون شیرینی بدم.
-از اونا نپرسیدی رتبههاشون چند شده؟
-راضیه هزار و خردهای شده، سمیرا که کلا جواب نداد، مائده هم چهار هزار. بقیه گمونم خوب نشدن چون خبری ازشون نیست.
-انشاءالله همتون موفق باشین. برو که دور دور توئه. خوش بگذره بهتون. شیرینی زیاد ببر به همه برسه.
از ساعت چهار تا ساعت شش که علی برسد، با بچهها کلی گفتیم و خندیدیم.
اغلب شوخیها هول محور دانشگاه بود.
لیلا گفت:
-بچهها خواهش میکنم رفتین دانشگاه همینجوری گوسفند باقی نمونین، یه شیطنتی، یه حرکتی چیزی.
-سحر گفت:
آره راست میگه باید یه سری لوازم آرایشی هم بخریم برای دانشگاه.
شلیک خنده بود و حرفهایی که گل انداخته بود.
سمیرا ادامه داد:
-من جای شما بودم اول یه دستی به اون ابروهای پاچه بزیام میکشیدم. بدبخت پسرا چه گناهی کردن آخه؟ میان دانشگاه چهار تا دختر ببین. آخه لعنتیا شماها چه فرقی با پسرا دارین؟
راضیه اخمهاش را در هم کشید و گفت:
وای من اصلا روم نمیشه همچین کاری کنم، چه معنی داره آدم پاش به دانشگاه نرسیده اینجوری از خود بیخود بشه؟
بقیۀ بحث کلکل فاطمه و سمیرا بود و هیچ کدام قصد کوتاه آمدن نداشتند.
حوالی پنج و نیم بچهها یکی یکی خداحافظی کردند و رفتند. نزدیکیهای ساعت شش بود که فاطمه به من و سحر گفت شماها قصد ندارین برین خونهتون؟ سحر بلند شد و گفت چرا، دیگه کمکم بریم. من بهانه آوردم که:
-میخوام چند تا کتاب بگیرم برای تابستون بخونم.
-آخه بندۀ خدا تو که چند صباح دیگه همش سرت تو کتاب خواهد بود، لااقل این چند ماهو به چشم و چالت استراحت بده!
-تو لذت کتاب خوندن رو نچشیدی سمیرا جون نمیفهمی من چی میگم.
فاطمه همراه سمیرا که یک « دلسوزی توام با خاک تو سرت» خاصی در نگاهش بود، دور شدند و من سریع خودم را جمع و جور کردم و با قدمهای تند و تیز دویدم سمت آلاچیق مورد نظر.
ساعت از شش گذشته بود ولی خبری از علی نبود. متعجب به در ورودی نگاه کردم و سعی کردم رفت و آمد آدمها را زیر نظر بگیرم. کمکم داشتم نگران میشدم. علی هیچ وقت دیر نمیکرد. همیشه عادت داشتم وقتی به محل قرار برسم با لبخند به استقبالم بیاید. ظرف شیرینی را از توی کیفم درآوردم. سعی کردم به خودم مسلط باشم و دلشوره به دلم راه ندهم.
ساعت از شش و نیم گذشت و همچنان خبری از آمدن علی نبود. کولهام را برداشتم و دویدم سمت باجه تلفن. هولهولکی شمارهاش را گرفتم ولی در کمال حیرت، گوشیاش خاموش بود.
توقعش را نداشتم امروز علی را نبینم. صبح که صدایش را شنیده بودم پر انرژی و خوشحال بود. علی واقعا آدم خوش قولی بود. کمکم چیزی توی دلم شروع کرد به پیچ و تاب خوردن. انگار حالا میفهمیدم اینکه مامان میگفت توی دلم دارند رخت میشورند یعنی چه؟
تا ساعت هفت منتظر علی ماندم. چندین بار با تلفن همراهش تماس گرفتم و خاموش بود. تلفن خانهشان را حفظ نبودم. با دلی پر از یاس و دلواپسی، کولهام را انداختم روی دوشم و راهی خانه شدم.
سر راهم توی هر باجهای که میدیدم، به علی زنگ میزدم و هر بار که جملۀ «دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است» را میشنیدم انگار تیری توی قلبم فرو میکردند.
ادامه دارد......
استرسم بیخود نبود:/