گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

من عاشق شدم-قسمت دهم

سه شنبه, ۸ تیر ۱۴۰۰، ۱۰:۰۰ ق.ظ

هوالمحبوب


گمانم آن سال، اولین سالی بود که نتایج به جای اینکه توی روزنامه چاپ شوند، توی سایت سنجش درج شده بود. توی خانه کامپیوتر نداشتیم و انوشه قرار بود از سیستم دانشگاه‌شان رتبه‌ام را ببیند. از صبح مثل مرغ پر کنده بغل گوشی چمباتمه زده بودم و با هر زنگ تلفن یه بار به هوا می‌پریدم. حوالی یازده بود که انوشه زنگ زد و از صدای خوشحالش فهمیدم که رتبۀ خوبی آوردم.

-تبریک می‌گم خانم وکیل:)

-بگو بگو چند شدم انوشه.

-521، معرکه است دختر، گل کاشتی.

دیگر صدایش را نشنیدم. ذوق داشتم. داشتم به آرزوی بزرگم می‌رسیدم. دقیقا توی همان رشته و همان دانشگاهی که می‌خواستم، قبول می‎‌شدم. تا گوشی رو گذاشتم، دوباره زنگ خورد، تلفن را که برداشتم، کسی حرف نزد، تا آمدم فحش بدهم، یادم افتاد که قرارمان با علی همین است! اسم رمز را گفتم و بعد صدای علی توی تلفن شلیک شد:

-تبریک میگم اسما گلی، می‌دونم که لیاقتش رو داشتی، واقعا خوشحالم برات، کاش الان پیشت بودم، کی ببینمت؟ کی کادوت رو بدم؟

-یکم مهلت بده منم جواب بدم خب:) وسطش یکمم نفس بکش خفه نشی:) تو از کجا فهمیدی راستی؟

-اسما! رمز و شماره کارتت رو نگرفته بودم مگه؟ 

-ها راست می‌گی، کلا یادم رفته بود. من امروز عصر میرم کتابخونه میای توام؟

-ساعت شیش کنار همون آلاچیق همیشگی.

شیرینی‌های خانگی‌ای را که پخته بودم توی ظرف مرتب چیدم. توی خانه همه بابت رتبۀ خوبی که آورده بودم خوشحال بودند و دنیا به کام من بود. لباس عیدم را پوشیدم و شیشۀ عطر را روی خودم خالی کردم.

مامان یک نگاه خریدارانه از سر تا پایم کرد و گفت:

-خیر باشه، اینهمه آرا بیرا می‌کنی، کجا به سلامتی؟

-با دوستام تو کتابخونه قرار دارم. قراره بهشون شیرینی بدم.

-از اونا نپرسیدی رتبه‌هاشون چند شده؟

-راضیه هزار و خرده‌ای شده، سمیرا که کلا جواب نداد، مائده هم چهار هزار. بقیه گمونم خوب نشدن چون خبری ازشون نیست.

-ان‌شا‌ءالله همتون موفق باشین. برو که دور دور توئه. خوش بگذره بهتون. شیرینی زیاد ببر به همه برسه.

از ساعت چهار تا ساعت شش که علی برسد، با بچه‌ها کلی گفتیم و خندیدیم. 

اغلب شوخی‌ها هول محور دانشگاه بود. 

لیلا گفت:

-بچه‌ها خواهش میکنم رفتین دانشگاه همینجوری گوسفند باقی نمونین، یه شیطنتی، یه حرکتی چیزی.

-سحر گفت:

آره راست می‌گه باید یه سری لوازم آرایشی هم بخریم برای دانشگاه.

شلیک خنده بود و حرف‌هایی که گل انداخته بود.

سمیرا ادامه داد:

-من جای شما بودم اول یه دستی به اون ابروهای پاچه بزی‌ام می‌کشیدم. بدبخت پسرا چه گناهی کردن آخه؟ میان دانشگاه چهار تا دختر ببین. آخه لعنتیا شماها چه فرقی با پسرا دارین؟

راضیه اخم‌هاش را در هم کشید و گفت:

وای من اصلا روم نمیشه همچین کاری کنم، چه معنی داره آدم پاش به دانشگاه نرسیده اینجوری از خود بی‌خود بشه؟

بقیۀ بحث کل‌کل فاطمه و سمیرا بود و هیچ کدام قصد کوتاه آمدن نداشتند.
حوالی پنج و نیم بچه‌ها یکی یکی خداحافظی کردند و رفتند. نزدیکی‌های ساعت شش بود که فاطمه به من و سحر گفت شماها قصد ندارین برین خونه‌تون؟ سحر بلند شد و گفت چرا، دیگه کم‌کم بریم. من بهانه آوردم که:

 -می‌خوام چند تا کتاب بگیرم برای تابستون بخونم.

-آخه بندۀ خدا تو که چند صباح دیگه همش سرت تو کتاب خواهد بود، لااقل این چند ماهو به چشم و چالت استراحت بده!

-تو لذت کتاب خوندن رو نچشیدی سمیرا جون نمی‌فهمی من چی می‌گم.

فاطمه همراه سمیرا که یک « دلسوزی توام با خاک تو سرت» خاصی در نگاهش بود، دور شدند و من سریع خودم را جمع و جور کردم و با قدم‌های تند و تیز دویدم سمت آلاچیق مورد نظر.

ساعت از شش گذشته بود ولی خبری از علی نبود. متعجب به در ورودی نگاه کردم و سعی کردم رفت و آمد آدم‌ها را زیر نظر بگیرم. کم‌کم داشتم نگران می‌شدم. علی هیچ وقت دیر نمی‌کرد. همیشه عادت داشتم وقتی به محل قرار برسم با لبخند به استقبالم بیاید. ظرف شیرینی را از توی کیفم درآوردم. سعی کردم به خودم مسلط باشم و دلشوره به دلم راه ندهم.

ساعت از شش و نیم گذشت و همچنان خبری از آمدن علی نبود. کوله‌ام را برداشتم و دویدم سمت باجه تلفن. هول‌هولکی شماره‌اش را گرفتم ولی در کمال حیرت، گوشی‌اش خاموش بود. 

توقعش را نداشتم امروز علی را نبینم. صبح که صدایش را شنیده بودم پر انرژی و خوشحال بود. علی واقعا آدم خوش قولی بود. کم‌کم چیزی توی دلم شروع کرد به پیچ و تاب خوردن. انگار حالا می‌فهمیدم اینکه مامان می‌گفت توی دلم دارند رخت می‌شورند یعنی چه؟

 تا ساعت هفت منتظر علی ماندم. چندین بار با تلفن همراهش تماس گرفتم و خاموش بود. تلفن خانه‌شان را حفظ نبودم. با دلی پر از یاس و دلواپسی، کوله‌ام را انداختم روی دوشم و راهی خانه شدم.

سر راهم توی هر باجه‌ای که می‌دیدم، به علی زنگ می‌زدم و هر بار که جملۀ «دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است» را می‌شنیدم انگار تیری توی قلبم فرو می‌کردند.



ادامه دارد......

  • ۰۰/۰۴/۰۸
  • نسرین

من و داستان هایم

نظرات  (۱۰)

  • منتظر اتفاقات خوب (حورا)
  • استرسم بیخود نبود:/

    پاسخ:
    عزیزم:(
  • منتظر اتفاقات خوب (حورا)
  • یادم رفت بگم، سیر داستان رو تا اینجا خیلی دوست داشتم، همه چی سرجاشه:)

    پاسخ:
    ما ذوق مرگ می‌شویم از تعریف‌هایتان خانوم گلی:)
  • °○ ‌‌‌‌‌‌‌‌نرگس
  • کلی فک کردم چی بنویسم، فقط یه «ای وای» می‌آد. خانوم اجازه؟ ما حسابی نگران علی‌ایم :)) 

    پاسخ:
    نویسنده هم نگرانه در واقع:(
  • بانوچـه ⠀
  • با اینکه قسمت اولش رو قبلا خونده بودم اما امروز دوباره از اول شروع کردم به خوندنش تا اینجا.

    چقدر احساسات اسما قابل درکه برامون. چقدر شادی‌ها و استرس‌ها و ترس‌ها و بیم و امیدهاش آشناست.

     

    و اما فارغ از داستان و شخصیت‌ها، چقدر قلمت رو دوست دارم نسرین. اینکه تا این حد با اسما ارتباط برقرار کردم فقط بخاطر نوع نوشتن توئه. به خودم افتخار می‌کنم برای دوستی با تو که مطمئنم روزی نویسنده خیلی خفنی می‌شی :)

    پاسخ:
    می‌دونی همیشه گفتم بعضی از تعریف‌ها صاف میره می‌چسبه به قلب آدم.
    مخصوصا وقتی کراش سابقت اینجوری ازت تعریف کنه:)

    ماچ و بغل محکم ممنونم که اینقدر حالمو خوب می‌کنی:)
  • مترسک هیچستانی
  • آخ آخ چه استرس بدی میده این بی‌خبری و خاموشی... :(

    پاسخ:
    خیلی زیاد:(

    چرا پس؟ :-/

    ببین گفتی ابروی پاچه بزی یادم افتاد به زور ترم یک مامانم گذاشت تمیز کنم، بعد الان مد برگشته دوباره گذاشتم پر شده. بقیه تعجب میکنن که چرا برنمیداری نه مثل اون موقع که چرا برداشتی :-))

    پاسخ:
    چی چرا پس؟

    بابا شماها خیلی وضعتون خوب بود من ترم یک ارشد خودم یکم زیر و روش رو تمیز کردم و مدامم از مامان قایم می‌شدم نبینه! 
    اولین باری که آرایشگاه رفتم عروسی خواهرم بود، یعنی ترم چهار ارشد:))

    آخی...☹️🙁☹️

    پاسخ:
    :(
  • آسـوکـآ آآ
  • چقدر لعنتیه این جمله‌ی دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است...

    پاسخ:
    خیلی زیاد:(

    ای لعنت به هر چی تلفن خاموشه 

    پاسخ:
    بیش باد:(

    مرده؟!:(

    اگر تصادف کرده امید به زنده بودنش هست ؟! بقیه اش رو برم بخونم ها ؟! 

     

    +

    ایشالا که تلفنش شارژ برقی نداره نه ؟!:(

    یا شایدم خدای ناکرده اتفاقی برای خانواده اش افتاده ؟!:( 

     

     

     

     

    ++

    کلی خاطرات دانشگاه و قیافه ام تو اون روزهای دانشجویی برام زنده شد ولی :)

     

     

    +++

    امیدوارم قسمت  بعدی خوب باشه وگرنه نمیدونم چطور برم بقیه داستان رو بخونم !؟

     

     

     

    پاسخ:
    ان‌شاءالله که همینطوره و قضیه به خیر و خوشی ختم می‌شه:))

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">