من عاشق شدم-قسمت هفتم
هوالمحبوب
هوا هنوز تاریک نشده بود که رسیدم خانه. صورتم هنوز میسوخت، سرخ شده بودم و ضربان قلبم روی هزار بود. نزدیکهای خانه کمی آرام گرفته بودم ولی هنوز هم اگر کسی با دقت رصدم میکرد میفهمید که اتفاقی برایم افتاده. رفتارم هیچ عادی نبود، گیج میزدم و توی دلم چیزی قل قل میکرد.
شانسی که آوردم این بود که فردای آن روز خواستگاری انوشه بود و هیچ کس حواسش به احوالات من نبود. همه در پی تدارک مراسم بودند و انوشه در مرکز توجه همگان!
توی آن شلوغی و برو و بیا، نمیشد بروم سراغ بستۀ علی، برای همین توی کولهام قایمش کردم و سعی کردم عادی جلوه کنم.
خواستگاری به خوبی و خوشی سپری شد و قرار عقد برای ششم فروردین گذاشته شد. قرار بود یک عقد سادۀ محضری بگیریم و مراسم عروسی بماند برای آخرای تابستان که درس عروس و داماد تمام شود.
گمان میکردم تا خود عید فرصتی دست ندهد که من سراغ بستۀ علی بروم اما انگار شانس با من یار بود. آن روزها خانه اغلب خلوت بود. مامان و انوشه و افرا تقریبا هر روز بازار بودند و من داوطلب شده بودم که امور خانه را دست بگیرم. به جز روزهایی که به اصرار انوشه همراهشان میرفتم، بیشتر اوقات توی خانه میماندم.
دو روز مانده به تحویل سال، یعنی سه روز بعد از آخرین دیدارم با علی، که طفلکی را آن جور حیران توی کتابخانه رها کرده بودم. رفتم سراغ بسته و با احتیاط بازش کردم.
توی بسته بیست تا نامه بود درست به تاریخ آن بیست روزی که قرار بود از هم دور باشیم. ناخودآگاه چشمۀ اشکم جوشید؛ نامۀ اول را که مربوط به 26 اسفند بود باز کردم:
«اسمای قشنگم سلام.
حالا که این نامه را میخوانی من اولین اعتراف عاشقانهام را پیشت کردهام. توی این چند وقتی که کنارم مینشستی و به درس دادنم گوش میدادی، خیلی تلاش کردم که از اعتمادت سواستفاده نکنم. نگاهت نکردم، لمست نکردم، حرفی نزدم که خارج از چارچوب معلم شاگردیمان باشد. اما شبها که خیالم آزاد و رها از هر قید و بندی بود. بارها و بارها چشمهایت را بوسیدم.
میدانم گفتن این حرفها، یعنی پذیرش یک مسولیت سنگین. میدانم که نه سن تو و نه سن خودم، اجازه نمیدهد پا پیش بگذاریم برای کارهای جدیتر اما، من حالا مصمم شدهام که خواستن تو گذرا و موقتی نیست.
میخواهم بارها و بارها کنارت بنشینم و به حرف زدنت خیره شوم. اعتراف میکنم بیشتر اوقات که حرف میزنی من حرفهایت را نمیشنوم چرا که غرق صدایت هستم. »
دوستت دارم: علی
چشمهایم از زور اشک باز نمیشد. آنقدر نامه را خواندم و گریه کردم که کاغذ توی دستم، خیس و مچاله شد. توی آن چند دقیقه فکر کردم که حالا بهترین فرصت است که من هم چیزی به علی بگویم که دلگرمش کند برای روزهایی که همدیگر را نخواهیم دید.
با همان صدای بغضآلود شمارهاش را گرفتم.
بعد از چند ثانیه الوی کشداری گفت و من زدم زیر گریه.
-اسما تویی؟ چرا گریه میکنی قربون چشمات بشم. چیزی شده؟
من هیچی نمیگفتم فقط گریه میکردم.
-خب یه چیزی بگو من دلواپس شدم که.
-منم دوستت دارم علی.
-آه امشب دیگه راحت میخوابم اسما. امشب از استیصال رها شدم. دو شبه فکرم مشغول توئه. اینکه نکنه تو حسی بهم نداشتی و من عجله کردم و باعث شدم همه چی خراب بشه.
-مگه میشه آدمی مثل تو رو دوست نداشت؟
از ترس سر رسیدن کسی، از ترس زیاد شدن تایم مکالمه، وسط حرفهایی که قند مکرر بود برایمان، با ابراز دلتنگی بسیار و وعدۀ تماسهای بعدی، تلفن را قطع کردم.
به علی قول داده بودم که هر روز فقط یک نامه را بخوانم و برای همین بسته را جمع کردم و دوباره توی کوله گذاشتم.
دلم میخواست از علی با کسی حرف بزنم. اما هیچ کدام از دوستانم را لایق این همصحبتی نمیدیدم. من تصور میکردم دوست داشتنی که من و علی آغازش کردهایم، از جنس دوستیهای خیابانی دیگران نیست. انگار پختهتر بود، زیباتر و خواستنیتر بود.
بارها و بارها شاهد مکالمات دوستانم پیرامون دوست پسرهایشان بودم. بارها برایشان نامه نوشته بودم، بارها نامههایشان را خوانده بودم. انگار برای بقیه همه چیز سطحی و پیش پا افتاده بود اما برای ما، یا بهتر است بگویم علی، همه چیز حالتی ماورایی داشت. علی عشق را خوب میشناخت و قصد داشت دست مرا هم بگیرد و قدم به قدم توی این وادی تابم بدهد.
من عاشق، عاشقی کردنهای علی شده بودم.
ادامه دارد...
حسم الان:
دارم یه داستان عاشقانه_اجتماعی قشنگ میخونم که راستش دلم میخواد همه چی خوب پیش بره. نه که اغراق گونه طور باشه، اما شدیدا دلم وصال میخواد واسه این داستان، یه پایان خوش میخواد دلم... خسته ام از نشدن ها.