من عاشق شدم-قسمت سیزدهم
جمعه, ۱۱ تیر ۱۴۰۰، ۱۰:۰۰ ق.ظ
هوالمحبوب
از وقتی انوشه ماجرای من و علی را فهمیده بود، دیگر آزادی قبل را نداشتم. همش نگران بود که اتفاق ناجوری برایم بیوفتد. احتمالا اگر سرش گرم احمد و نامزد بازیهایش نبود، همان هفتهای یک بار دیدن علی هم نصیبم نمیشد!
چند هفته بعد از اعلام نتایج کنکور، نتایج ارشد هم اعلام شد. باورم نمیشد علی جزو رتبههای برتر شود. ولی شده بود. رتبۀ 16 کشوری، چیزی بود که برایش خیلی تلاش کرده بود ولی باعث میشد سر دو راهی بدی قرار بگیرد!
من به احتمال زیاد همان دانشگاه تبریز قبول میشدم. چون نه خودم و نه خانوادهام دوست نداشتیم که آوارۀ شهر دیگری باشم. خودم را بچهتر و خامتر از آن میدیدم که توی شهری مثل تهران بتوانم از پس خودم بر بیایم. ولی برای علی که چنین رتبهای آورده بودم، بهترین مسیر رفتن به دانشگاههای تاپ تهران بود. چیزی که علی سفت و سخت داشت جلویش میایستاد!
آن روز اولین دعوای رابطۀ ما سر همین موضوع رقم خورد:
-بابا و مامان اصرار دارن که انتخاب اولم دانشگاه شریف یا امیرکبیر باشه. میگن وقتی زحمت کشیدی درس خوندی، چرا ازش استفاده نکنی.
-خب راست میگن. حالا من که خیلی وارد نیستم ولی خب شنیدم که امکانات و رتبۀ علمی دانشگاهی مثل شریف یا امیرکبیر قابل مقایسه با دانشگاههای شهرهای دیگه نیست.
-ولی برای من مهم اینه که همینجا بمونم. کار کنم کنارش درس بخونم و تهش بتونم یه زندگی خوب بسازم.
-خب چرا داری لجبازی میکنی؟ تهران که همۀ اینا خیلی راحتتر مهیا میشه.
-میشه ولی نمیارزه به چند سال دوری.
-خب میری هر ماه میای سر میزنی، اینجوری نیست که مثل قدیم کل اون دو سال همو نبینیم.
-من دلم تنگ میشه، نمیتونم به ماه تا ماه ندیدنت صبر کنم.
-خب من سعی میکنم آقاجون رو راضی کنم گوشی بخره برام و اینجوری همیشه در ارتباطیم.
-تو هنوز دانشگاه نرفتی و معلوم نیست اگه بری و وارد اون فضا بشی، چه چیزایی برات تغییر کنه.
-یعنی منظورت اینه که من اینقدر بیجنبهام که برم دانشگاه چهار تا پسر دیگه ببینم تو رو یادم میره؟
-نه منظورم این نبود.
-چرا دیگه منظورت همین بود. چون من پسر ندیدۀ عقدهایم که منتظرم بهت خیانت کنم!
-اسما! چرا الکی جو میدی. خب نگرانم دست خودمم نیست. حس میکنم اینجا بودنم به نفع همه است.
-اصلا حالا که اینجوری شد، اگه نری تهران من کات میکنم باهات!
این جمله را مثل تیری در تاریکی رها کردم و کولهام را برداشتم و راه افتادم سمت خانه.
اولین بار بود که قهر میکردم و توقع داشتم علی فورا سراغم بیاید و از دلم در بیاورد. ولی هر چه از نیمکت دورتر میشدم، احتمال اینکه علی منصرف شود و دنبالم بیاید کمتر میشد. وسط راه ترس برم داشت، اگر علی کلا برای منتکشی پا پیش نمیگذاشت چه؟ همان لحظه برگشتم سمت نیمکت که ببینم چه واکنشی نشان میدهد که دیدم نیمکت خالی است و خبری از علی نیست!
چشمهایم جوشید و نم اشکی روی گونههایم راه افتاد. من هیچ وقت به جدایی فکر نکرده بودم. اصلا برای قهر و جدایی آمادگی نداشتم و حالا انگار داشت اتفاق میافتاد.
رسیدم خانه و رفتم سراغ تلفن. اما بدبختی اینجا بود که گوشی دست مامان بود و مشخص بود که حالا حالاها قصد دل کندن از گوشی را ندارد!
رسیدم خانه و رفتم سراغ تلفن. اما بدبختی اینجا بود که گوشی دست مامان بود و مشخص بود که حالا حالاها قصد دل کندن از گوشی را ندارد!
دو روز تمام هر چه با گوشیاش تماس گرفتم رد کرد. تلفن خانهشان را هم جرات نمیکردم بگیرم. چون همیشه شلوغ و پر رفت و آمد بود و مشخص بود کسی که موبایلش را جواب نمیدهد، گوشی خانه را ....
هم از دستش دلخور بودم، هم ناراحت بودم، هم دلم تنگ بود و هم میترسیدم سر همین بحث ساده همه چیز به هم بخورد.
چارهای نداشتم جز اینکه بنشینم برایش نامه بنویسم، اینجوری میتوانستم هم حرفهای دلم را بزنم و هم مطمئن باشم که به دستش میرسد.
«مرد چشم قشنگ من سلام.
من راستش بلد نیستم شبیه تو کلمات را به زیبایی کنار هم بچینم. بلد نیستم با کلمات قربان صدقهات بروم برای همین صاف و ساده حرفم را میزنم.
من دوستت دارم، از آن دوست داشتنهایی که حاضری برایش هر کاری بکنی. از آن دوست داشتنهایی که حاضری منت کشی کنی حتی وقتی دلخوری. خودت میگفتی آدم برای عشقش بهترینها را میخواهد. آدم دوست دارد عشقش را همیشه در اوج ببیند. حالا من هم حق دارم که گله کنم چرا وقتی من میخواهم تو را در اوج موفقیت ببینم دلخور میشوی؟ دلم میخواهد حتی اگر یک درصد شانس بیشتری در تهران داری، من مانعت نباشم. دوست داشتنی که بال پروازت نشود، یک جای کارش میلنگد. من پا به این رابطه که گذاشتم دختر بچۀ مدرسهای بودم که هیچ چیز از عشق حالیاش نبود. من کنار تو رشد کردم و خیلی چیزها را مدیون تو و مهربانی و صبوریات هستم. دلم میخواهد بال پروازت باشم نه اینکه پا بندت کنم.
ما از اول مهر مسیر تازهای را در زندگی شروع خواهیم کرد و برای زندگیمان خواهیم جنگید. راه ما همیشه یکی خواهد بود، حتی اگر دور از هم باشیم.
دلتنگت هستم، قهرم ولی دوستت دارم، دلخورم ولی دوستت دارم، اصلا بیا یک قراری بگذاریم، هر کس از این به بعد قهر کرد خر است. آدمیزاد باید حرف بزند به قول جلال، نشخوار آدمیزاد حرف است علی جان.»
ما از اول مهر مسیر تازهای را در زندگی شروع خواهیم کرد و برای زندگیمان خواهیم جنگید. راه ما همیشه یکی خواهد بود، حتی اگر دور از هم باشیم.
دلتنگت هستم، قهرم ولی دوستت دارم، دلخورم ولی دوستت دارم، اصلا بیا یک قراری بگذاریم، هر کس از این به بعد قهر کرد خر است. آدمیزاد باید حرف بزند به قول جلال، نشخوار آدمیزاد حرف است علی جان.»
شب که احمد خانۀ ما بود فکری توی سرم جرقه زد. داشتیم سفرۀ شام را مهیا میکردیم که به احمد گفتم:
-احمد آقا من میتونم با گوشیتون به دوستم پیام بدم؟ تازه گوشی خریده و هیچ کدوم از ماها هم گوشی نداریم بهش پیام بدیم، فردا تولدشه دوست دارم اینجوری خوشحالش کنم.
-بله بله چرا که نه.
گوشی را از احمد گرفتم و تند تند برای علی پیامی نوشتم:«فردا عصر توی آلاچیق همیشگی منتظرت هستم، اگر نیایی همه چیز بین ما تمام میشود.»
پیام که ارسال شد پاکش کردم. خواستم گوشی را به احمد برگردانم که گفت:
-ممکنه دوستت بخواد جواب بده بهت، یکم نگهش دار اگه جواب داد خودت بخونی پیامشو.
توی دلم داشتم میگفتم چقدر تو باشعوری پسر. توی همین فکرها بودم که علی پیام داد:
-فردا ساعت شیش اونجام، هر کی هم از تموم کردن رابطه حرف بزنه خره.
با تمام صورتم خندیدم. پیامها را پاک کردم و گوشی را به احمد برگرداندم.
آن روز عمدا کمی زودتر رفته بودم سر قرار که نقشهام را اجرا کنم. نامه را با یک شاخه گل روی نیمکت گذاشتم و خودم را جایی مخفی کردم. میخواستم واکنشش را هنگام خواندن نامه ببینم.
درست راس ساعت شیش علی رسید. با دیدن نامه و گل حسابی متعجب شده بود، کمی اطراف را پایید و چون دید خبری از من نیست، نامه را برداشت و مشغول خواندن شد.
علی نامه را که میخواند گریهاش گرفت، دیدن حالش دوباره خاطرۀ مرگ محسن را برایم تداعی میکرد. طاقت نیاوردم و رفتم کنارش.
دستهایم را گرفت و با همان صدای بغضآلودگفت:
-اسما ببخش، اون روز حسابی تحت فشار بودم، از یه طرف خانوادهام، از یه طرف استادا و دوستام، آخرین نفرم که تو حرف اونا رو تکرار کردی دیگه حسابی سیمام اتصالی کرد.
-من بهت حق میدم که ناراحت بشی ولی حق نمیدم دو روز جواب منو ندی!
-اون دور روز فرصت خوبی بود که هر دومون فکر کنیم اسما.
-ولی میتونستی بدون دق دادن منم فکراتو بکنی!
-تو میتونی تحمل کنی که دو سال من برم تهران؟ بعدش هم احتمالا دو سال سربازی در پیش دارم. یعنی عملا تا تو لیسانس بگیری نمیتونیم سر و شکلی به رابطهمون بدیم. به همۀ اینا فکر کردی؟
-من فقط هفده سالمه علی، اونقدر تجربه ندارم که الان بهت قول بدم که آره تحمل میکنم و دم نمیزنم. ممکنه خسته بشم، ممکنه کم بیارم، ممکنه دعوامون بشه، ممکنه قهر کنیم. ولی اگه تکلیفمون با خودمون و رابطه روشن باشه، برای کنار هم بودن میجنگیم.
-تو کی اینقدر بزرگ شدی اسما؟
-عشق آدما رو بزرگ میکنه، خودت میگفتی یادت نیست؟
-یادمه؛ ولی گاهی آدم حرفهایی میزنه که فقط قشنگن ولی پشتشون محتوای خاصی نیست. تو میگی که دل طرفو به دست بیاری.
-حالا این حرفا رو ول کن. تصمیمت رو گرفتی؟
-فکر میکنم حق با شماست و حیفه که شانس درس خوندن تو بهترین دانشگاهها رو از دست بدم.
این را که گفت خندهام گرفت از شدت هیجان و خوشحالم بغلش کردم و پیشانیاش را بوسیدم.
علی هراسان خودش را عقب کشید و گفت:
-اسما کتابخونه استا قربونت، به فنامون میدی!
آن روز کنار همۀ حرفهای قشنگی که زدیم، یک قول و قرار سفت و سخت بین خودمان گذاشتیم، اینکه، هر وقت دلخور شدیم، به جای قهر کردن با هم حرف بزنیم، اگر کم آوردیم، به طرف مقابل بگوییم، قول دادیم که عین چهار سال را به جنگ سختیها و دوری و دلتنگی برویم. آن روز اسما و علی اولین قدم بزرگشان را برای زندگی برداشتند.
ادامه دارد.....
هلاک رمانتیکبازیهاشون شدمD:
اون موقع هم میگفتن کات؟ :)) اصلا این اصطلاحات رو کی یادمون داد؟