گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۲۲ مطلب در تیر ۱۴۰۰ ثبت شده است

هوالمحبوب


پنجشنبه‌ها را همیشه بیشتر از جمعه‌ها دوست داشتم. جمعه‌ها فردایش شنبه بود ولی پنجشنبه‌ها فردایش جمعه بود و می‌شد تا لنگ ظهر خوابید. اما اون پنجشنبه مزۀ زهرمار می‌داد. اوضاع خانه هم فرصتی برای گوشۀ عزلت گزیدن به من نمی‌داد.
مامان هنوز از دست آقاجان عصبانی بود و آقاجان همچنان سرخوش و شادان کار خودش را می‌کرد. دست‌مان به دعا بود که تا بهار نرسیده، سقف شکاف عمیق‌تری برندارد و زندگی را از اینی که هست زیباتر نکند.

توی خانۀ ما کارها تقسیم‌بندی خاصی نداشت. یعنی هر کس زور بیشتری داشت کمتر کار می‌کرد و هر کس زور کمتری داشت مجبور بود جور بقیه را هم بکشد. برای همین یک روز من و افرا علیه این ظلم جاری قیام کردیم. خب مشخص بود که من و افرا به عنوان خواهر وسطی و خواهر کوچیکه، مورد ظلم انوشه و رضا بودیم. انوشه که دانشگاه قبول شد، دیگر دست به سیاه و سفید نمی‌زد چون همیشه به گفتۀ خودش یک خروار درس داشت. رضا هم که سرباز بود و چند ماه به چند ماه می‌آمد و می‌شد تاج سر آفرینش! پس باید طرحی می‌ریختیم که بیشتر دامن انوشه را بگیرد. در راستای همین قیام حق‌خواهی، افرا پیشنهاد داد که برای انجام کارهای خانه برنامه بریزیم یعنی از اول هفته مشخص باشد که کی ظرف‌های ناهار را بشوید، کی گرد گیری کند و کی و جارو پارو.
پنجشنبه‌ها ظرف‌های ظهر با من بود. دوست داشتم بدون اینکه داد مامان بلند شود، ظرف‌ها را جمع کنم و بخزم توی آشپزخانه و حین ظرف شستن های های بر بخت سیاهم گریه کنم.
جمعه را سعی کردم کمتر به علی فکر کنم. خودم را با درس و کتاب مشغول کردم تا زمان بگذرد. اما شب موقع خواب دعایم این بود که فردا معجزه‌ای اتفاق بیوفتد و من دوباره ببینمش و با این آرزوی شیرین خوابم برد.

صبح توی تاریک روشن، لباس پوشیدم و از خانه زدم بیرون. مامان گیر داده بود که زود است و چرا اینقدر هولی؟ اما من برای عشق حاضر بودم هر کاری بکنم. این شد که از ساعت هفت رو به روی پارک بهاران کمین کردم. تا هفت و نیم که صدای زنگ مدرسه بلند شد، سگ لرزه زدم،گریه کردم، توی خودم مچاله شدم ولی باز هم خبری از آن پسر ژیگول کیف سامسونت به دست نبود که نبود.
با همان قیافۀ دمق و اشک‌هایی که روی صورتم ماسیده وارد کلاس شدم؛ توی کلاس بچه‌ها گیر داده بودند که چرا گریه کرده‌ای؛ یک طور یپیچاندم‌شان و گفتم حال آقاجانم خوب نیست دور از جانش. آن طفلکی‌ها هم کلی دعا کردند و قوت قلب دادند که ان‌شاءالله حالشان خوب می‌شود. خدا مرا ببخشد.

 ظهر که تعطیل شدیم یادم افتاد که مامان سفارش کرده، یک راست به خانۀ عمه ملیحه بروم که سفره حضرت ابوالفضل انداخته. گفته بود لباس‌های مهمانی‌ام را هم با خودشان می‌برند که همانجا عوض کنم.
خانۀ عمه ملیحه اینها، توی خیابان سعدی بود و باید تا سر خیابان خودمان را پیاده می‌رفتم و از آنجا سوار تاکسی می‌شدم. تا سر خیابان را با بچه‌ها گفتیم و خندیدیم و من تقریبا یادم رفته بود که شکست عشقی بدی خورده‌ام.

تاکسی که جلوی پایم ترمز زد، سوار شدم و مقصد را گفتم. توی تاکسی کنار دو تا خانم چاق نشسته بودم و از هر طرف تحت فشار بودم، خدا خدا می‌کردم که زودتر به سعدی برسیم تا من از این تنگنا بجهم بیرون.
رانندۀ تاکسی پیرمرد گوگولی و مهربانی بود که به گمانم جای پدال گاز را یادش رفته بود. خلاصه هر طور که بود و با هر جان کندنی که بود، سر خیابان سعدی، به آقاهه گفتم نگه دارد.

هم‌زمان با پیاده شدن من آقایی که روی صندلی جلو نشسته بود هم پیاده شد. چون پشتش به من بود خوب ندیدم چه شکلی است ولی از پشت شباهت عجیبی به علی داشت. تا این جمله توی سرم پلی شد، نهیبی به خودم زدم و رویم را گرفتم آن وری و راه افتادم سمت خانۀ عمه ملیحه اینها.

پیش خودم می‌گفتم، دو سه روز را زهر مار خودت کردی بس نبود؟ حالا می‌خواهی در طول مراسم عمه هم همش به علی فکر کنی و آه بکشی؟

داشتم بلند بلند با خودم فکر می‌کردم یا چی که صدا زدن مرد پشت سری‌ام را نشنیدم. تا اینکه خودش را کنارم رساند و بلندتر گفت، شما همانی نیستی که چهارشنبه با مشت کوبیدی توی دماغ من؟


ادامه دارد....

  • نسرین

هوالمحبوب


تا شب هزار بار صحنۀ مواجهه‌ام با علی را مرور کردم. هر بار هم که می‌آمدم کیفور شوم از حس تازه جسته زیر رگ و پی‌ام، به خاطر عذاب آتش جهنم و والضالین آخر نماز آباجان و چشم غره‌های مامان ترس برم می‌داشت. اگر می‌فهمیدند که دختر چشم و گوش بسته‌شان درست چند ماه مانده به کنکورش، عاشق شده، چه واکنشی نشان می‌دادند؟ 
هی تصویر علی با تصویر مامان خشمگین و آبایی که اشهدش را خوانده، جا به جا می‌شد. ذهنم اگر کامپیوتر بود، بی‌شک سی‌پی‌یو سوزانده بود از این همه تصویر قاراشمیشی که به خوردش می‌دادم.
آن روز را به هر مکافاتی بود به شب رساندم. روی رختخواب گرم و نرم که آرام گرفتم، فکر می‌کردم فردا روز مهمی است. باید سعی کنم آرام و باوقار به نظر برسم و سوتی ندهم. بعد پیش خودم فکر می‌کردم نه اصلا اگر دیدمش راهم را کج می‌کنم آن طرفی که فکر نکند من هولم و حسابم را با حساب آن جور دخترها یکی نکند. به گمانم تا دم‌دمای اذان صبح همین جور در حال سبک و سنگین کردن دیدارمان بودم که با جیغ چندم مامان از خواب پریدم. 

-اگه نمی‌خوای بری مدرسه من تکلیفم خودمو بدونم اینقدر هوار نکشم اول صبحی! آفتاب زد لااقل پاشو نمازت رو بخون قضا نشه.

آب سرد که به پوست سر و صورتم می‌خورد مور مورم می‌شد، خواب درست و حسابی از سرم نپریده بود که وضوی از سر بازکنکی گرفتم و قامت بستم برای نماز.
راستش را بخواهید من از آن جور دخترها نبودم که مدام چشمش پی پسرها باشد. درس‌خوان و مودب و همه چیز تمام بودم. اصلا خانم یوسفی"معاون پرورشی‌مان" روی سر من قسم می‌خورد بس که باحیا بودم. توی نماز هم داشتم همۀ اینها را با خدای الرحم الراحمین در میان می‌گذاشتم که یکهو ناغافل مرا توی جهنم نیندازد. من واقعنی و از سر صدق عاشق علی شده بودم نه از روی هوای نفس و استغفرالله چیزهای خاک بر سری. اگر هم علی خدای نکرده غرض و مرض دیگری داشت من حالی‌اش می‌کردم که ما از آن خانواده‌هایش نیستیم بلکه ما ذاتا ازدواجی‌ایم و از این صحبتا.

نم اشکی را هم ضمیمۀ نماز صبحم کردم و دکمۀ ارسالش به درگاه باری تعالی را هم زدم و پریدم سرکمد تا لباس بپوشم. در همین هیر و ویر بود که با صدای بلند گفتم:

-مااامااان...... مااامامان.......از آقاجون پول گرفتی که عصری بریم برام پوتین بخریم؟ دیگه واقعا با اینا نمی‌تونم دو قدمم راه برما.

-قول داد فردا بده. حالا امروز و فردا رو هم با همینا سر کن ببینیم فردا چی می‌شه. ان‌شا‌ءالله امروز و فردا خوب کاسبی کنه پولش جور بشه.

چشم جان‌داری گفتم و از خانه زدم بیرون. تصمیم داشتم با احتیاط کامل راه بروم که زمین نخورم و موقعی که می‌رسم جلوی پارک سر و وضع درستی داشته باشم. کمی هم از همیشه زودتر راه افتاده بودم که احتمال دیدن علی را به هیچ وجه از دست ندهم.
ساعت هفت و ربع بود که رسیدم جلوی پارک بهاران، دقیقا همان جایی که دیروز علی را دیده بودم. خودم رو کشیدم توی سایۀ درخت‌های قره‌آغاج تا اول من او را ببیندم بعد که مطمئن شدم خودش است، بروم جلو. اما هر چه این پا و آن پا کردم خبری از علی نبود که نبود. 

دو دقیقه مانده به زنگ مدرسه با گردنی به غایت کج و کوله‌ای که از شانه‌هایم آویزان بود و با دماغی سوخته، راهی مدرسه شدم. روز پنجشنبۀ مزخرفی را توی مدرسه گذراندم. کسل و بی‌حوصله و تهی شده از هر آرزویی. فکر اینکه اگر او فقط همان یک روز مسیرش به آن خیابان خورده بود و ممکن بود دیگر هرگز توی آن گوشه از خیابان منتظر تاکسی نباشد داشت دیوانه‌ام می‌کرد.

بله ما مثل شما دهه هشتادی‌های سعادتمند نبودیم که پنجشنبه‌ها را تعطیل باشیم! ما دهه شصتی بودیم و دندمان نرم چشم‌مان کور تا پنجشنبه مدرسه رفتیم و هی فرت و فرت هم تعطیل نشدیم!

مرا باش که فکر می‌کردم امروز، بالاخره من هم توی آن حلقه‌های محرمانه‌ای که برای رد و بدل کردن  اطلاعات دوست پسر جدیدا، تشکیل می‌شد راه خواهم یافت. زهی خیال باطل اسمای بدبخت، زهی خیال باطل.


ادامه دارد....

  • نسرین