من عاشق شدم-قسمت چهارم
هوالمحبوب
توی خانۀ ما کارها تقسیمبندی خاصی نداشت. یعنی هر کس زور بیشتری داشت کمتر کار میکرد و هر کس زور کمتری داشت مجبور بود جور بقیه را هم بکشد. برای همین یک روز من و افرا علیه این ظلم جاری قیام کردیم. خب مشخص بود که من و افرا به عنوان خواهر وسطی و خواهر کوچیکه، مورد ظلم انوشه و رضا بودیم. انوشه که دانشگاه قبول شد، دیگر دست به سیاه و سفید نمیزد چون همیشه به گفتۀ خودش یک خروار درس داشت. رضا هم که سرباز بود و چند ماه به چند ماه میآمد و میشد تاج سر آفرینش! پس باید طرحی میریختیم که بیشتر دامن انوشه را بگیرد. در راستای همین قیام حقخواهی، افرا پیشنهاد داد که برای انجام کارهای خانه برنامه بریزیم یعنی از اول هفته مشخص باشد که کی ظرفهای ناهار را بشوید، کی گرد گیری کند و کی و جارو پارو.
پنجشنبهها ظرفهای ظهر با من بود. دوست داشتم بدون اینکه داد مامان بلند شود، ظرفها را جمع کنم و بخزم توی آشپزخانه و حین ظرف شستن های های بر بخت سیاهم گریه کنم.
جمعه را سعی کردم کمتر به علی فکر کنم. خودم را با درس و کتاب مشغول کردم تا زمان بگذرد. اما شب موقع خواب دعایم این بود که فردا معجزهای اتفاق بیوفتد و من دوباره ببینمش و با این آرزوی شیرین خوابم برد.
صبح توی تاریک روشن، لباس پوشیدم و از خانه زدم بیرون. مامان گیر داده بود که زود است و چرا اینقدر هولی؟ اما من برای عشق حاضر بودم هر کاری بکنم. این شد که از ساعت هفت رو به روی پارک بهاران کمین کردم. تا هفت و نیم که صدای زنگ مدرسه بلند شد، سگ لرزه زدم،گریه کردم، توی خودم مچاله شدم ولی باز هم خبری از آن پسر ژیگول کیف سامسونت به دست نبود که نبود.
با همان قیافۀ دمق و اشکهایی که روی صورتم ماسیده وارد کلاس شدم؛ توی کلاس بچهها گیر داده بودند که چرا گریه کردهای؛ یک طور یپیچاندمشان و گفتم حال آقاجانم خوب نیست دور از جانش. آن طفلکیها هم کلی دعا کردند و قوت قلب دادند که انشاءالله حالشان خوب میشود. خدا مرا ببخشد.
ظهر که تعطیل شدیم یادم افتاد که مامان سفارش کرده، یک راست به خانۀ عمه ملیحه بروم که سفره حضرت ابوالفضل انداخته. گفته بود لباسهای مهمانیام را هم با خودشان میبرند که همانجا عوض کنم.
خانۀ عمه ملیحه اینها، توی خیابان سعدی بود و باید تا سر خیابان خودمان را پیاده میرفتم و از آنجا سوار تاکسی میشدم. تا سر خیابان را با بچهها گفتیم و خندیدیم و من تقریبا یادم رفته بود که شکست عشقی بدی خوردهام.
تاکسی که جلوی پایم ترمز زد، سوار شدم و مقصد را گفتم. توی تاکسی کنار دو تا خانم چاق نشسته بودم و از هر طرف تحت فشار بودم، خدا خدا میکردم که زودتر به سعدی برسیم تا من از این تنگنا بجهم بیرون.
رانندۀ تاکسی پیرمرد گوگولی و مهربانی بود که به گمانم جای پدال گاز را یادش رفته بود. خلاصه هر طور که بود و با هر جان کندنی که بود، سر خیابان سعدی، به آقاهه گفتم نگه دارد.
همزمان با پیاده شدن من آقایی که روی صندلی جلو نشسته بود هم پیاده شد. چون پشتش به من بود خوب ندیدم چه شکلی است ولی از پشت شباهت عجیبی به علی داشت. تا این جمله توی سرم پلی شد، نهیبی به خودم زدم و رویم را گرفتم آن وری و راه افتادم سمت خانۀ عمه ملیحه اینها.
پیش خودم میگفتم، دو سه روز را زهر مار خودت کردی بس نبود؟ حالا میخواهی در طول مراسم عمه هم همش به علی فکر کنی و آه بکشی؟
داشتم بلند بلند با خودم فکر میکردم یا چی که صدا زدن مرد پشت سریام را نشنیدم. تا اینکه خودش را کنارم رساند و بلندتر گفت، شما همانی نیستی که چهارشنبه با مشت کوبیدی توی دماغ من؟
ادامه دارد....
چند دیقه پیش نگاهم به ساعت افتاد و تا دیدم دهه، سریع اومدم ببینم قسمت جدیدو گذاشتین یا نه :دی.
چقدددد باحال تموم شد =)))) حس میکنم به اندازهی خود اسما هیجانزده شدم :دی.