من عاشق شدم-قسمت سوم
هوالمحبوب
تا شب هزار بار صحنۀ مواجههام با علی را مرور کردم. هر بار هم که میآمدم کیفور شوم از حس تازه جسته زیر رگ و پیام، به خاطر عذاب آتش جهنم و والضالین آخر نماز آباجان و چشم غرههای مامان ترس برم میداشت. اگر میفهمیدند که دختر چشم و گوش بستهشان درست چند ماه مانده به کنکورش، عاشق شده، چه واکنشی نشان میدادند؟
هی تصویر علی با تصویر مامان خشمگین و آبایی که اشهدش را خوانده، جا به جا میشد. ذهنم اگر کامپیوتر بود، بیشک سیپییو سوزانده بود از این همه تصویر قاراشمیشی که به خوردش میدادم.
آن روز را به هر مکافاتی بود به شب رساندم. روی رختخواب گرم و نرم که آرام گرفتم، فکر میکردم فردا روز مهمی است. باید سعی کنم آرام و باوقار به نظر برسم و سوتی ندهم. بعد پیش خودم فکر میکردم نه اصلا اگر دیدمش راهم را کج میکنم آن طرفی که فکر نکند من هولم و حسابم را با حساب آن جور دخترها یکی نکند. به گمانم تا دمدمای اذان صبح همین جور در حال سبک و سنگین کردن دیدارمان بودم که با جیغ چندم مامان از خواب پریدم.
-اگه نمیخوای بری مدرسه من تکلیفم خودمو بدونم اینقدر هوار نکشم اول صبحی! آفتاب زد لااقل پاشو نمازت رو بخون قضا نشه.
آب سرد که به پوست سر و صورتم میخورد مور مورم میشد، خواب درست و حسابی از سرم نپریده بود که وضوی از سر بازکنکی گرفتم و قامت بستم برای نماز.
راستش را بخواهید من از آن جور دخترها نبودم که مدام چشمش پی پسرها باشد. درسخوان و مودب و همه چیز تمام بودم. اصلا خانم یوسفی"معاون پرورشیمان" روی سر من قسم میخورد بس که باحیا بودم. توی نماز هم داشتم همۀ اینها را با خدای الرحم الراحمین در میان میگذاشتم که یکهو ناغافل مرا توی جهنم نیندازد. من واقعنی و از سر صدق عاشق علی شده بودم نه از روی هوای نفس و استغفرالله چیزهای خاک بر سری. اگر هم علی خدای نکرده غرض و مرض دیگری داشت من حالیاش میکردم که ما از آن خانوادههایش نیستیم بلکه ما ذاتا ازدواجیایم و از این صحبتا.
نم اشکی را هم ضمیمۀ نماز صبحم کردم و دکمۀ ارسالش به درگاه باری تعالی را هم زدم و پریدم سرکمد تا لباس بپوشم. در همین هیر و ویر بود که با صدای بلند گفتم:
-مااامااان...... مااامامان.......از آقاجون پول گرفتی که عصری بریم برام پوتین بخریم؟ دیگه واقعا با اینا نمیتونم دو قدمم راه برما.
-قول داد فردا بده. حالا امروز و فردا رو هم با همینا سر کن ببینیم فردا چی میشه. انشاءالله امروز و فردا خوب کاسبی کنه پولش جور بشه.
چشم جانداری گفتم و از خانه زدم بیرون. تصمیم داشتم با احتیاط کامل راه بروم که زمین نخورم و موقعی که میرسم جلوی پارک سر و وضع درستی داشته باشم. کمی هم از همیشه زودتر راه افتاده بودم که احتمال دیدن علی را به هیچ وجه از دست ندهم.
ساعت هفت و ربع بود که رسیدم جلوی پارک بهاران، دقیقا همان جایی که دیروز علی را دیده بودم. خودم رو کشیدم توی سایۀ درختهای قرهآغاج تا اول من او را ببیندم بعد که مطمئن شدم خودش است، بروم جلو. اما هر چه این پا و آن پا کردم خبری از علی نبود که نبود.
دو دقیقه مانده به زنگ مدرسه با گردنی به غایت کج و کولهای که از شانههایم آویزان بود و با دماغی سوخته، راهی مدرسه شدم. روز پنجشنبۀ مزخرفی را توی مدرسه گذراندم. کسل و بیحوصله و تهی شده از هر آرزویی. فکر اینکه اگر او فقط همان یک روز مسیرش به آن خیابان خورده بود و ممکن بود دیگر هرگز توی آن گوشه از خیابان منتظر تاکسی نباشد داشت دیوانهام میکرد.
بله ما مثل شما دهه هشتادیهای سعادتمند نبودیم که پنجشنبهها را تعطیل باشیم! ما دهه شصتی بودیم و دندمان نرم چشممان کور تا پنجشنبه مدرسه رفتیم و هی فرت و فرت هم تعطیل نشدیم!
ادامه دارد....
همهاش منتظر بودم دیداری که این دفعه قرار نبوده تصادفی و سُری و مُشتی باشه رو بخونم ولی خب چون عجله کار شیطونه، خدا هم ضایعم کرد و گفت برو بعداً بیا بچه جون، نسرین مثل تو زود حساب کار رو کف دست خوانندهاش نمیذاره :))
به شدت جذاب و منتظر ادامهاش هستم :) ^_^