من عاشق شدم-قسمت هفدهم
هوالمحبوب
توی کافه منتظرم نشسته بودم. پیراهن یاسی زیبایی تنش بود و از دید من زیباتر از همیشه شده بود. بوی عطرش مستم میکرد. تا چشمش به من افتاد به استقبالم آمد. دستهایش که توی دستم گره خورد، حس کردم دنیا جای زیباتری شده است.
پشت میز که نشستم گفت:
-اسما من طاقت ندارم این یارو کیک رو بیاره، بعد جشن رو شروع کنیم؛ میخوام هدیهات رو بدم. اما قبلش باید اون حلقۀ نقره رو درش بیاری.
-حلقه رو در بیارم؟ دیگه چی؟
-دیگه هیچی، سلامتیات.
حلقه را که هدیۀ خودش بود در آوردم و گذاشتم روی میز. توی چشم به هم زدنی دستم را توی دستش گرفت و حلقۀ دیگری را در انگشتم نشاند. درست شکل همان حلقۀ قبلی.
-گفته بودم یه روزی یه انگشتر بهت میدم که جنسش از طلا باشه. قرار بود اینو وقتی بدم که میخوام ازت خواستگاری کنم. اما حالا که سالگرد اول آشناییمونه، بهترین وقته برای اینکه همه چیز رو سفت و محکم جلو ببریم. اینو دستت کردم که بدونی، هرجای دنیا که باشی قلب من به عشقت میتپه.
-خب حالا نوبت منه که هدیهام رو بدم؟ قبلش لازمه که چشمات رو ببندی.
جعبۀ توی کیفم را درآوردم و به حلقههای تویش نگاه کردم و خندیدم. دو تا حلقۀ ست خریده بودم برای خودم و علی. با یک دستبند که شعر محبوبش رویش حک شده بود. حلقه را توی دستش کردم و دستبند را گرفتم جلوی چشمش.
حلقه را که دید خندید.
-خانوم زیبا دارین ازم خواستگاری میکنین؟ من قصد ادامه تحصیل دارما، تازه باید فکرامو بکنم، بعدم مامان و بابام...
-اوووه چه خبرته؟ از خداتم باشه من ازت خواستگاری کنم.
- از خدام که هست ولی فعلا جیبم رو که نگاه میکنم میبینم نهایتش بتونم یه چادر تو پارک شمس بزنم دو تایی بریم توش!
دستبند را دور مچش بستم. نگاهش که کرد چشمهایش درخشید.
-اسما من عاشق این شعرم وصف حال من و تویه اصلا: «من و تو گمشده در یکدیگر مبارکباد/حلول عشق تمام تو در تمامت من»
-علی میشه بعدش بریم ربع رشیدی؟
-شما امر بفرمایید فقط. ولی دلیل خاصی داره؟
-آره دلیل خاصی داره. دلم میخواد پایان تبعید رو اونجا جشن بگیریم.
به محوطۀ پارک که رسیدیم، حس رهایی عجیبی در من بود. دستهای کسی که دوستش داشتم، در دستم بود. شانه به شانهاش راه میرفتم و حلقهاش توی انگشتم بود و عطرش را در نزدیکترین فاصله حس میکردم. تصمیم داشتم آن روز تلافی تمام این چند ماه را در بیاورم. آنقدر غرق علی شوم که برای چند ماه بعد هم از عطرش سیراب باشم.
علی گفت: - کجا بشینیم؟ گفتم:- نشینیم بریم لای درختا گم بشیم. علی خندید و گفت: بریم اسما خانوم.
انبوه درختها مثل حصاری محکم دورهمان کرده بودند. سایۀ دلچسبی بود و فضا تا چشم کار میکرد سرسبزی بود و سبزینگی.
دستم را از دست علی جدا کردم و رو به رویش ایستادم. زل زدم توی چشمهایش. کمی جلوتر رفتم تا عطرش را نفس بکشم و بعد آغوش باز کردم و سفت و سخت بغل گرفتمش. علی هم دستهایش را دور من قلاب کرد و بغلم کرد. بوسههایش حالم را خوب میکرد. نفسهایش که به صورتم میخورد از نو عاشق میشدم. دلم نمیخواست آن لحظه تمام شود. دلم میخواست تا ابد گره خورده در هم زیر حصار درختها بمانیم و صورتمان غرق بوسۀ یکدیگر باشد.
زیرگوشش نجوا کردم:
-عاشقتم پسر چشم قشنگ. اونقدر عاشقم که حتی تحمل یک لحظه جدایی ازت رو ندارم. اونقدر عاشقم که دلم میخواد همینجا باهات یکی بشم. اونقدر عاشقم که...
علی انگشتش را روی لبهایم گذاشت و گفت:
-علی بیشتر از تو عاشقه دختر مو قشنگ. اونقدر که این دوری داره پدرش رو در میاره. ولی دلش نمیخواد عشقت رو هدر بده. دلش میخواد وقتی باهات یکی بشه که سرش پیش تو و خودش و خدای خودش بالا باشه و بعد بوسهای روی لبهایم کاشت.
به خدا که این حرکتت زیباترین هدیهای بود که میتونستی بهم بدی. قشنگی این آغوش، عطر این بوسهها تا ابد تو یادم میمونه. دوست داشتن تو، انتخاب کردن تو، درستترین کاری بود که تو زندگیم کردم اسما.
روی نیمکت که نشستیم علی گفت:
-من یه خبر برات دارم، خبری که فکر میکنم خوشحالت میکنه. دیشب با مامان و بابا دربارۀ تو حرف زدم. گفتم توی دانشگاه آشنا شدیم. باورت نمیشه که چقدر خوشحال شدن از حرفم! انگار بعد این مصیبت چند ماهه، نیاز داشتن به یه خبر خوب.
-خب الان چی میشه؟ یعنی میخوای که منم با خانوادهام صحبت کنم؟
-به نظرم اگر صحبت کنی بهتره. حداقلش اینجوری برای تلفنی حرف زدن لازم نیست هر بار دست و دلت بلرزه.
-خب من میدونم اگر از تو حرف بزنم، اولین سوالشون اینه که کی میاد خواستگاری!
-به خاطر پروژهای که داریم انجام میدیم از یه شرکتی دعوت به کار شدیم. قراره وقتی برگشتم تهران حضوری صحبت کنیم. اگر از بابت کار خیالم راحت بشه، میتونیم برنامههامون رو یکم جلو بندازیم.
-به نظرم اول تو از کارت مطمئن شو، چند ماه جا پاتو محکم کن بعد پا پیش بذار. الان اگه بگم ترم اول عاشق یکی شدم حسابی بهم میخندن!
-طاقتش رو داری تا چند ماه دوباره دوری و دوستی؟
-قرار ما چهار سال بود، پس چند ماه که چیزی نیست!
*********************
علی توی آن شرکت مشغول کار شد. همزمان درس میخواند و کار میکرد. روزها و شبهایش آنقدر به هم گره خورده بود که جز چند پیام سرسری، عملا فرصتی برای حرف زدن نداشتیم. عید آن سال همراه خانوادهاش به مسافرت رفت و عملا فرصتی برای دیدار حضوری هم پیش نیامد. سرم به درس و دانشگاه گرم بود و داشتم گندی را که ترم اول زده بودم رفع و رجوع میکردم. روزها از پی هم میگذشتند و تابستانی که قرار بود رابطه را رسمی کنیم در چشم بر هم زدنی رسید. اواخر تیر بود که علی به تبریز برگشت. توی آن تابستان گرم حرفهای علی جدیتر از همیشه بود:
-اسما من فکرای جدیدی تو سرمه.
-چه فکرایی؟
-من تازه دارم تو شرکت جا میوفتم، اگر بخوام ازدواج کنم باید مدام تو سفر باشیم. یه پام تهران باشه و یه پام تبریز.
-خب پس پیشنهادت چیه؟
-مدیرعامل شرکت چند وقت پیش میگفت قصد داره یه شعبه تو تبریز افتتاح کنه. فکر میکردم وقتی شرکت تاسیس شد، پیشنهاد بدم منو منتقل کنن به تبریز.
-خب اینجوری که خیلی عالیه.
-آره عالیه ولی زمان میبره. چیزی که الان مطرح شده، حداقل چند ماه طول میکشه تا عملی بشه. بعدم تا عملی بشه و بخواد بیوفته رو غلتک....
-میخوای بگی یک سال بیشتر باید صبر کنیم؟
-آره. نمیدونم شدنیه یا نه، ولی به نظرم ارزشش رو داره. اینجوری هم من یه سرمایۀ کوچولو جمع کردم هم تو یکم درست رو پیش بردی و هم ممکنه من پذیرش دکتری بگیرم و اینجوری سربازی بازم عقب بیوفته.
- من مخالفتی ندارم ولی شرط داره.
-چه شرطی؟ اینکه وقت بیشتری برای هم بذاریم! حداقل روزی یه بار تلفنی حرف بزنیم.
- موافقم.
آن روز احتمالا نمیدانستم روزی که علی از آن حرف میزند درست دو سال بعد فرا خواهد رسید!
ادامه دارد......
اقا مبارک باشه