من عاشق شدم_قسمت پانزدهم
هوالمحبوب
-چند تا؟
-خیلی زیاد تا. دیگه نمیتونم بشمارم. پس کی میای تبریز؟
-خب بیام یه کاری میکنم که همۀ دلتنگیهای یه ماهه یک جا رفع بشه.
-چند تا همکلاسی دختر داری؟
-دو تا.
- خوشگلن؟
-نه اندازۀ تو.
علی حس ششم قویای داشت. هر لحظهای از روز که حس تهی بودن، به درد نخور بودن، کم آوردن، یقهام را میگرفت، میدانستم که علی با پیامی، مکالمهای سراغم را خواهد گرفت. لازم نبود بگویم چقدر حالم بد است، علی خودش میفهمید، حتی وقتی سعی میکردم کتمانش کنم.
پیامهایش گنجینۀ روزها و شبهای دلتنگی و دوری بود. هر کدامشان را بارها و بارها میخواندم:
-تو نور زندگی منی.
-اسما شبا عروسک ممول رو دور از چشم هماتاقیا، به نیت تو بغل میکنم و میبوسم! احتمالا اگر ببینن تا مدتها سوژه بشم:))
-کاش میشد هر صبح از اون کیکهای خوشمزهات بخورم، کی تو زن من میشی پس؟
-کلاغا خبر دادن امروز دمغی، مگه کسی که منو داره حق داره که دمق و بیحوصله و کسل باشه؟
هفتۀ اول آبان بود که بالاخره از تهران دل کند و آمد:
اولین آنالیزم از علی، این بود که لاغرتر شده، ته ریش گذاشته، مدل موهایش را عوض کرده و بینهایت زیباتر شده.
-از اینکه خوشگلتر شدی، کفریام!
علی خندهکنان گفت:
-چرا خب؟
-چون خوشگلیهات برای من نیست!
تا این را گفتم دستی به موهایش ژل زده و مرتبش کشید و پریشانشان کرد. یک ور پیرهنش را از شلوار بیورن کشید و دکمههایش را تا به تا بست. بعد رو کرد به من گفت:
-از این به بعد این مدلی میرم دانشگاه که راضی باشی.
با اینکه تلاش میکرد شوخی کند و بخنداندم، ولی ته چشمهایش میدیدم که خسته است و چیزی رنجش میدهد. انگار همان طراوت همیشگی را نداشت. داشت ظاهرسازی میکرد که من چیزی نفهمم ولی حالش خوب نبود.
-اگه بپرسم چرا ته چشمات یه غم گنده رو قایم کردی، قول میدی که راستشو بهم بگی؟
-نه.
جوابش شوکه کننده بود. تا آخر آن روز خیلی تلاش کردم که از راههای مختلف وارد شوم بلکه حرف زد ولی ته حرفش این بود:
-اسما باور کن قصدم قایم کردن چیزی از تو نیست. خودت میدونی که عزیزترینی برام. پس بدون اگر چیزی نمیگم یه دلیل بزرگ براش دارم. گفتنش باعث میشه توام غمگین بشی. پس با مدام پرسیدنش عذابم نده جان دلم.
کاش علی میدانست که حرف زدن از چیزی که اذیتش میکند، اگر عذابش یک بار باشد، حرف نزدن عذابش دائمی و طولانی و کشدار است.
آن روز فکرم فقط و فقط درگیر علی بود. فکر اینکه چه مشکلی او را تا این حد به هم ریخته، کلافهام میکرد. در نهایت طاقت نیاوردم و شب قبل از خواب پیام دادم:
-علی من از وقتی از هم جدا شدیم، همش درگیر توام. به نظرم جوانمردانه نیست که غمگین باشی و منو شریک غمهات نکنی. ناسلامتی قراره شریک زندگی هم باشیم. شریک زندگی که فقط مال روزای خوشی نیست. اگر قرار نبود من بفهمم باید نقشت رو بهتر از اینا بازی میکردی!
-قربون چشمات بشم که اینقدر ماهی، که اینقدر باشعوری، که اینقدر دلسوزی. حرفت درسته. میدونم که نگرانت کردم. ولی ازت میخوام که تا آخر هفته بهم فرصت بدی. شب عید فطر یه اتفاقی قراره بیوفته که بعدش گفتنش برام راحتتر میشه.
-ببین قول دادیا! تا شب عید فطر.
-آه قربونت. رو قولمم هستم.
ادامه دارد.....
- ۰۰/۰۴/۱۳
یعنی چی میتونه شده باشه؟ :|