گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

من عاشق شدم_قسمت پانزدهم

يكشنبه, ۱۳ تیر ۱۴۰۰، ۱۰:۰۵ ق.ظ

هوالمحبوب


ترم اول دانشگاه، به زعم من سخت‌ترین ترم دانشجویی است. سخت از این جهت که از یک محیط کوچک دخترانه، پایت را توی یک دنیای بزرگ و بی‌در و پیکر می‌گذاری، آدم‌های جدید، روابط جدید، درس‌هایی که هیچی از آنها حالیت نمی‌شود. فاز دانشجوی حقوق بودن، فاز جذابی بود. همه توی عالم خیال خودمان را وکیل و قاضی تصور می‌کردیم. جنجالی‌ترین بحث‌ها را سر کلاس دکتر گروسی داشتیم که هم مهربان بود و هم با اخلاق. به دانشجو فضا می‌داد و مثل بقیه بی‌سواد بودن‌مان را هی توی سرمان نمی‌کوبید!
مهرمان مثل برق و باد گذشت، تصور اینکه یک ماه بود علی را ندیده بودم و هنوز دوام آورده بودم سخت بود ولی آنقدر محیط جدید جاذبه داشت که کمتر زمانی، نبودنش آزاردهنده می‌شد. شب‌ها وقتی هر دو خسته و کلافه از درس‌ فراغتی پیدا می‌کردیم، پناه می‌بردیم به گوشی و فضای چند اینچی صفحۀ چت.
-علی من داریخماخ شدم.

-چند تا؟

-خیلی زیاد تا. دیگه نمی‌تونم بشمارم. پس کی میای تبریز؟

-راستش یکم پروژه‌ها و درسا سنگینن، اینا می‌خوان همین اول کار، رس ما رو بکشن، ولی دارم سعی خودمو می‌کنم برای عید فطر تبریز باشم.
-عید فطر خیلی دوره من الان می‌خوام که اینجا باشی.

-خب بیام یه کاری می‌کنم که همۀ دلتنگی‌های یه ماهه یک جا رفع بشه.

-چند تا همکلاسی دختر داری؟

-دو تا.

- خوشگلن؟

-نه اندازۀ تو.

علی حس ششم قوی‌ای داشت. هر لحظه‌ای از روز که حس تهی بودن، به درد نخور بودن، کم آوردن، یقه‌ام را می‌گرفت، می‌دانستم که علی با پیامی، مکالمه‌ای سراغم را خواهد گرفت. لازم نبود بگویم چقدر حالم بد است، علی خودش می‌فهمید، حتی وقتی سعی می‌کردم کتمانش کنم.

پیام‌هایش گنجینۀ روزها و شب‌های دلتنگی و دوری بود. هر کدام‌شان را بارها و بارها می‌خواندم:

-تو نور زندگی منی.

-اسما شبا عروسک ممول رو دور از چشم هم‌اتاقیا، به نیت تو بغل می‌کنم و می‌بوسم! احتمالا اگر ببینن تا مدت‌ها سوژه بشم:))

-کاش می‌شد هر صبح از اون کیک‌های خوشمزه‌ات بخورم، کی تو زن من می‌شی پس؟

-کلاغا خبر دادن امروز دمغی، مگه کسی که منو داره حق داره که دمق و بی‌حوصله و کسل باشه؟

هفتۀ اول آبان بود که بالاخره از تهران دل کند و آمد:

اولین آنالیزم از علی، این بود که لاغرتر شده، ته ریش گذاشته، مدل موهایش را عوض کرده و بی‌نهایت زیباتر شده.

-از اینکه خوشگل‌تر شدی، کفری‌ام!

علی خنده‌کنان گفت:

-چرا خب؟

-چون خوشگلی‌هات برای من نیست!

تا این را گفتم دستی به موهایش ژل زده و مرتبش کشید و پریشانشان کرد. یک ور پیرهنش را از شلوار بیورن کشید و دکمه‌هایش را تا به تا بست. بعد رو کرد به من گفت:

-از این به بعد این مدلی می‌رم دانشگاه که راضی باشی.

با اینکه تلاش می‌کرد شوخی کند و بخنداندم، ولی ته چشم‌هایش می‌دیدم که خسته است و چیزی رنجش می‌دهد. انگار همان طراوت همیشگی را نداشت. داشت ظاهرسازی می‌کرد که من چیزی نفهمم ولی حالش خوب نبود.
-اگه بپرسم چرا ته چشمات یه غم گنده رو قایم کردی، قول می‌دی که راستشو بهم بگی؟

-نه.

جوابش شوکه کننده بود. تا آخر آن روز خیلی تلاش کردم که از راه‌های مختلف وارد شوم بلکه حرف زد ولی ته حرفش این بود:

-اسما باور کن قصدم قایم کردن چیزی از تو نیست. خودت می‌دونی که عزیزترینی برام. پس بدون اگر چیزی نمی‌گم یه دلیل بزرگ براش دارم. گفتنش باعث می‌شه توام غمگین بشی. پس با مدام پرسیدنش عذابم نده جان دلم.


کاش علی می‌دانست که حرف زدن از چیزی که اذیتش می‌کند، اگر عذابش یک بار باشد، حرف نزدن عذابش دائمی و طولانی و کشدار است. 

آن روز فکرم فقط و فقط درگیر علی بود. فکر اینکه چه مشکلی او را تا این حد به هم ریخته، کلافه‌ام می‌کرد. در نهایت طاقت نیاوردم و شب قبل از خواب پیام دادم:

-علی من از وقتی از هم جدا شدیم، همش درگیر توام. به نظرم جوانمردانه نیست که غمگین باشی و منو شریک غم‌هات نکنی. ناسلامتی قراره شریک زندگی هم باشیم. شریک زندگی که فقط مال روزای خوشی نیست. اگر قرار نبود من بفهمم باید نقشت رو بهتر از اینا بازی می‌کردی!

-قربون چشمات بشم که اینقدر ماهی، که اینقدر باشعوری، که اینقدر دلسوزی. حرفت درسته. می‌دونم که نگرانت کردم. ولی ازت می‌خوام که تا آخر هفته بهم فرصت بدی. شب عید فطر یه اتفاقی قراره بیوفته که بعدش گفتنش برام راحت‌تر می‌شه.

-ببین قول دادیا! تا شب عید فطر.

-آه قربونت. رو قولمم هستم.


ادامه دارد.....



  • ۰۰/۰۴/۱۳
  • نسرین

نظرات  (۱۰)

  • مترسک هیچستانی
  • یعنی چی می‌تونه شده باشه؟ :|

    پاسخ:
    فردا مشخص میشه:)
  • آشنای غریب
  • نکنه عید فطر با یکی دیگه ازدواج کنه؟!

    یا مثلا مادرش براش یه دختر پسندیده و برن خواستگاری اون؟!

     

    ولی یجایی که ناگفته غم‌هاش رو میفهمید ، فهمیدم که آرامِ دلِ بی‌قرار هم هستنا *_*

    پاسخ:
    ممکنه:)
    امان از این مادرا

    تلاشم القای همین نکته بود اصلا:))
  • آشنای غریب
  • واااای نه ، نسرین تهش اینا به هم نرسن دیگه نه من نه تو ها. دیگه باهام حرف نمیزنی. از الان گفتم که اگه یجور دیگه نوشتی‌اش تغییر بده :)))))

    پاسخ:
    صبر کن داستان تموم بشه. 
    تموم تهدیدهاتون رو پاسخ خواهم داد:))
  • آشنای غریب
  • بابا از بس دوست داشتن و نرسیدن دیدیم که دوست داریم لااقل اینا به هم برسن.  با تشکر :)))

    پاسخ:
    امیدوار باش جوان.
    امید چیز خوبی است.

    یه حسی بهم میگه قراره زنش بدن :-/

    پاسخ:
    هییی روزگار غدار:(

    :/ هیچ حدسی نمیتونم بزنم که قراره چی بشه

    پاسخ:
    :))

    خدا کنه شب عید فطر ، فردا باشه😜😜😜

    پاسخ:
    فرداست:))

    یه جوریه انگار عید فطر قرار بله‌برونشه. [هعی]

    نسرین به خودت بیا، یه پایان غمگین و تلخ ارزش از دست دادن دوست‌هات رو نداره. حالا از من گفتن بود خلاصه، حواست به قسمت فردا باشه.

    پاسخ:
    لعنت به همتون:))

    حدس میزنم پای دختر عمویی، دختر عمه ای، دختر دایی ای، دختر خاله ای چیزی درمیان باشد :/

    پاسخ:
    هیییی
    امان از جبر روزگار

    :")

    چقدر این داستان بهم حسِ خوبی میده.

    پاسخ:
    کامنت‌های شمام به نویسنده حس خوب می‌ده:)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">