بیست و ششم
شاید واقعا به درد رابطه و ازدواج نمیخورم. شاید واقعا باید چیزی را در درون خودم درمان کنم و حالا با این شرایط وصلهٔ تن کسی شدن اشتباه محض است.
آدم خوبی است، مهربان است، محترم است، اهل خانواده است. ولی من دارم زار میزنم که نمیخواهمش. تمام زورم را زدم که جایی توی دلم باز کند. ولی نمیشود. دلیل محکمه پسندی ندارم، میم میگوید داری اشتباه میکنی. نون طرف اوست و مدام دل میسوزاند که طفلک پسره! این وسط هم گیر داده که چرا شام رفتی بیرون تو که جوابت منفی بود. میم درآمد که حرف من که توی کت تو نمیرود برو با کسی از دوستانت که راحتتری مشورت کن. این جملهٔ دوستانت از کوره درم برد. داد زدم که من خاک بر سر دوستی ندارم تنهام. تنهام، تنهام. بعد زار زدم. زار زدم، زار زدم. مامان وسط نماز ترسید. دست و بالش را گم کرد. میگفت پسره کاری کرده؟ کاری نکرده بود جز ادب و احترام، شامی شاعرانه و دسته گلی زیبا. اما من خاک بر سر فقط دنبال جاخالی دادنم. دنبال رد کردن و نفس راحت کشیدن. آنقدر زار زدم و به زمین و زمان توپیدم که یکهو دستم آمد این وسط چیزکی اشتباه است. من با تمام وجود دنبال فرار کردنم از این خانه. اما موقعیت ازدواج هم که مهیا میشود عاجز میشوم. شلتاق میکنم تا با جواب رد به زندگی عادی برگردم. این ثبات لعنتی را دوست دارم. این سر خود بودن را دوست دارم.
این وسط جملهای هم نثار نون جان کردم که حرف دلم بود. گفتم کاش بتونم فرار کنم از دستش و مجبور نباشم ببینمش. حالا رفته توی حیاط بسط نشسته و ناراحت است. به کتف چپم. دردش این است که مامان و میم کمی نازم را کشیدند. کمی محبت نثارم کردند بعد از آن آوار احساسات. همیشه دوست دارد من تک و تنها یله رها شوم و او بتازاند. چرا اینقدر متنفرم از حضورش؟ چون از وقتی یاد دارم آزارم داده. از بن جان از من متنفر است و این تنفر را کمکم در من هم شکل داده.
تنهایی مزخرفی را دارم زندگی میکنم....
- ۰۲/۰۲/۱۹
من می دونستم
ما عروسی افتادیییبم