آرمان های بر باد رفته
هوالمحبوب
دارم به آینده ی این کشور فکر میکنم و هر روز بیشتر از روز قبل میترسم. دارم به آینده ی نسلی فکر میکنم که در مدرسه های آپارتمانی رشد میکنند و در خانه های تنگ و تاریک قد می کشند و تنها سرگرمی شان فرو رفتن در دنیای بازی های کامپیوتری است.
دارم از آینده ی کشوری حرف میزنم که تمام مردم از تمام پشت پرده هایش خبر دارند اما کسی جرات ابراز ندارد. کشوری که آموزش و پرورشش فقیر ترین وزارت خانه اش محسوب می شود و معلمش به خاطر مشکلات مالی خودکشی میکند.
کشوری که معلمش همیشه با سری پایین و گردنی کج، دربرابر مدیر و اولیا و دانش آموز ایستاده است. کشوری که خلاقیت را می کشد و حق آزادی را از تو سلب می کند.
روزگاری عاشق معلمی بودم، ایده هایی در ذهنم داشتم و میخواستم برای بچه های شهرم، برای قلب های مهربانشان، برای چشم های معصوم شان، برای روح پاک و ذهن های خلاقشان کاری کنم کارستان. حالا چهار سال است که معلمم. تنها کار مفیدی که تا سال پیش میکردم کتاب خواندن برای بچه ها بود، کتاب های مختلف سر کلاس می بردم و کتابخانه در کلاس تشکیل می دادم و تشویق شان می کردم به کتاب خواندن. امسال به لطف افزایش تعداد دانش آموزان و نداشتن ساعت بیکاری همان یک کار را هم نمیتوانم بکنم!
معلمی که دائم مجبور است امتحان بگیرد، معلمی که دائم به رتبه ی آزمون علمی بچه ها فکر کند، معلمی که به بودجه بندی فکر کند، معلمی که به میانگین قبولی در تیزهوشان فکر کند. معلم مزخرفی خواهد شد. معلمی شده ام که مدام عصبانی است، معلمی که مجبور است بیشتر از حد توانشان از بچه ها کار بخواهد. هیچ شباهتی به تصویر آرمانی ام از یک معلم ادبیات ندارد؛ از این بابت سخت متاسفم.
کاش باور می کردیم که آموزش مخصوصا در پایه ی ابتدایی کاری شگفت انگیز و مستلزم مهارت و استعداد و حمایت است. کاش قبول می کردیم که آموزش و پرورش مهمترین رکن هر جامعه است. نسلی که قرار است کشور را بسازد در چه شرایطی رشد می کند و قرار است چه اعجوبه ای شود. معلمی که به فکر بیمه و حقوق و معاش خویش باشد نمیتواند عاشق کارش باشد. معلم ها را در یابید، دانش آموزان را در یابید. این گرد مرده در وازرت خانه تان را چاره کنید.