گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

نیمچه داستان‌ها

يكشنبه, ۳ بهمن ۱۴۰۰، ۱۱:۴۸ ب.ظ

هوالمحبوب


داشتم بین فولدر عکس‌های چند سال اخیر تاب می‌خوردم که توجهم به دو تا عکس جلب شد. دو تا عکسی که پشت سر هم قرار گرفته بودند و مرا پرت کردند به عید سال 98. آره گمانم سال 98 بود. آخرین عید بدون کرونا.
توی عکس اول، تو شق و رق نشسته‌ای و زل زده‌ای به دوربین. پیراهن سنتی سفیدی تنت هست با یقۀ گلدوزی شده که حسابی به چهرۀ مردانه‌ات می‌آید. سفرۀ هفت سین دلبرانه‌ای روی میز خودنمایی می‌کند. عکس بعدی منم کنار میز نشسته‌ام و به سان زنان قاجاری با صلابت و شکوه دوربین را نگاه می‌کنم. مانتوی سنتی گلداری تنم هست و شال کرم رنگی سر کرده‌ام. سفرۀ هفت سین روی میز است و شیرینی‌های خانگی به من چشمک می‌زند. دست می‌کشم روی عکست، لبخند می‌زنم و آه می‌کشم.
متعجبم که چرا عکست هنوز توی فولدر عکس‌ها باقی مانده. از آخرین باری که همدیگر را دیده‌ایم، زمان زیادی گذشته. تو گویی قرن‌هاست از آن عصر سرد پاییزی گذشته است، از آن بهار خنک شیراز گذشته است، از آن تابستان خرما‌پزان تهران نیز....
تو گویی خاطرات افتاده‌اند روی دور تند و مدام از جلوی چشم آدم رژه می‌روند و قلب را پر و خالی می‌کنند از حجم بودن‌شان. از حجم حس‌های خوبی که دیگر نیستند، دیگر نمی‌شود تجربه‌شان کرد. من  با خاطره‌ها و رویاهایم زندگی می‌کنم. اگر این دو را از من بگیرند، تهی می‌شوم و شاید فرو بریزم. رویاهایم را آنقدر پیچ و تاب می‌دهم که گاه مرز بین واقعیت و خیال گم می‌شود.
حالا درست یادم نیست که آن شب توی خانه‌ات چه شد؟ یادم نیست که آن آغوش مردانه را چشیدم یا فقط خیالش کردم. یادم نیست بوسه‌هایت روی گونه‌هایم نشست یا فقط خیال بود؟ دست‌هایمان در هم گره خوردند و پارک چیتگر را شانه به شانۀ هم قدم زدیم یا فقط؟ 
دوست دارم که خیال کنم که تو بودی، حضور داشتی، لمست کردم، بوسیدمت و در آغوشت شبی را سر کردم. دوست دارم این عطر مست کننده‌ای که از اتاق آقای سین به مشام می‌رسد، عطر تو هم بوده باشد و من را یاد تمام خاطرات آن چند روز در شیراز بیندازد. همان چند روزی که شد بهترین سفر زندگی‌مان. می‌دانی توی عکس با آن ریش و سبیل مرتب و لبخند دلبر، قلبم را دوباره از شوق لبریز کردی. نبودی و عطرت توی اتاق پیچید. حتی اگر نخندی، صدای سازت را هم شنیدم. صدای دلبرانۀ سازهایمان را که دست در گردن هم انداخته و زخمه می‌زنند بر تن نحیف‌شان. دلم برای لبخندت تنگ شده است مرد. برای آن عزیزم گفتن و جانم شنفتن‌ها. برای قربان صدقه رفتن‌هایت. برای دختر جان گفتن‌هایت. می‌دانی ردی از تو همیشه در من هست که مرز میان خیال و واقعیت را با آن گم می‌کنم.... 


  • ۰۰/۱۱/۰۳
  • نسرین

من و داستان هایم

نظرات  (۳)

من هنوز هم معتقدم هیچ عکسی جای عکسهای چاپ شده رو نمیگیره و اون حس رو منتقل نمیکنه همونایی که نمیشه با انگشتت بکشی روش تا زوم کنی روشون

پاسخ:
فکر می‌کنم هممون متفق‌القولیم در این زمینه که هیچی جای اون عکس‌های چاپی رو نمیگیره.
  • میرزا مهدی
  • سلام

    بسیار هم عالی...مثل همیشه

    پاسخ:
    سلام ممنونم./

    😍😍😍😍😭😭😭😭 عزیزم 

    ای امان از عشق

    پاسخ:
    :)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">