گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۵۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «من و داستان هایم» ثبت شده است

هوالمحبوب

 

نشسته بودیم روی صندلی های زرد رنگ پریده ای که ردیف به ردیف کنار هم چیده شده بودند. روی میز پر بود از شیرینی و شکلات و آب میوه. از آن آب هویج های خوشمزه ی بچگی ها. روی دیوار پر بود از قاب عکس های قدیمی. از آدم هایی که بی شک مرده بودند و قاب شده بودند بر تن دیوار. مردهایی که نمی شناختم. در میان انبوه این قاب عکس ها، تنها یک زن بود. زنی با یک روسری گلدار. زنی که موهای ساده اش از روسری بیرون زده بود. لبخند به لب داشت و حس قدرت. انگار می دانست این عکس قرار است در تن کدام دیوار بنشیند، حس عجیبی بود. چشم هایش، چال روی گونه هایش، مرا یاد خودم می انداخت. اصرار عجیب من برای عکس گرفتن، لبخندهایی که معروف شده بود،

کسی داشت داستانی می خواند، داستان زوشا، دختری که عاقبت به آرزویش رسید، به دریا، به صدای موج های نوازشگر دریا، رفت میان انبوهی از شن های ساحل، میان بادبادک بازی بچه ها، میان همهمه ی بچه ها گم شد. تختش خالی ماند صندلی چرخدار برقی اش خالی ماند و عاقبت دفتر نقاشی متحرک با رفتن او کامل شد. دختری که از گوشه ی کادر وارد دریا شده، روی پاهایش ایستاده و دارد دریا را می بیند.

زنگ صدایش مرا به خلسه می برد، پرتم می کند توی خاطره های گم و گور گذشته، همان وقت ها که دریا را ندیده بودم و هنوز پایم را روی شن های نرم ساحل نسرانده بودم.

تابستان گرمی بود، همان سالی که دختران فرزانگان را برده بودند رامسر، همان سالی که دخترها داشتند بالای قلعه عکس می گرفتند و من ایستاده بودم و به منظره ی مسحور کننده ای که زیر پایم بود نگاه می کردم.

 توی همان اتوبوس بود که برای اولین بار بی ترس و خجالت، برای همه ی پسرای توی جاده دست تکان دادیم.

حالا نشسته بودم روی آن صندلی های رنگ پریده ی وسط سالن اجتماعات و زنگ صدای دخترک توی سرم بود.

به قاب عکس زن توی تن دیوار ضلع غربی سالن نگاه می کردم، به غرور توی چشم هایش، به زوشا فکر می کردم، به دختران خوشبخت فرزانگان فکر می کردم. به خودم، به دختری که نشسته است توی جمع و فکرش جای دیگری پرسه می زند. به هدیه های رنگی روی میز فکر می کردم، به سبزی جلد دفترچه ام نگاه می کردم،

به نامه های سولمار و پرویز فکر می کردم، به کشتی غول پیکری که پرویز را از عشقش جدا می کرد، به قدرتی که توی کلامش بود. به جمله ی طلایی اش :

«تو جسارت عاشق شدن را داشتی، حالا منم که باید شجاعت عاشق ماندن را در خودم پیدا کنم»

گم می شوم توی صدای دست ها، توی صدای خنده ها، توی فلش دوربین ملیحه، میان همه ی تنهایی هایم.


  • نسرین

هوالمحبوب

 با این توضیح که داستان ویرایش شده و یه سری تغییرات هم کرده، برای اون دوستانی که نخوندن دوباره بازنشر می کنم اگه قبلا خوندین نیازی نیست دوباره زحمت بکشین:)

 

صدای اذان از مسجد بغل پارک به گوش می رسید. سوز سردی که در هوا بود؛ داشت تا مغز استخوانم را می سوزاند. باز هم مثل همیشه خودم را پیچیده بودم توی شال و کلاه و پالتو، ولی آشکارا در حال لرزیدن بودم.

مجبور بودم تا رسیدن ساره قدم بزنم؛ شرط می بندم اگر یکجا می نشستم یخ می بستم! سطح زمین پارک را که نگاه می کردم می ترسیدم، همه جا یخ بسته بود و مطمئن بودم با این کفش ها اگه قدم از قدم بردارم سر خوردنم حتمی است. پارک چندان بزرگی نبود، نیمکت ها ردیف به ردیف بین درخت ها سبز شده بودند و مسیر باریک بین درخت ها یخ بسته بود. درخت های سرو و تبریزی و تک و توک بید مجنون هنوز سرسبزی خودشان را داشتند، انگار هنوز تسلیم سرما نشده بودند. برف از سرو کول شان بالا رفته بود. شبیه یک کت سفید رنگ که تن یک جوان قد بلند کرده باشی؛ اما کت به تنش کوچیک باشد. برف ها هم نتوانسته بودند درختها را خوب بپوشانند. گاهی شره کرده بودند و گاهی قندیل بسته بودند و از شاخه های نازک و باریک درختها خودشان را حق آویز کرده بودند.

  • نسرین

هوالمحبوب

صبح یکی از لعنتی ترین روزهای خدابود.صبحی که نه گرم بود و نه سرد. نه باد میوزید و نه بارانی میبارید. و من وسط دنیای مردگان ایستاده بودم و انعکاس ضجه های اطرافیانم هوشیار نگهم میداشت.
اما گاهی چشم دوختن به آسمان خاکستری و عبور پرنده های خاکستری از بالای سرم، مرا از لحظه ی حضورم جدا میکرد. به خلسه میرفتم. به یک صبح آفتابی که نه گرم است و نه سرد.به یکی از دل انگیزترین روزهای کودکی ام.
مهناز را میبینم که با آن پیراهن گل منگلی به سمتم می اید. لبخند همیشگی را بر لب دارد.گویی لبخند را به لبهایش دوخته باشند. دستم را میکشد و هولم میدهد به سمت دیوار نصفه نیمه ی حیاط. دیواری که هنوز بالا نیامده بازیچه ی جدید ما بچه ها شده است. دیواری که قرار است خانه ی خاطره های کودکیِ مان را به دو قسمت نامساوی تقسیم کند.

مهناز دستم را میکشد؛ من چشم باز میکنم و خودم را در صبح یکی از لعنتی ترین روزهای خدا میبینم این دستهای الهه است که دستم را میکشد و این صدای ضجه های مادر است که گوش فلک را کر کرده است. ترجیح میدهم چشم هایم را ببندم و روی دیوار کوتاه تازه بالا آمده راه بروم و مهناز دستم را بکشد تا تعادلم را به هم بزند. اما صدای ناله ها و شکوه ها بلند تر از آن است که رویایم را برهم نزند. صدای الهه بلند است صدای مادر بلند است و من که اشک هایم خشک شده است شبیه ارواح دچار بی وزنی شده ام.با تنه های دور و بری ها به این طرف و آن طرف پرت می شوم. صدای لا اله الا الله که بلند می شود مهناز دوباره جلوی چشمم است. با همان چشم های تیله ای با همان لبخند دوخته شده بر لب هایش.اما این بار شبیه کودکی هایش نیست.اما این بار چشم هایش را بسته است.اما این بار لبخندش محو است و دندان های خرگوشی اش را نشان نمی دهد. مهناز میخوابد و من بیدار می شوم. چشم که باز میکنم وسط دنیای خاکستری قبرستانم. چشم که باز میکنم قطره های درشت اشکهایم  بر گونه های تکیده ی مهناز می غلتد.چشم که باز میکنم مشت هایم خاک را پر میکند و میپاشد توی قبری که مهناز خوابیده است. مث بچگی هایمان که  خاک را مشت مشت سمتش پرتاب میکردم تا لباس های او را هم مث لباس های خودم خاکی کنم. چشم که باز میکنم مهناز برای همیشه چشم هایش را بسته است.

  • نسرین