گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۵۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «من و داستان هایم» ثبت شده است

هوالمحبوب

همه جا سفید بود، در و دیوار و پرده ها، از شدت سفیدی چشم رو میزدن، نور سفید مستقیم میزد به چشمم، نمیتونستم چشمامو باز کنم، وقتی به نور چراغ عادت کردم، چشمام رو آروم باز کردم، دو جفت چشم زل زده بودن بهم، تعجب نکردن از اینکه من دارم نگاهشون میکنم، همچنان عمیق و فیلسوفانه غرق در چهره ی من بودن، کمرم تیر می کشید، یکم جا به جا شدم و سعی کردم موقعیت خودم رو اصلاح کنم، اما تو همون تکون اول، یکی از اون دو نفر، یه چیزی رو به زور فشار داد تو دهنم، آب دهنم رو نمیتونستم قورت بدم، مهم تر از اون، نمیتونستم حرف بزنم، حتی سوال بپرسم، یکی از اون دو نفری که داشتن خیره نگاهم میکردن کمی ازم فاصله گرفت، دختره ولی هنوز بالا سرم بود، مرد سفید پوش وقتی برگشت سمتم، اسلحه مرگباری رو حمل میکرد، یه سرنگ بزرگ، ترسیده بودم، میخواستم فرار کنم، اما قدرت حرکت ازم سلب شده بود، فکم شل شده بود، لبام انگار دو برابر حجیم تر شده بودن، آب دهنم شره کرده بود و میدیدم که با خون قاطی شده، وقتی مته توی دهنم شروع به چرخیدن و کندن کرد، دوباره چشمام سیاهی رفت.
دکتر و دستیارش، با چهار تا دست شون وارد دهن من شده بودن، حسی که اون لحظه داشتم، حس سوراخ شدن فکم و کندن یه کانال بین فک پایین و گلوم بود. دکتر که خیلی کارش رو جدی گرفته بود، سعی داشت تمام کانال های دندونم رو مسدود کنه، برای همین با کل انرژیش داشت به فک من فشار میاورد که سوراخش کنه!
خونابه توی دهنم قل میزد، نمیتونستم دهنم رو ببندم، نمیتونستم آب جمع شده رو تخلیه کنم و فقط دلم میخواست اون دو تا احمق از دهنم برن بیرون.
خوشبخت بودم که دندونم ریشه محکمی نداشت و دکتر بالاخره رضایت داد که عصب کشی موفقیت آمیز بود. تا خواستم خوشحال بشم از فتح و پیروزی، دختر دستیار، فریم عکس برداری رو که نمیدونم چی میگن بهش، چپوند تو دهنم و با تمام قوا انگشت شستم رو روش فشار داد، در نهایت بلاهت میخواست از عملیات عصب کشی عکس بگیره، که با یه حرکت سریع بهش حالی کردم که دارم بالا میارم.
دل و رودم به هم پیچید و تو دلم به خودم فحش دادم که چرا همچین غلطی کردم و اومدم دندونپزشکی!
وقتی دندون رو پانسمان کردن و برای یکشنبه وقت جدید نوشتن، فکم هنوز شل و وارفته بود.
اما وقتی کل پول این چند تا کلاس رو توی اون یه ساعت پیاده شدم، علاوه بر فکم، پاهامم شل و وارفته بود.
حالا ساعت سه و نیم صبحه و من از درد دندونم بیدارم.
سلام زندگی
سلام افق های تازه ی پیش رو
سلام ای دکتر با پنبه سر ببر نامرد
سلام ای دختر دستیار نفهم


  • نسرین

هوالمحبوب

چک احمدی، پاس نشده بود و حساب کتاب های کل هفته را به هم ریخته بود، به جای اینکه بمانم و اوضاع را سر و سامان بدهم، از شرکت زدم بیرون، حوصله ی غر زدن هم نداشتم، حوصله ی سر و کله زدن با هیچ احدی را نداشتم، به هیچ کس نگفتم کجا می روم، گوشی را خاموش کردم و انداختم توی داشبورد.

چاووشی از همه جا بی خبر داشت برای خودش میخواند :

دلبر صنمی شیرین شیرین صنمی دلبر
آذر به دلم بر زد بر زد به دلم آذر
عاشق شده ام بر وی بر وی شده ام عاشق
یکسر دل من او برد برد او دل من یکسر

و من به جای فکر کردن به صنم های زندگی به بدبختی های زندگی فکر می کردم، به حساب های مالی به هم ریخته، پروژه های ناقص روی زمین مانده، طراحی هایی که از طرف مشتری ها رد شده بودند، حقوق های عقب افتاده ی بچه های شرکت و .....

تصمیم داشتم بروم خانه و بعد زنگ بزنم و همه ی قرار های این هفته را کنسل کنم و چند روزی بزنم به دل جاده، دلم کنده شدن می خواست، از این همه دویدن و نرسیدن خسته بودم، آزادی مثل همیشه غلغله بود، ترافیک این خیابان لعنتی روز و ساعت خاصی نداشت. چاووشی دم گرفته بود و توی آن حال خراب همچنان سرخوش و مستانه زده بود زیر آواز:

منت به سرم بر نه بر نه به سرم منت
ساغر به کفم بر نه بر نه به کفم ساغر
رفته به سفر یارم یارم به سفر رفته
ایدر چه کنم تنها ؟ تنها چه کنم ایدر؟

چراغ قرمز سوم را که رد کردم پیچیدم توی گلباد و یک راست تا خانه راندم، وقتی ماشین را توی پارکینگ پارک می کردم، سبک تر شده بودم، انگار به این جا خالی دادن نیاز داشتم، حس می کردم حق دارم چند روزی برای خودم ول بگردم و به هیچ کس فکر نکنم.

آسانسور مثل همیشه خراب بود، چراغ راه پله ی اول و دوم روشن نمی شد و توی  تاریکی، کور مال کورمال پله ها را طی کردم و رسیدم پشت واحد هشت طبقه ی چهارم. همه جا سکوت بود و خلوتی، توی چهار طبقه ی ساختمان چشمم به هیچ کدام از همسایه ها نیوفتاد، حتی ماهان و مانی هم توی پارکینگ نبودند. کلید را توی قفل  چرخاندم و وارد شدم.

در نگاه اول، فکر می کردم خانه را اشتباهی آمده ام، فکر می کردم لابد فشار کاری زیاد روی مشاعرم هم اثر گذاشته و به جای واحد هشت قفل را توی واحد هفت چرخانده ام، شاید هم یک طبقه را پس و پیش آمده ام، اولین نکته ای که توجهم را جلب کرد، خط های سیاه روی دیوار ها بود، دیوار های لیمویی رنگ پذیرایی که با آن همه وسواس انتخابش کرده بودم، با رنگ سیاه خط خطی شده بودند، مبل ها دمر شده بودند و هیچ چیز سر جای خودش نبود، در را آهسته بستم و با بهت و حیرت قدم به قدم جلوتر رفتم، چیزی که در میدان دیدم بود هیچ شباهتی به خانه ای نداشت که صبح در صلح و صفا ترکش کرده بودم. کوسن ها با چاقو پاره شده بودند، شیشه های بوفه شکسته بود. چند لحظه ای همان جا میخکوب شده بودم، بعد دویدم به سمت اتاق خواب، نمیدانم چرا حس میکردم همه ی چیزهای با ارزش زندگی ام توی اتاق خواب است و اگر آنها هم سر جایشان نباشند قطعا دزد به خانه ام زده، گاو صندوق صحیح و سالم سر جایش بود، هیچ اثری از دست برد دیده نمی شد. اما رو تختی شکلاتی محبوبم با یک کاتر دو تکه شده بود. بالش ها هم دست کمی از کوسن های توی پذیرایی نداشتند. اما رنگ صورتی اتاق همچنان صورتی مانده بود و می درخشید. توی آشپرخانه همه چیز به طور معجزه آسایی جان سالم به در برده بودند. دعا دعا می کردم بلایی سر ال سی دی نازنینم نیامده باشد، هراسان به پذیرایی دویدم اما، کار از کار گذشته بود. گویی یک نفر با سنگ به جان صفحه نمایشش افتاده باشد. رنگ نگاهم تغییر کرد، داشتم از بهت زدگی به جنون می رسدیم. چطور ممکن است در عرض چند ساعت خانه ی نازنینم به این حال و روز درآمده باشد. سمت میز تلفن رفتم، میخواستم زنگ بزنم، نمیدانم به کجا، فقط فکر می کردم لازم است به یک نفر ماجرا را بگویم. شاید به علی زنگ می زدم، شاید هم به مامان. نه قلب مامان قطعا طاقت نمی آورد. شماره ی علی را گرفتم، اما هیچ صدایی از تلفن در نمی آمد، خواستم سیم اتصالش را بررسی کنم که دیدم ناشیانه از وسط بریده شده است.

-لعنت به تو

نمی دانم به چه کسی لعنت می دهم، ذهنم کار نمی کرد، نمیخواستم اثر انگشت ها را از بین ببرم، میدانم که باید پلیس خبر کنم،  تلفن خانه قطع است و گوشی توی ماشین جا مانده است. دوباره چشم می گردانم به خانه، باید تمرکز کنم، چه چیزهایی کم شده است، چه چیزهایی را برده اند،

مجسمه ی عتیقه ی محبوبم سر جایش نیست، اما چرا باید به جای پول نقد توی گاوصندوق، مجسمه ی عتیقه را برده باشد که آب کردنش سخت است. شیر دستشویی باز هم چکه می کند، باز یادم رفته است واشرش را عوض کنم، چراغ را که روشن می کنم، صحنه ی عجیبی را می بینم، روی آینه ی دستشویی با رژ قرمزش برایم پیغام گذاشته است.

-مجسمه ی عتیقه ی عزیزت، اولین قسط مهریه ام بود. برای بردن بقیه اش دوباره بر می گردم. اگر حرف گوش کن بودی خانه هم مثل آشپرخانه جان سالم به در می برد.


برای سخن سرا

  • نسرین

هوالمحبوب


من میگم جذبه ی عشق قادره که خیلی اتفاق ها رو رقم بزنه، ته تغاری اعتقاد داره که نه اینجوری نیست، نعیمه میگه اتفاق قشنگیه اینکه تا سی سالگی عاشق کسی نباشی و کسی عاشقت نباشه. وقتی تو سی سالگی یهو عاشق میشی همه چیز قشنگ تر رقم می خوره، سارا شگفت زده میشه و سوژه رو یادداشت میکنه که به عنوان یه طرح داستانی روش فکر کنه، تا میام بگم که این سوژه مال منه، میبینم که آرزو هم یادداشت کرده، ته تغاری اصرار داره که عشق در نیومده، نسرینی که من نیستم میگه شاید داستان خودت رو نوشتی، میگم اتفاقا آقا احسان هم چنین نظری داشت، میگه چرا اولش چادری نبودی بعد چادری شدی، میگم من الانم که نشستم تو جلسه چادرم رو در آوردم چون گرمه، کافی شاپ گرم بود خب!

ته تغاری میگه به خاطر پسره چادری شده، بهش چشم غره میرم، دانیال میگه کشش نداشت برام، ولی داستان خوبی بود. گلی میگه اونی که تجربه های موفقی داره، نویسنده ی بهتری میشه. من میگم موافق نیستم تخیل مهم تره. دانیال خیلی خوب مینویسه، هی دارم تشویقش میکنم شاید یکم زیاده روی بکنم ولی واقعا دوست دارم داستان هاشو، نعیمه که داستان بلوک 40 رو میخونه دانیال گریه می کنه، ترسیده، میگه من داشتم روح هرمز رو میدیدم که کنارم نشسته، میخندم، میخنده، نعیمه خیلی خوشحاله، من شگفت زده ام از داستانش، مژگان هم خوشش اومده، آقای تازه وارد، با ما حرف نمی زنه، به دانیال میگه تو گروه ادش کنه، دانیال به من نگاه میکنه، من به نعیمه، آقای تازه وارد داستان نمی نویسه ولی داستان نوشتن رو دوست داره، هی از بوف کور مثال میزنه، وقتی پسر مسیحی میره جلوی مسجد و انجیل رو میگیره جلوی دختره تازه می فهمم که چه خبره، دانیال مسیحی بود یا شایدم هست.

وقتی ته تغاری توی داستانش میره دنبال پسرِمعشوق که دستش رو بذاره تو دست دخترِعاشق، داشتم بهش می خندیدم، ولی وقتی آخر داستان گریه کرد دیگه کسی نخندید، داشتم به این فکر می کردم که چرا سی ساله عاشق نشدم، چرا این اتفاق برای سارا و آرزو اینقدر جذاب بود.

هی دارم به سوژه ی جدیدم فکر میکنم، به اینکه باید تکلیف پنجم رو برای آقا گل بفرستم، هی مینویسم و خط میزنم، کهنه است، پوسیده است، تکراریه، خودت خوشت میاد یکی جنس بنجل دستت بده، بشین فکر کن، کتاب بخون، بگردد دنبال سوژه هات، ولشون نکن، پرورش بده، مادربزرگه خوبه، ولی چیزی کم داره، همیشه مشکل همینه چیزی کم داری، شاید به قول هلما هیجان نداره نوشته هات، شبیه زن های شکست خورده ی چهل ساله ننویس، جون دار بنویس.

دانیال داره میره، ته تغاری ماشین نداره، نعیمه و آرزو میرن سوار اسنپ بشن، حمیده میره سمت خیابون ارتش، منم تنهام، دنبال هندزفری توی سوراخ سمبه های کیفم می گردم، نیست، تشنه ام میشه، آب معدنی رو یک جا سر می کشم، هرم گرما دیوانه کننده است، مخاطب در دسترس نیست، موسیقی پلی میشه، خیابون ها کش میان و تا برسم خونه ساعت هشت شده.

  • نسرین

هوالمحبوب

 

دیروز داستانم رو توی جلسه ی مطالعات داستانی خوندم، خوشبختانه تعداد اعضا قابل توجه بود و این برای یک نویسنده ی مبتدی خیلی حس خوبیه که تعداد زیادی از آدم های اهل قلم نوشته اش رو نقد کنن. دلیل نوشتن این پست اینه که خودم خیلی از نقد ها یاد گرفتم، ترجیح میدم، آموخته هام رو با شما به اشتراک بذارم تا اگر کسی خواست ازشون استفاده کنه.

اغلب نقد ها مثبت بود، که این طبیعتا به خاطر تازه کار بودن منه. نقد مثبت به خاطر اینکه نوشته ام یک دست بود. نثر خوبی داشت و تونسته بود کشش و تعلیق ایجاد کنه. مخاطب رو خسته نمی کرد و اشکال نگارشی کم داشت. تصاویر خوبی ایجاد شده بود و در کل فرم داستان خوب و قابل توجه بود.

اما خب ایراد هم زیاد داشت که در ادامه بهشون اشاره می کنم و درباره شون توضیح میدم.

-تکلیف راوی مشخص نیست. راوی بین دوست داشتن و نداشتن در تردید است. این تردید اگر تعمدی باشد حسن و اگر غیر عمد باشد ایراد بزرگی است.

- شخصیت پردازی داستان مشکل اصلی داستان است. ما نه با دختر داستان و نه با پسر داستان، ارتباط برقرار نمی کنیم. گویا راوی که در ظاهر خود دختر است، در اصل نویسنده است که اطلاعاتش فراتر از شخصیت اصلی داستان است و هی دارد این ها را به خورد داستان می دهد. نویسنده حق دخالت در داستان را ندارد. نویسنده همه چیز را باید بر عهده ی راوی قصه بگذارد و تنها نویسنده باقی بماند.

-فلش بک های داستان خوب در نیامده است. گاهی مخاطب بین زمان حال و گذشته در می ماند. هنرمندی نویسنده در این است که حتی اگر جمله به جمله فلش بک بزند، زمان از دست  مخاطب در نرود.

-فضاسازی بر عکس پاراگراف های آغازین، در ادامه دچار ضعف می شود. همین امر داستان را به حالت گزارشی نزدیک می کند. اما تک جمله های داستانی، داستان را از خطر گزارشی شدن نجات داده اما همچنان لب مرز است.

-برای مخاطب دلیل رفتار پسر مشخص نمی شود. نگاه ها و رفتار عاشقانه چرا یکهو تبدیل به نشناختن طرف می شود؟

-کاش به چند سوال در داستان پاسخ داده می شد، نحوه ی آشنایی شخصیت ها، طول رابطه و حتی بخشی از رابطه ی آن ها قبل از دیدار حضوری.

-داستان تلخ و صادقانه است. صداقت حس این داستان به شمار می آید. اما در عین حال تضاد های بسیاری در داستان وجود دارد که برای مخاطب آگاه دافعه ایجاد می کند.

 -داستان گویی در پشت یک دیوار رخ داده و روای دارد از سوی دیگر دیوار داستان را برای ما روایت می کند، یعنی ما از خیلی از اتفاق ها بی خبر می مانیم. گویا خود نویسنده چون آگاه است این ذهنیت را به مخاطب هم نسبت داده که این ضعف بزرگی است.

-داستان دو پاره است. بخش اول بسیار جاندار، پر از تصویر و بخش دوم که وارد حدیث نفس می شویم تکراری و سست می شود.

-اگر نویسنده می توانست کل داستان را در خلال توصیفات بازار تعریف کند یک برگ برنده به حساب می آمد.

-داستان به دلیل اشاره به پیامک، تلگرام، لیست سیاه و .... به داستان مدرن نزدیک شده است و این جای تشویق دارد. چرا که مدرن نوشتن نیاز به جسارت زیادی دارد.

-نویسنده در داستان دخالت مستقیم دارد. گویی احساسات بر روایت غلبه می کند و آن را از مسیر داستانی دور می سازد.

 

  • نسرین

 هوالمحبوب

تقریبا یک سالی میشه که دارم داستان نویسی رو به شکل جدی دنبال می کنم. نمی دونم نتیجه ی این تلاش ها به کجا ختم خواهد شد. قطعا نوشتن کتاب هدف نیست، هدف نوشتن داستان های خوبه. داستان هایی که اول خودت از خلق شون شگفت زده بشی. وقتی یک داستان خودت رو راضی کنه، خودت  رو اقناع کنه، قطعا مخاطبش رو هم پیدا خواهد کرد. توی این یک سال خیلی چیزها نوشتم، ولی خب مشخصه چیزی که خودم رو به شکل نسبی راضی کنه خلق نشده. من خلاق نیستم. به نظرم عنصر اولیه ی نویسندگی خلاقیت و نترسیدن از نوشتنه. چیزی که می نویسی باید از ذهن خلاقت جاری بشه روی کاغذ و تو خودت رو و قلمت رو محدود نکنی. جوری به جهان پیرامونت نگاه کنی که تا حالا کسی نگاه نکرده. جوری بنویسی که کسی ننوشته.

برای همین تصمیم گرفتم چیزهای جدیدی رو که یاد میگیرم بیام و اینجا با شما هم به اشتراک بذارم. برای کسانی که شاید داستان نویسی براشون دغدغه است و دوست دارن جدی دنبالش کنن ولی محیط براشون فراهم نیست. این نکاتی که در ادامه می نویسم بخشی از آموخته های من از جلسات گروه مطالعات داستانی تبریز هست.

-داستانی بنویس که خودت میخوای بخونیش. یعنی چیزی رو بنویس که همیشه مشتاق بودی بخونی.

-زاویه ی دید داستانت روجوری انتخاب کن که به کمک داستانت بیاد نه اینکه بهش آسیب برسونه. مثلا زمانی که داستان کاملا حسی و روانشناختی هست، انتخاب زوایه دید دانای کل، ضربه میزنه به داستان، چون نمیتونی به درونیات شخصیت هات وارد بشی.

-سپید خوانی ممنوع: سپید خوانی یعنی تو در داستان همه چیز رو توضیح بدی. حتی بدیهیات رو، جوری که سهمی برای مخاطب باقی نمونه. برای مخاطب ارزش قائل باش و همه چیز رو توضیح نده.

-داستان کوتاه نوشته میشه تا پرسشی رو مطرح بکنه. لزومی نداره که حتما به پرسش ها پاسخ بده. نتیجه گیری هم لازم نداره.

-در داستان کوتاه دیالوگ به شدت حساسیت برانگیزه. یعنی داستان کوتاه مثل فیلم نامه یا نمایش نامه نیست که شخصیت ها مدام با هم حرف های روزمره بزنن. شخصیت ها زمانی صحبت میکنن که واقعا لزومی داشته باشه. چیزی میگن که حتما به پیش برد داستان کمک میکنه. پس دیالوگ نوشتن خط قرمز داستان کوتاهِ باید خیلی مواظبش باشی.

-داستان باید فضا سازی داشته باشه. زمانی که شخصیت ها رو توی یه موقعیت میذاری، باید مخاطب بدونه که این ها در چه موقعیتی هستن، این داستان در کجا اتفاق میوفته. مثلا جوری نباشه که داستانی که در دادگاه رخ میده، اونقدر فضا سازی اش ضعیف باشه که حتی اگر دادگاه تبدیل به یه پارک بشه ، باز هم به داستان ضربه نخوره.

-فضا، دیالوگ، شخصیت ها و اتفاق ها باید از کلیشه دور باشن. اتفاقی در داستان بیوفته که به رغم تکراری بودن موضوع، خارق العاده و حیرت انگیز باشه. یعنی موضوع تکراری رو به نحوی غیر تکراری بنویسی.

-تا حد امکان داستان رو به حالت محاوره ننویس.

-مهمترین نکته در هر داستانی تعلیق هست. یعنی جایی که تعادل داستان به هم می خوره. داستانی که تعلیق نداره به هیچ دردی نمیخوره. ما داستان رو میخونیم که یک جایی تکون مون بده، شگفت زده مون بکنه و ....

-روایت خطی دیگه خیلی وقت هست که منسوخ شده. یعنی اگه تو قلم رو برداری و اتفاق ها رو به ترتیبی که رخ دادن روایت کنی، هیچ جذابیتی در ادبیات مدرن نخواهد داشت. چیزی که داستان رو جذاب میکنه، روایت غیر خطی، شکستن خط زمان و این هاست.

- تو می تونی داستان رو از نقطه ی A  به نقطه ی B تعریف کنی. شاید مخاطب هم بخونه و بگه خوب بود. اما اگر قدرت این رو داشتی که داستان رو از نقطه ی B به نقطه ی A  تعریف کنی، میتونی به خلق یک اثر قابل توجه امیدوار باشی.

-توی داستان باید تکلیفت روشن باشه، تو داری داستان کی رو تعریف میکنی؟ شخصیت اصلی داستانت کیه. چی میخوای بگی؟ باید جواب این سوال ها رو برای خودت روشن کنی.

- سعی کن مونولوگ ننویسی در داستان. مونولوگ نویسی یک ضعف در داستان کوتاه به حساب میاد. چون اغلب ما توانایی و قدرت دیالوگ نویسی نداریم روی میاریم به مونولوگ.

  • نسرین

هوالمحبوب


قسمت های قبلی


اواخر اردیبهشت یه داستانی رو شروع کردم که به دلایل مختلف نصفه کاره رها شد. پایان بندی های مختلفی براش می نوشتم و هیچ کدوم رو نمی پسندیدم. فکر میکردم هیچ وقت نتونم تمومش کنم ولی دیشب به طور اتفاقی چیزی به ذهنم رسید که حس می کردم باید پایان خوبی باشه. البته قضاوت به عهده ی شما. یه بخش هایی از قسمت های قبلی هم تغییر کرده ولی کلیت داستان همونه. اسم داستان هم با توجه به پایان بندی تغییر کرده.

****


گوشی را بر می دارم که این بار جوابش را بدهم. دلم میخواهد هرچه زودتر همه چیز تمام شود. از این اضطراب کهنه می ترسم. از اینکه دوباره مجبور باشم ببینمش می ترسم. صفحه ی پیام ها را باز می کنم، دلم می خواهد باور کنم که همه ی این جملات قشنگ، راست اند. دلم میخواهد واقعا همانی که او می گوید باشم.

می نویسم، همه ی چیزهایی که دلم میخواهد به خود واقعی اش بگویم را توی پیام می نویسم ولی دستم سمت کلید ارسال نمی رود. فکر میکنم اگر ناراحت شود چه؟ اگر دیگر پیام ندهد چه؟ اگر پشیمان شود چه؟

از استیصالی که گرفتارش شده ام بیزارم. از داشتن و نداشتنش، از بودن و نبودنش، از خواستن و نخواستنش می ترسم.

نشسته ام مقابل آینه، به پوست صورتم دست می کشم. می ایستم، به خود توی آینه ام خوب و عمیق نگاه می کنم. به چشم های قهوه ای و مژه های پرپشتم، به لب های خوش حالتی که با یک رژ کم رنگ زیباتر می شوند. به ابرو های افتاده ام. دست می کشم روی پوست صورتم. باز هم همان حس همیشگی به سراغم می آید. زیبایی اما چیزی کم داری.

****

وقتی با هزار ترفند از ماشین پیاده می شدم، کمی دلخور بود. دوست داشت تا در خانه برساندم. اما من میخواستم هر طور شده دست به سرش کنم.

چند لحظه ی بعد می رود و من دوباره پناه می برم به کتاب ها، قصه ها، شعرها.

عطرش توی فضا مانده است. خنده هایش توی فضا پخش شده اند. کلمه های جادویی اش، ته لهجه ی تهرانی اش، همه ی اجزای وجودش توی قلب شهر کتاب جا مانده است.

نمی روم سمت همان میز و صندلی، میخواهم کمی چرخ بزنم و بعد بی لحظه ای توقف سمت خانه پرواز کنم. مانده ام شب اگر زنگ زد چه جوابی بدهم؟

چیزی توی دلم قل می خورد، بالا و پایین می رود. چیزی آرام و قرارم را ربوده است. به کتاب ها نگاه می کنم اما انگار نمی بینمشان. منتظرم. منتظر شب.

نزدیکی های هشت شب هنوز هیچ خبری از او نبود. چند هزار بار صفحه ی گوشی را روشن و خاموش کرده ام.

مدام روی عکس پروفایلش زوم می کنم، حرف هایش را برای چندمین بار مرور می کنم. فکر میکنم لا به لای پیام ها می توانم دوباره پیدایش کنم. شعرهایش آرامم میکند. اما خودش مدت هاست نا آرامم کرده است.

شب از نیمه گذشته و هیچ خبری از او نیست. می خواهم بخوابم و فراموش کنم. چند روز گذشته گویا رویایی بیش نبوده است. نمی توانم حالش را بپرسم، نمی دانم چطور می شود سراغش رفت. نمی دانم چطور حرف بزنم. بلد نیستم گفتگو را آغاز کنم. ذهنم فلج شده است.

اگر بروم سراغش فکر می کند من عاشقش شده ام، اگر پیامم را ارسال کنم و منتظر بنشینم فکر می کند خبری است، اگر تنها من باشم که مشتاق ادامه ی رابطه ام چه؟ اگر او از من خوشش نیامده باشد چه؟ بی خبری خوش خبری است. سراغش نمی روم تا خودش دلتنگم شود.

چند هفته ای به این منوال سپری می شود بی هیچ نشانی از او، زندگی کش می آید. خنده ها گم شده اند. چراغ سبز خاموش است. و من سرخورده تر از قبل، سرم را توی لاک خودم فرو کرده ام.

اما آن شب جراتش را پیدا کرده بودم.  بعد از یک ماه دلتنگی سراغش را می گرفتم، فکر می کردم از دستش داده ام. از اینکه واقعا از دستش داده باشم غمگین بودم. برایش نوشتم:

-کاش وقتی سلام می دهی و قصه ات را شروع می کنی،  ته قصه نقطه ای بگذاری و تمامش کنی و بعد بروی. قصه ها بی پایان تلخ ترند. یک تلخی که تمام نمی شود و مدام ذره ذره توی کامت حسش می کنی.

- پیام بلافاصله ارسال شد و بلافاصله بعد از تیک دوم مشغول تایپ کردن شد.

- توی دلم بارها جوابش را برای خودم مزه مزه می کردم. فکر می کردم چه دلیل بزرگی می تواند برای یک ماه بی خبری داشته باشد؟ اما وقتی جوابش را ارسال می کرد، حتی یادش نبود که باید ته کدام قصه ی شروع کرده اش را نقطه می گذاشت.

جواب کوتاه و روشن بود.

-شما؟

و من هیچ کس نبودم. هیچ کس نبودم و سرم را که به دوران افتاده بود توی دست هایم گرفته بودم و سعی می کردم آرام تر گریه کنم.

حالا یک سال گذشته است و من  تمام یک سال گذشته را با یک علامت سوال سر کرده ام. سوالی که هیچ گاه جرات پرسیدنش را پیدا نکردم.

حالا بعد از یک سال دوباره شروع کرده بود به دلبری کردن. دیگر چراغ سبزش برایم جذاب نبود. دلم را نمی لرزاند. وقتی نم اشکی را که بی هوا روی صورتم سر خورده بود را پاک می کردم،  شماره اش توی لیست سیاه بود.


پایان: تیرماه 97


  • نسرین

هوالمحبوب

اولین نوه ی پسری خانواده بود، یه دختر تپل و شیطون که عمه ها عاشقش بودن. مامان میگه هیچ وقت نفهمیدم کی بزرگ شد، چون همیشه بغل یکی بود، فقط وقتی گشنه می شد می آوردنش که بهش شیر بدم. همین عزیز دردونه بودن، بهش یه اعتماد به نفس کاذب داده بود. تنها نوه هایی که ازش بزرگتر بودن، مَلی و نفیسه بودن، اون ها هم خیلی کاری به کارش نداشتن. برای همین میدون برای شیطنت مریم خانم ما مهیا بود.

تابستون های داغ و خرما پزون، بچه ها رو جمع می کرد به هوای آب تنی می بردشون خونه باغ و وسط اون استخر بی در و پیکر ولشون می کرد.

طفلی مهدی و اِبی و مینا باید کلی گریه و زاری می کردن تا دلش به رحم بیاد و از اون استخر درشون بیاره.

اصلا اون حوض بزرگ وسط خونه باغ، از هرچی استخر دیدی باحال تر بود. کل خاطرات بچگی مون وسط اون باغ و دور و بر اون استخر و دار ودرخت شکل گرفت.

آخرای تابستون که هوا خنک تر بود، با کمک مریم، بساط آتیش رو برمی داشتیم و می رفتیم بغل استخر و سیب زمینی ها رو قل می دادیم وسط آتیش. مگه خسته می شدیم از بازی؟ مگه می شد برمون گردوند خونه؟ مگه شوق رفتن به خونه ی آبا باعث بشه که دل از بازی بکنیم.

 اوایل تابستون همه ی بچه ها بالای درخت توت بودن. همه به جز من. منی که یه دختر لاغر ترکه ای ترسو بودم که هیچ وقت جرات نکردم از هیچ درختی بالا برم. هیچ وقت نتونستم مث خواهرام دوچرخه ی پسر عمه ها رو کش برم و باهاش یه دوری بزنم.

گرگم به هوا که بازی میکردیم، کمِ کم ده نفری بودیم. همه دنبال هم می کردن و گرگِ بی نوا ذله می شد تا بتونه یکی رو بگیره. خونه بزرگ و بی در و پیکر بود. پر از پله و بلندی و درخت و باغچه. شب ها که حوصله مون سر می رفت اِبی پیشنهاد گل یا پوچ می داد، اِبی استاد جر زنی تو گل یا پوچ بود، با مهدی که تو یه گروه میوفتادن، محال بود کسی بتونه دست شون رو بخونه، چون گل هاشون هیچ وقت یه دونه نبود! وقتایی که خاله بازی می کردیم، مسعود و سعید دعواشون می شد، رویا استاد آشتی دادن پسرا بود. زبون شون رو بلد بود از همون بچگی بلد بود چطوری آدم ها رو نرم کنه، آروم کنه. مسعود زر زرو بود. سعید کله خراب. کار که به کتک کاری می کشید مامان ماها رو می کشید تو خونه. دوست نداشت دم پر عمه زاده ها باشیم. اما مگه می شد لذت بازی با اون همه هم بازی رو از دست داد. چه کتک هایی که بعد بازی وسطی ازش نخوردیم!

وقتی مریم بود، مامان راضی بود. مریم بزرگ  تر بود. حواسش بهمون بود. به ما هیچ وقت زور نمی گفت. یادم نمیاد دعوامون کرده باشه، کتک که اصلا.  اما همون بلایی که سر عمه زاده هاش می آورد، سر جواد خودمون هم آورده، من و داداش جواد از نظر ترسو بودن خیلی شبیه هم بودیم. هر چی خواهرها زرنگ و پر دل و جرات بودن، ما دو تا پخمه و ترسو بودیم. یادش بخیر، مامان میگه وقتی مریم و جواد رو تنها میذاشتم میرفتم جایی، وقتی میومدم حتما یه بلایی سر جواد اومده بود، یا مریم میفرستادش بالای کمد لباسِ جهارِ مامان و نردبوم رو از زیر پاش می کشید، یا میذاشت همون جا بمونه و خودش مجبور می شد بپره و ....

وقتی بچه بودیم، همه چیز مزه داشت، گل یا پوچ مزه داشت، توت قرمز مزه داشت، تاب وسط حیاط مزه داشت، گرگم به هوا مزه داشت، سیب زمینی زغالی مزه داشت.

حالا که تابستون شده و مریم با دو تا بچه، دست و بالش بسته است، عصر ها ایلیا رو می برم پارک یا تو کوچه که بازی کنه. اگر هوا گرم بود و نتونستیم بریم بیرون تو خونه قایم باشک بازی می کنیم. کیف می کنه از پیدا کردن من. از گم شدن هم می ترسه. اگه نتونه پیدام کنه یه جور مظلومی صدام میزنه که خودم مجبورم خودم رو پیدا کنم.....

 یاد از آن ایام سبز کودکی / یاد از آن باغ قشنگ لک لکی /  زندگی زیباست وقت کودکی / باز گرد ای دل به عهد کودکی

این شعر رو دکتر گلی سر کلاس شاهنامه می خوند. وقتایی که حوصله اش سر می رفت. کتاب رو می بست و میرفت جلوی پنجره و این رو می خوند بعدش ما باید براش شعر می خوندیم تا حوصله اش برگرده سر جاش:)

  برای سخن سرا

  • نسرین

هوالمحبوب

ادامه ی داستان انتخاب سوپی، برای شرکت در تمرین نویسندگی، وبلاگ داستان سرا:


این‌جا در وسط شهر یک کلیسای قدیمی زیبا وجود داشت. از میان یک پنجره‌ی صورتی رنگ، نور ملایم و صدای موزیک دلنشینی بیرون می‌آمد. ماه در بالای آسمان بود. همه‌جا ساکت و آرام بود. برای چند لحظه کلیسای ده به نظرش آمد و سوپی را به یاد روزهای خوش گذشته انداخت.»

روزهای خوبی که در کنار طنین موسیقی در گروه کر کلیسا سپری می شد. سوپی در دوره ی مدرسه جزو گروه پیشاهنگ بود. پیانو را به خوبی می نواخت و همیشه مورد توجه پدر کالین در کلیسای دهکده بود.

حالا بعد از گذشت بیست سال، دوباره خودش را در مقابل همان کلیسای قدیمی یافته بود. سیل خاطرات به سرش هجوم آورده بودند. هوپی انگشتان سیاه و از ریخت افتاده اش را بی اختیار تکان می داد. مثل همان وقت ها که در حین نواختن پیانو، پدر کالین می گفت انگشتان تو روی کلاویه ها انگار در حال رقص و سماع هستند. پسر تو موسیقی را نه با انگشتانت بلکه با روح و جانت می نوازی.

حالا سوپی، با لباس های چرک مرده و پاره، با ریش هایی بلند، با ظاهری ملال آور، رسیده بود به نقطه ای که زمانی حس می کرد، نقطه ی پروازش خواهد بود.

از بالای تپه ها نور سبز رنگ کلیسا، سوپی را به خود فرا می خواند. سوپی از ظاهر چندش آورش خسته شده بود. از یادآوری روزهایی که مجبور شده بود،  بعد از مرگ مادرش دهکده را به دنبال کار ترک کند، چین های پیشانی اش در هم رفته بود. مایع شور مزه ای توی گودی های صورتش راه افتاده بود. مایع سرد و شور که حس های تازه ای را در او زنده می کرد.

این ها اشک بودند. چیزی که سال ها بود فراموشش کرده بود. حتی سال هایی که در زندان مِلونا با هم بندی های سیاه پوستش سپری می کرد، هیچ وقت مزه ی اشک را نچشیده بود.

سوپی پیر و در هم شکسته از بالای تپه ها به سرعت یک نوجوان 14 ساله پایین می آمد. با فریاد های ای پدر مقدس، خودش را به در کلیسای متروک رساند. در باز شد و سوپی خودش را در پیشگاه شمایل مریم مقدس یافت. چشم هایش را بسته بود. اشک ها همچنان می چکید و او به ناگاه حس کرد، انگار آرام شده است.

صبح جان آبراهام، کشاورزی که در نزدیکی کلیسای متروکه زندگی می کرد جنازه ی مردی آواره را یافت که شمایل مریم مقدس را در آغوش کشیده و با لبخندی بر لب چشم از جهان فرو بسته بود.

  • نسرین

هوالمحبوب

خودم را میان کتاب های شعر پنهان کرده بودم. تصور اینکه این رابطه قرار است به کجا ختم شود، مضطربم می کرد. وقتی داشت خودش را از پله ها بالا می کشید، چشم های مشتاقش را می دیدم که دنبال من می گردند. نفسم را در سینه حبس کردم و موقرانه چند قدم به سمتش برداشتم. وقتی چشم هایش را به من دوخت، حس بره ای را داشتم که به پیشواز گرگ می رود. اما در عین حال از این استقبال خشنود و راضی است.

از مرور خاطره های آن روزها خسته ام. گرمای هوا کلافه ام کرده است. دلم می خواهد دربستی بگیرم و هر چه زودتر خودم را به خانه برسانم. حس می کنم به ساعت ها خواب نیازمندم.

راننده مرد جوانی است که خوش قیافه به نظر می رسد. تیشرت قرمزی به تن کرده و دستبند چرمی به دست دارد. اسکلت کوچکی که از آینه ی ماشین آویزان است، سر هر پیچ به خود می لرزد و مدام بالا و پایین می رود.

وقتی جلوی کوچه مان توقف می کند، بی هیچ حرفی از ماشین پیاده می شوم. اما صدای بوق ممتد و پشت سرش داد راننده، مرا به خود می آورد. من کرایه اش را نداده ام. عذرخواهی کنان دست می برم به کیف پولم. هزاری را سمت شیشه ی باز ماشینش می گیرم و سعی می کنم به چشم هایش نگاه نکنم.

کوچه ی اخموی مان مثل همیشه پر از هیاهوست. ساختمان تجاری نبش کوچه با آن نمای زیبایش بدجور دلبری می کند. هنوز کار ساخت و سازش تمام نشده، تمام واحدهایش فروش رفته است.

می خزم توی شش متری اول و کلید می اندازم توی قفل خانه. گلدان های شاهپسند روی لبه های برجسته ی باغچه جای میگیرند و من تن خسته ام را تا بالای پله ها می کشانم. هیچ کس خانه نیست و این سکوت همان چیزی است که میخواهم.

گوشی را از توی جیب عقب کیف بیرون می کشم. چراغ سبز گوشی چشمک می زند.

روی آخرین پیام مکث میکنم "برای آنکه نگویند جسته ایم و نبود/ تو آن که جسته و پیداش کرده ام، آن باش"

آن روز وسط جشن پایان تحصیلی بچه ها بودیم. تقریبا اواخر جشن که گوشی ام را چک کردم، تماس بی پاسخی از یک شماره ی ناشناس داشتم. همکارم گفت که شماره را نمی شناسد و من بی توجه  دستم را روی کلید تماس فشار دادم. حدس میزدم یکی از همان آدم هایی است که توی جشن حضور دارد و احتمالا دنبالم می گردد. اما شماره اشغال بود و من هم بی خیال از کنار این اتفاق گذشتم.

چند روز بعد که تعداد تماس های از دست رفته زیاد شد، مشکوک شدم. شماره را  ذخیره کردم و رفتم سراغ تلگرام. هیچ فکرش را نمی کردم که به یک آشنای قدیمی بر بخورم. اما او حتی عکس آن روز هایش را هم عوض نکرده بود. همان تیشرت سیاه جذب بدن تنش بود. با آن عینک آفتابی سیاه و سری که به آسمان می سایید.

****

آن روز توی شهر کتاب اما سفید پوشیده بود. بوی عطرش تمام فضا را پر کرده بود.

نگاهم کرد و من جذبش شدم. انگار تمام احساسش را توی چشم هایش ریخته بود. نشسته بودیم رو به روی هم و او بی وقفه حرف می زد.

از روزهای خوش دانشگاه تهران تعریف می کرد. عمران خوانده بود و چند سالی توی همان شهر کار کرده بود. حتی از خانه ی مجردی اش، از خدمتکار هندی کارگاه شان که هندی را از او یاد گرفته بود، هم گفت. یک ریز و پی در پی حرف می زد و کلمات از دهانش سر می خوردند و توی فضا پخش می شدند.

 دندان های سفید یک دستی داشت. پوست سفید با موهایی یک دست سیاه. ته لهجه ی تهرانی اش حکایت از سال های طولانی زندگی در تهران داشت. گویی ترکی را پاک از یاد برده باشد.

گوشی توی دستم است که دوباره زنگ می زند. میخواهم تماسش را رد کنم که ناغافل دستم روی شاسی سبز رنگ می رود و تماس برقرار می شود.

صدای آشنایی از پشت خط اسمم را صدا می زند.

بغض های آن روزها هجوم آورده اند به گلویم. شاسی قرمز را فشار می دهم و تماس قطع می شود. درست پشت همان میز و صندلی قهوه ای تازه رنگ شده، فهمیدم که دیگر نمی خواهم ببینمش. نه اینکه آدم بدی باشد. می ترسیدم. از اینهمه قوی بودن و کامل بودنش واهمه داشتم.

از اینکه او همه ی آن چیزی بود که من هیچ وقت نتوانسته بودم، باشم، می ترسیدم. یک جور ترس شیرین.

وقتی نگاهم می کرد خودم را در مقابلش عریان می دیدم. انگار او همه چیز مرا می دانست. بی اینکه فرصتی داشته باشم برایش تعریف کنم.

نشسته بودیم توی همان پراید یشمی رنگی که جلوی شهرکتاب پارک کرده بود. با آن هیکل بزرگش برگشته بود سمت من. تمام وجودش حکایت از اشتیاقی وصف نشدنی داشت. خودم را تسلیم شده می دیدم. انگار با دست های خالی رفته باشی به جنگ. ایستاده باشی در مقابل گلوله های آتشین.

چرا اینجا نشسته ام؟ چرا نمی روم؟ چرا در ماشین را باز نمی کنم و پا به فرار نمیگذارم؟ چه چیزی مرا این طور روی این صندلی سرد میخکوب کرده است؟

افکار گوناگون به سرم هجوم آورده اند. میخواهم محلی برای گریز داشته باشم. گویی کلمه ها قادر به توصیف حال و روزم نباشند.

توی چشم هایم زل زده است و می گوید از من خوشش آمده، می گوید من زیبایم.  

 شبیه جوان های بیست ساله هول و دست پاچه نیست. مصمم و قاطع حرف می زند. دست هایش را تکیه داده به پنجره ی ماشین. عینک آفتابی اش از یقه ی پیراهنش آویزان است و تاب می خورد. من توی خودم مچاله شده ام. رد عرق را پشت گردنم حس می کنم. به حرف هایش فکر نمی کنم. دلم میخواست آینه ای داشتم و خودم را می پاییدم. نگران اینم که نکند روسری ام کج و کوله شده باشد. نکند رژ لبم ماسیده باشد و منظره ی بدی ساخته باشد.

او اولین کسی است که توی چشم هایم زل زده است و می گوید دوستم دارد. وقتی از دوست داشتنم حرف می زند، یک چیز خنک از قلبم سر می خورد و توی تک تک سلول های بدنم تکثیر می شود. نمی دانم باید چه جوابی بدهم. آیا باید بگویم دوستش دارم؟ آیا باید لبخند بزنم و تشکر کنم؟ چرا مغزم از قلبم فرمان نمی گیرد؟ دهانم خشک است. بیشتر سوال هایش را با لبخند و تکان دادن سر پاسخ می دهم. تلاش می کنم خودم را از مخمصه ای که توش گرفتار شده ام نجات دهم.

اردیبهشت دل چسبی بود. میخواستم قدم بزنم. همین بهانه ی خوبی بود برای فرار کردن از ماشینش، از خودش و از ترس موهومی که گرفتارش شده بودم. من چیزی نداشتم که به او بدهم. او نمی توانست از من خوشش آمده باشد. من ساده تر از آنی بودم که توجه مردی چون او را جلب کنم. ساده، دست و پا چلفتی و کمی زیادی معمولی....

حالا یک سال از آن روز ها گذشته است و من  تمام یک سال گذشته را با یک علامت سوال سر کرده ام. سوالی که هیچ گاه جرات پرسیدنش را پیدا نکردم.


ادامه دارد.....

  • نسرین

 هوالمحبوب

اتوبوس شرکت واحد، به شکل افقی وسط خیابان توقف کرده بود. پژوی خاکستری رنگ، جلوی اتوبوس پارک شده بود و پیرمرد راننده داشت عربده زنان ثابت می کرد که شکستگی سپرِ جلویِ اتوبوس، ربطی به دنده عقب رفتن او ندارد. با دو گلدانِ کوچکِ تویِ دستم، ایستاده بودم وسط بازار و چشم دوخته بودم به آن طرف خیابان که اثری از یک اتوبوس دیگر بیابم.

ایستگاه غلغله بود. زن ها و مردها،  زیر آفتاب داغ ایستاده و نشسته، هر کدام با کوهی از کیسه های خرید، نظاره گر صحنه بودند. بوی سبزی های تازه، بوی سیر با بوی توت های سفید در هم آمیخته بود.

دلم یک چیز خنک می خواست. یک چیز خنک، که مزه ی جدیدی داشته باشد. چیزی که شبیه آبمیوه و بستنی نباشد. یک شربت خنک خانگی مثلا. چیزی که وسط آن قیامت، نمی شد پیدایش کرد. گلدان های شاه پسندِ توی دستم را به سینه فشردم، چادرم را جمع کردم و با دو گلدان کوچک گل، راه افتادم آن طرف خیابان. دلم می خواست دست هایم خالی بود و می توانستم گوشی را از توی کیف ام در بیاورم. دلم می خواست هندزفری را بچپاندم توی گوش هایم و تا خانه راه بروم. گلدان های شاهپسند زیر هرم گرما، پلاسیده شده بودند. یادم نمی آمد آخرین بار کی آبشان داده ام.

چند لحظه بعد که داستان پیامک ها را به یاد آوردم، شاید برای اولین بار به خودم حق دادم که گلدان ها را و  خودم را و خیلی چیزهای دیگر را یادم برود. یک هفته ای می شد که زنگ ها و پیامک های بی موقع اش شروع شده بود. وسط کلاس، توی تالار، وسط مهمانی خانوادگی. ترجیح داده بودم جواب ندهم. یعنی شماره اش را فراموش کرده بودم. نمی توانستم باور کنم بعد از یک سال دوری و بی خبری، دوباره وسط زندگی آرامم پیدایش شده است. ترس از تکرار اتفاق های سال گذشته، ناآرامم کرده بود. درست یک سال پیش بود. بله درست یک سال پیش در اردیبهشت ماهی این چنین دلچسب بود که وسط شهر کتاب دیدمش. با آن هیکل درشت و کشیده اش، سراسیمه پله ها را بالا آمده بود و چشم گردانده بود بین قفسه ها. مرا ندیده بود. اما من از همان زمانی که از پراید یشمی اش پیاده شده بود دیده بودمش. صاف کردن پیراهنش را دیده بودم، دست کشیدن به موهای خوش حالتش را دیده بودم و دید زدن ساعتش را هم. گوشی اش را در دست گرفته بود و لابد میخواست به من زنگ بزند.

من ده دقیقه مانده به قرار رسیده بودم. بارها خودم را توی آینه ی جیبی ام دید زده بودم. و هر بار رژم را کمرنگ ترکرده بودم. هر بار دستی به روسری ام کشیده بودم و چین های مانتو ام را با دست صاف کرده بودم. ندیده بودمش. ندیده بودتم و حالا قرار بود برای اولین بار همدیگر را وسط بهشت کتاب ها ملاقات کنیم. مکان قرار را من پیشنهاد داده بودم. فکر می کردم هر اتفاق عاشقانه ای باید وسط شهر کتاب رخ بدهد.


ادامه دارد....

  • ۵ نظر
  • ۲۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۷:۲۵
  • نسرین