- ۱۲ نظر
- ۱۶ مرداد ۹۹ ، ۱۴:۳۹
هوالمحبوب
قصه از کجا شروع شد؟ از اولین اشتباهی که کردی؟ از نوشتن و سرودن؟ از خواندن؟ از کجا شروع شد که اینهمه عمق یافت؟ چه شد که این همه تو را در خود غرق کرد؟ آدمها شبیه زورقی مواج در سطح اب، تلاطمی به زندگی کسالتبارت دادند و رفتند. گاه غرق شدند و گاه دور. این تو بودی که همیشه بست نشستی و چشم دوختی به آینده. با حال چه کردی؟ با زندگی چه کردی؟ با جام شرابی که جرعه جرعه در کامت ریخت چه کردی؟ مستی بعد از شراب را با که قسمت کردی؟ اولین منگی بعد از باده را روی شانههای چه کسی از سر پراندی؟ نوشتن نان زندگی بود، نوشتن آب بود، حیات بود، تو از نوشتن لبریز شدی و کوزۀ جانت لبالب شد و ناگاه سر رفت.
کلمات را حفظ نکردی، تو رازدار خوبی نبودی، حرف که زدی قفل بر دهان نداشتی، لبریز که شدی خوددار نبودی. تو کی این همه با خودت تنها شدی؟ کی همه بال پرواز گشودند و تو را رها کردند؟ کی این همه پژمردی و دم نزدی؟
به ستوهام آوردهای، از تحمل بار گرانت به تنگ آمدهام، از بیزبانی و زبونیات خستهام. زندگی شرنگی بود گاه شیرین، که صدای نوشانوشت به گوشم میرسید، گاه تلخ بود و من صدای بلند نالههات بودم. چه شد که قصه به اینجا رسید؟
از آن همه آواز دهل که دمی ساکت نمیشد چرا رسیدیم به این گوشه عزلت؟ آدمهای قصه رفتهاند و صحنه خالی از بازیگر است. نور رفته و سیاهی تو تنها بر هم زنندۀ نظم این جاست. تو همرنگ جماعت نشدی، عاقبت کسی عاشقت نشد، کسی دستت را نگرفت و تو تا ابد تبعید شدی به قصهها. میان بیوزنی و بیمرزی و بیصدایی، میان خلا. تو خودت خلا بودی، تهی و پوچ. وزنی نداشتی، حس نشدی، دیده نشدی، کسی برای دیدن تو از روی صندلی بر نخاست، برای تو کسی کف نزد، همیشه گوشهای نشسته بودی و پر زدن دیگران را تماشا میکردی، فکر میکردی، روزی نوبت تو هم خواهد رسید که بدرخشی، اما یادت نبود درس اول را که هر قصهای به سیاهی لشکر هم نیاز دارد، به کسی که صحنه را شلوغ کند تا بازیگران اصلی به چشم بیایند، کسانی که معرکه گردان اصلیاند.
سطحی را که ترسیم کرده بودند، برای تو بود، که حق نداری از آن قدمی فراتر بگذاری. تو به معنای هیچ رازی پی نبردی، با تو کسی نجوا نکرد، سرت روی شانهای نلغزید و لبهایت داغی بوسهای را نچشید. تبعید شدی به صحنۀ خالی، به دنیای بیپژواک.
به تو گفتند بنشین و گوش کن، گفتند لب از لب بر ندار، صدای نفسهایت را فرو ببر و دم نزن، گفتند سایهات را خط بزن، گفتند وزنی نداشته باش، سبک باش، مثل پری رها در آغوش باد.
حالا چگونه تو را که نه صدایی داری و نه وزنی، نه سایهای داری و نه ادراکی، دوباره به صحنه راه بدهم؟
من حاضرم قسم بخورم، پیر شدن پدرها درست از لحظهای شروع میشود که پسردار میشوند. با هر لگدی که آنها به توپ میزنند، با هر شیشهای که پایین میآوردند، با هر لاس زدنی که گمان میکنند نشانۀ مرد شدنشان است. با اولین پکی که به سیگار میزنند، پسرها که قد میکشند، درد و مرض باباها هم شروع میشود.
سحاب، بعد از دعوای دیروزش با بابا، گم و گور شده. گوشی بیصاحبش هم خاموش است. از سر شب، با بابا راه افتادهایم توی شهر و به همۀ پاتوقهای احتمالیاش سرک کشیدهایم تا بلکه ردی از وجود نحسش پیدا کنیم.
توی پارک، چند تایی از رفقایش را نشان بابا میدهم، بابا با آن لحن معلمانه، از سحاب میپرسد و تاکید میکند که گوشیاش خاموش است و ما نگرانش شدهایم.
پسره با آن چهرۀ زار و نزار و شلوار شرحهشرحهای که به تن دارد، به خودی خود تن بابا را میلرزاند. پکی به سیگار میزند و در حالی که سعی میکند مودب به نظر برسد میگوید:
-دوست دخترش رو پریشب با یکی گرفتن، اینم قاط زده.
بابا هاج و واج میماند.
-بیخی، یه شب سگ لرزه بزنه تو پارک، برمیگرده، تخمش رو نداره، جیم شه.
بابا انگار تازه از خواب پریشانی پریده باشد، مستاصل و درمانده، به من نگاه میکند، سعی میکنم توی چشمهایش نگاه نکنم. دستش را میگیرم و از پارک بیرونش میبرم.
حس میکنم مغزم قدرت پردازشش را از دست داده، وقتهایی که نمیتوانم کار مفیدی انجام بدهم، ترجیح میدهم بخوابم. خوابیدن نیاز به مهارت خاصی ندارد، دراز میکشی روی تختت و پتو را میکشی روی سرت و چشمهایت را میبندی. بعدش دیگر هیچ چیزی نمیفهمی. وقتهایی که نمیتوانی واقعیت موجود را تغییر بدهی، مجبوری ازش فرار کنی و چه فراری شیرینتر از خواب.
صدای جیغم را میشنوم، میخواهم به سمت صدا بروم، اما سنگینم، انگار کوهی روی تنم هوار شده، به پاهایم وزنههای چند تنی بستهاند، توی تخت خودم دراز کشیدهام و صدای جیغم از یک جای خیلی نزدیک به گوشم میرسد. به هر جان کندنی است خودم را از تخت جدا میکنم، اما چند قدم بیشتر برنداشتهام که با سر به یک جای عمیق سقوط میکنم.
زمین میلرزد و من توی تخت آشنای خودم چشمهایم را باز میکنم. قلبم گویی در دهانم میزند. حس میکنم باید دستم را توی قفسۀ سینهام فرو کنم و قلبم را از آن تو بیرون بکشم و باطریاش را در بیاورم تا این صدای گرومپ گرومپش کمی آرام بگیرد.
مامان پای سجاده است، الرحمن میخواند. هر بار که میرسد به آیۀ «فبای آلا ربکما تکذبان» یک حبه قند از روی سجاده برمیدارد و محکم رویش فوت میکند. انگار که بخواهد با هر فوت، تمام قدرت نهفته در نفسش را در آن بدمد و با هر فوت محکمش، ثواب بخشی از این مراسم کسالتبار قرآن خوانیاش را توی تن من و بقیه هم جا کند. بالاخره هر چه نباشد، این قندهای مقدس بعد از مراسم عشای ربانی، توی قندان سرازیر میشوند و ما چای صبحمان را با آنها نوش جان میکنیم.
سر معدهام میسوزد، انگار یک قاشق فلفل تند را یکجا بلعیده باشم، هر بار که دکتر معاینهام میکند، بعد از پیچیدن همان نسخۀ تکراری میگوید، منشا معده دردهای شما، بیشتر عصبیه. سعی کنید از محیطهای استرس زا و مسائل تحریک کنندۀ عصبی دوری کنید.
و من هر بار لبخند میزنم و توی دلم میگویم این بار دیگر عوض کردن خانه به تنهایی کافی نیست، باید شناسنامهام را هم عوض کنم.
سحاب پیدایش نشده، مامان هنوز باورش نشده که گوشی هیچ کس خود به خود خاموش نمیشود. هر بار که صدای تکراری اپراتور را میشنود، به هفت نسل پیش و پس زنک فحش میدهد. انگار که آن زن، عمدا گوشی سحاب را خاموشش کرده تا کفر مامان را در بیاورد.
وسط دلشورههای گنگ، مامان میگوید: ای خدا، دنیات چه جای وحشتناکیه برای زندگی، بچهام رو به خودت سپردم. ولی با وجود اینکه سحاب را به خدا سپرده، باز هم دلش آرام و قرار ندارد.
دمدمای صبح است که مامان بالاخره از سر سجاده بلند شده و قندهای متبرکش را جمع میکند و با احتیاط توی قندان میریزد.
با گوشی توی دستم نشستهام روی کاناپه، مامان اخمهایش را توی هم میکشد و با صدای بلند از توی آشپزخانه میگوید: « قدیم دلی رحمان بیر دانایدی، ایندی هره اوزونه گوره بیر دلی رحماندی.»
رحمان دیوانه را یادم هست، مرد شیرین عقلی بود که یک رادیوی جیبی داشت که همیشه بیخ گوشش بود، توی کوچه پس کوچههای محله، پلاس بود و توی هر مهمانی که توی خانهمان برپا بود، رحمان بر صدر مجلس نشسته بود. صدایم را بلند میکنم که به گوش مامان برسد:
-توی این خونه هممون یه جورایی معتادیم، من به گوشی توی دستم، تو به قرآن خوندن، بابا هم به خواب، فقط موندم اعتیاد سحاب به چیه. شاید دردسر درست کردن و لرزوندن دست و پای ما.
مامان که شروع میکند به غرغر کردن، دوباره سرم را فرو میکنم توی گوشی و دعوای دیشب سحاب را توی سرم مرور میکنم.
اولین کشیده را که بابا توی گوشش خواباند، من ایستاده بودم در چارچوب در. میخواستم جلوی رفتنش را بگیرم. خیر سرم میخواستم میانجیگری کنم.
سیلی سحاب که نشست بیخ گوش بابا، یک لحظه خانه را سکوت پر کرد. انگار که یک نفر باطری قلبم را درآورده باشد، سر پا وا رفتم و سُر خوردم روی زمین.
سحاب از روی نعش من رد شد و رفت. رفت که رفت.
بعد از سیلی سحاب، توی چشمهای بابا زل نزدهام. بابا انگار آب رفته باشد، از دیشب تا حالا هی کوچک و کوچکتر میشود.
اما میدانم که در برابر هر اتفاق تلخی، دوران نقاهتی هست که بعد از طی شدنش، همه چیز دوباره عادی میشود. به این فکر میکنم که آشتی این بارش قرار است چقدر برایمان آب بخورد.
نعش تلویزیون توی حیاط را با کمک مامان جمع میکنیم، مثل همیشه سعی میکنیم توی سکوت کار کنیم، بدون اینکه مجبور باشیم دربارۀ اتفاقها با هم حرف بزنیم. انگار سیم اتصالمان دچار نقص فنی شده باشد.
19 مهر
هوالمحبوب
توی عکس دست چپت را زدهای زیر چانهات، با آن کت و شلوار مکش مرگ ما، با آن فکل کراوات با آن انگشتری که جا خوش کرده در انگشت دوم دست چپت، دلم را زیر و رو میکنی، زور میزنم گریه کنم، کامم تلخ میشود، بغض هجوم میآورد ولی از اشک خبری نیست، شاید اشکها یک جایی تمام شدهاند یک جایی وسط عربده های پشت تلفن، یک جایی وسط زخم زبانهای اس ام اسی، یک جایی وسط گودالی که تنهایی حفرش کردی، یک جایی وسط آیه یاس خواندن ها، جایی وسط طوفانی که به جان من و زندگیام انداختی.
میدانی آقای محترم، آدمها تا جایگزینی پیدا نکنند، بدخلق نمیشوند، آدمها تا جای گرمتری پیدا نکنند، دم از رفتن نمیزنند، گمان میکردم یک جایی بین این همه فاصله گم میشوی، یک جایی وسط اینهمه دلشوره گم میشوی، گفتم شاید ندیدنت تسکین بدهد نبودنت را، اما پشت هر تسکینی، یک بغض نشسته، پشت هر به جهنمی، یک آه جا خوش کرده، پشت هر بخششی یک حسرت است، پشت تمام این فاصلهها تویی که انگشتر دست کردهای و ایستادهای مقابل لنز دوربین و دست چپت را به نشانه صلح زدهای زیر چانهات، پشت تمام این فاصلهها، من بودم که لحظه لحظه از زندگی خودم کم شدم، از جوانی خودم خط خوردم، از شادیهای لمس نکرده محروم شدم، پشت تمام این قصهها تو نشستهای دست در دست معشوق به وصال رسیده و من که تمام سالهای از دست رفته را آه میکشم.
هوالمحبوب
صبح سردی بود، از آن صبحهایی که به قول قدیمیها استخوان میترکاند، نشستهبودیم روی صندلیهای چهار نفرهی کوپهی آخر قطار. سیستم گرمایش قطار مثل همیشه خراب بود. سگ لرزه میزدیم و سعی داشتیم با شوخی و خنده خون یخ زدهی رگهایمان را دوباره به جریان بیندازیم.
سمیه توی چادر سیاه گلدارش مچاله شده بود، نازی شال قهوهای مامان بافش را تا نوک بینی بالا کشیده بود. از قیافه ی سیاه سوخته اش تنها چشم هایش دیده می شد. چشم های ریز عسلی، که توی تاریکی تونل هم برق می زد.
قطار که توی ایستگاه دانشگاه توقف کرد، پیاده شدیم و توی آن برهوت سفید پوش زل زدیم به راه، که تا چشم کار می کرد کش آمدبود. شبیه گلولههای برفی بودیم که در انتظار آمدن سرویسهای دانشگاه پیر شده اند.
آن روز کلی آدم با پوستی سرخ شده از سرما، با پاهایی سنگین از شدت یخزدگی، به دانشکدههایشان رسیدند. اگر از آن بالا با یک بالگرد حرکت مورچه وارمان را فیلم برداری میکردند، یک فیلم مستند موفق از کار درمیآمد. حساب این را نکرده بودیم که بعد از 45 دقیقه لرزیدن در قطار، مسیر پر پیچ و خم ایستگاه تا دانشکده را هم مجبوریم پیاده گز کنیم.
توی راه سمیه گفت: بچهها موافقین کلاس دکتر آتشی رو نریم و عوضش بریم توی بوفه و یه صبحونه ی درست و حسابی بخوریم و جون بگیریم؟
نازی از زیر همان شال مامان بافش، صدایی شبیه ناله توی فضا رها کرد که گمانم علامت موافقتش بود.
من هم که پاهایم دیگه رمقی نداشت، به استاد آتشی فکر می کردم و به اینکه چطور خواهم توانست یک ساعت و نیم مزخرفاتش را تحمل کنم؛پس بیمعطلی قبول کردم.
ساعت هشت توی بوفه بودیم. پاهایمان را چسبانده بودیم به سوفاژ و از دردی که میپیچید توی رگ و پی مان کیفور میشدیم. گرما حالمان را جا آورده بودیم.
چند دقیقهای که گذشت، نازی شیشهی نوتلا را روی میز گذاشت، آن وقت ها نوتلا برای ما دانشجوهای بی پول که همیشهی خدا هشتمان گرو نهمان است صبحانهای عیانی به حساب میآمد. برق چشم هایمان، نازی را متوجه خودش کرده بود؛ برای همین خواست که توضیح دهد و خودش را از اتهام بچه پولدار بودن رها کند:
-دیروز دایی اینا اومده بوده بودن خونمون، سوغات ترکیه است. گفتم مامان اینا خوششون نمیاد آوردم با هم دیگه بخوریم.
وقتی توضیحات نازی دربارهی نوتلا تمام شد؛ من و سمیه نصف شیشه را خالی کرده
بودیم.
آن روز تا ساعت سه و نیم کلاس داشتیم، کلاس ده را هم پیچاندیم، رفتیم دانشکده
گردی، وسط گشت و گذارها، پشت در شیشه ای دانشکدهی فنی، چشم سمیه به عقربی افتاد
که طاق باز افتاده بود گوشه ی در.
با دیدن عقرب انگار یک پدیدهی خیلی خاص و کمیاب را دیده باشد؛ جیغ خفه ای زد و دست برد طرف شیشهی نوتلایی که صبح از روی میز برش داشته بود.
در برابر چشم های از حدقه در آمدهی من و نازی، عقرب بخت برگشته را همان طور کج و معوض برداشت و انداخت توی شیشهی نوتلا و درش را بست. البته چند دقیقه ای قبل از این عملیات، مشغول بررسی علائم حیاتیاش بود که نکند خدای نکرده زنده باشد و نیشش بزند.
عقرب بینوا، با آن رنگ سبز دلربا، ته شیشه ی نوتلا، لای رد قهوه ای شکلاتی که به ته شیشه چسبیده بود، وداع سختی با زندگی داشت.
وقتی خیال سمیه از بابت گیر انداختن عقرب راحت شد، رو به من و نازی کرد و گفت:
-شنیدم عقرب برای کچلی خوبه، گرفتمش برای کله ی داداش ناصرم یه معجون درست کنم. خوب نیست طفلی قبل از زن گرفتن کلا کچل بشه. اینجوری دیگه هیشکی بهش دختر نمیده.
-آخه عقل کل با یه عقرب لاجونِ مرده، چه معجونی میشه درست کرد، هر کی گفته عقلش پاره سنگ بر می داشته لابد.
نازی این را گفت و کیفش را روی دوشش جا به جا کرد و دوباره شالش را تا زیر چشم هایش بالا کشید.
سمیه با این چیزها پا پس نمی کشید؛ فکر میکرد همان عقرب شکلاتی ته شیشه ی نوتلا، خواهد توانست کچلی داداش ناصر را درمان کند و احتمالا تا عروسیاش را هم توی ذهن رویابافی کرده بود.
ناهار را توی سلف دانشگاه خوردیم و سمیه دوباره شیشه ی نوتلا را از توی کیفش بیورن کشید، این بار مشغول جمع کردن پوست لیموهایی بود که کنار کباب خورده بودیم.
-چیه چپ چپ نگاه میکنین، پوست لیمو هم توی اون دستور معجون رفع کچلی بود دیگه.
بعد از ناهار نوچ نوچ کنانان و تاسف خوران از داشتن چنین دوست خرافاتیی، راهی کلاس دکتر میم منفور شدیم.
داشتم فکر می کردم که تا عصر که برگردیم قرار است دیگر چه چیزهایی به محتویات آن شیشه ی نوتلای بخت برگشته اضافه شود که نازی سرش را بیخ گوشم آورد و از نقشه ای که در سر داشت گفت و تاکید کرد که سمیه چیزی نفهمد.
نقشه اش حرف نداشت، میشد با آن عقرب شکلاتی برای یک بار هم که شده، کلاس اعصاب خرد کن دکتر میم را به تعطیلی کشاند. سر کلاس نازی شیشه ی نوتلا را از کیف سمیه کش رفت و من درش را باز کردم و عقرب مرده را زیر صندلی های ردیف جلو رها کردم، تصمیم داشتم بلافاصله بعدش جیغ ساختگی بزنم و کلاس را به هم بریزم. اما همین که کمرم را صاف کردم و روی صندلی نشستم، دکتر میم اسمم را صدا زد، از مسئلهای که روی تخته نوشتهبود هیچ سر در نمیآوردم. توی دلم به نازی و شانسم و دکتر میم بد و بی راه می گفتم و مذبوحانه تلاش می کردم از این مسئله ی لعنتی سر در بیاورم. چند دقیقه ی بعد صدای داد دکتر میم پای تخته میخکوبم کرد، همه دویدند سمت استاد که مچ پایش را گرفته بود و از درد به خودش می پیچید، هیچ کس سر در نمی آورد که چه اتفاقی رخ داده است. من و نازی هم گیج و منگ به هم نگاه می کردیم، بعد از چند دقیقه که استاد با کمک پسرها به بهداری منتقل شد و عقرب یک وجبی زیر میز، توسط خدمه به هلاکت رسید؛ تازه فهمیدیم که خدا گاهی صدای نفرین مان را می شنود.
نازی در فاصلهی الم شنگه ای که استاد به راه انداخته بود، عقرب سبز رنگ سمیه را توی شیشه ی نوتلا برگردانده بود و حالا سمیه داشت جنازه ی عقرب سیاه را هم به شیشه اضافه می کرد.
دکتر میم یک هفته ای بستری شد، دکترها می گفتند شانس آورده که عقربی که نیشش
زده از عقرب های کشنده نبوده. معجزه ی عقرب سیاه نه تنها باعث تعطیلی یک هفته ای
کلاس های دکتر میم شد، بلکه گویا برای رشد موهای ناصر هم موثر بود.
هوالمحبوب
توی عکس اول زل زده ای به گوشه ی کادر، همان جایی که بازوی یار پیداست، روی عکس زوم میکنم، حضورش تمام عکس را پر کرده است، خنده ات از جنس دیگری است، عکس بعدی تویی و چند مرد دیگر، نمی شناسمشان، از فکل کراواتی که بسته اید مشخص است که این عکس بخشی از مراسم عروسی است. در هیچ کدام از عکس هایت عینک به چشم نداری، آن روزها من برای عینکت شعر هم گفته بودم؛ چیزی از آن شعر یادم نمانده است، اما....
آخرین یلدایی را که با هم بودیم تو سرباز بودی و من دانشجو، همان سال هایی که زمزمه های عاشقانه ات یواشکی و دور از چشم افسر کشیک بود، گوشی نوکیای دو صفر یک ات را توی کلاه نظامی ات قایم می کردی و سر پاس به من زنگ می زدی.
می گفتی پایگاه هوایی بندرعباس آخرین نقطه ی دنیاست، می گفتی اینجا اگر تو نباشی یک روز هم دوام نمی آورم.
راستی یادم رفت بگویم که دیشب آخرین تکه از تو را به سطل زباله بخشیدم. همان تسبیح یاسی رنگ را که با منجق برایم بافته بودی، تمام این سال ها یک روز هم از من دور نشده بود.
چند هفته ی قبل کتاب هایت را هم بخشیدم، گردن آویزی را که از بندرعباس برایم پست کرده بودی، هم سهم سطل زباله ی اتاقم شد.
توی عکس آخر قربان صدقه اش رفته ای، از آن عاشقانه های آبکی که هیچ وقت اهلش نبودی. حالم از آن حال های غریبی است که تمام آن سال ها با تو داشتم. مثل همان وقت ها که پشت تلفن برایم آواز می خواندی و من اشک می شدم و سر می خوردم توی آغوش ناپیدایت.
توی عکس ها از همیشه چاق تر شده ای، از آخرین باری که دیدمت حسابی زیباتر و آقاتر شده ای . می دانی هیچ پسری بعد از دو سال سربازی در پادگان بندرعباس نمی تواند چیزی از زیبایی اش را حفظ کرده باشد. آفتاب سوخته بودی و کچل. اما من قربان صدقه ات می رفتم و حالی ام نبود که این دیدار آخر است. تمام کوله ات سوغاتی بود برای من، از سوهان قم تا نان کنجدی و کتاب و تسبیح و .....
حواست بود که تکه هایت را توی تمام شهر جا گذاشته ام؟ حالا تمام شهر بوی تو را گرفته اند، دست هایم بوی تو را می دهند و چشم هایم آخرین تصویر تو را به نمایش گذاشته اند.
بوی دود پیچیده است توی سرم و حالا تصویر تو تا همیشه نقش بسته است توی قاب چشم هایم. این آخرین یلدای بی تو هم مبارک....
هوالمحبوب
*داستان ها را به خاطر دوستان علاقمندی در وبلاگ منتشر می کنم که همیشه مشوق من برای نوشتن بوده اند، مخصوصا آقای حامد سپهر، که چند بار خواسته اند داستان ها و ترانه هایم را در وبلاگ منتشر کنم. از نقدهایتان استقبال می کنم.
ساعت کتابفروشی، ده ضربه نواخت، این یعنی وقتش رسیده است. ایوا از چند ساعت قبل منتظر این لحظه بود. یعنی چند شب بود که برعکس همیشه چشم به راه شب می شد، تا ساعت ده ضربه بنوازد و او کرکره ی مغازه را پایین بکشد و بخزد در اتاق کوچکش در ته بالکن مغازه و فرو برود در تخت خواب نرمش و چشم هایش را روی هم بگذارد و بخوابد.
فکر می کرد امشب باز هم مثل سه شب گذشته او خواهد آمد، تصور می کرد این امکان ندارد که سه شب بی دلیل بیاید و شب چهارم یکهو تصمیم بگیرد غیبش بزند. این اصلا منصفانه نبود.
شب اول روحش هم از قضیه بی خبر بود، چشم هایش که گرم شد، در خواب عمیقی فرو رفت، توی خواب دستی روی شانه اش نشسته بود، ایوا هراسان برگشته بود و پیرمردی را دیده بود با موهای یک دست سفید، ریش هایی انبوه و قبایی سفید رنگ. ایوا فکر می کرد پیرمردی عارف مسلک را ملاقات کرده است؛ اما او چیزی بیش از یک پیرِ عارف مسلک ساده بود.
سه شب تمام ایوا و پیرمرد صحبت کرده بود و ایوا تمام جراتش را جمع کرده بود و کلمات را مثل گلوله هایی آتشین پرتاب کرده بود و هر بار پس از ادای تک جمله ای لبخند پیرمرد عمیق و عمیق تر شده بود.
حتی توی خواب هم ایوا مواظب بود، موهایش از روی صورتش کنار نروند و قسمت چپ چهره اش آشکار نشود، اما شب دوم پیرمرد دست دراز کرده بود و موها را از روی صورتش کنار زده بود و ایوا دیده بود اثری از جای سوختگی روی چشم و صورتش نیست. پیرمرد خندیده بود و ایوا هم.
چند دقیقه ای توی رختخوابش غلت زد. یک چشمش به ساعت شماطه دار روی میز بود و یک چشمش به سقف ایرانتی بالکن، نمیدانست چرا برعکس همیشه خوابش نمی برد.
همه جا سفیدِ سفید بود، انگار خورشید درست وسط کتابفروشی طلوع کرده باشد، نور شدید، چشم هایش را اذیت می کرد، تقریبا مطمئن بود که دارد خواب می بیند، ولی وقتی موهایش را از روی صورتش کنار زد، جای سوختگی خودش را نشان داد، ایوا هراسان جیغ کشید. توی خواب های چند شب گذشته، همیشه صورتش را سالم و شاداب می دید، وسط آن نور کور کننده، غریبه ای را دید که سمت قفسه ی چوبی انتهای کتابفروشی می رود. تنها قفسه ی چوبی کتابفروشی مربوط به نسخه های قدیمی چند کتاب بود که بیشتر حکم یادگاری را برای ایوا و رئیسش داشت، توی این چند سالی که ایوا اینجا بود، تقریبا هیچ کس سراغ قفسه ی چوبی نرفته بود. اما غریبه یک راست به سمتش رفت و دستش را به سمت کتابهای طبقه ی دوم دراز کرد، ایوا دلشوره گرفت، بلند داد کشید و گفت نه آقا شما حق ندارید .....
اما دیگر دیر شده بود. غریبه دفتر کوچک ایوا را از لا به لای کتاب های قدیمی بیرون کشیده و توی روشنایی کتابفروشی ناپدید شده بود.
ایوا هراسان به دنبالش می دوید و مدام فریاد می کشید، وقتی چشم هایش را باز کرد خودش را درست مقابل قفسه ی چوبی یافت، دانه های درشت عرق روی صورتش نشسته بود و قلبش شبیه ساعت شماطه دار روی میز بلد و کشدار می کوبید.
ایوا هنوز شوکه بود دست لرزانش را به سمت قفسه ی کتاب ها برد اما، هر چه جستجو کرد، اثری از دفترش نیافت. ترس برش داشته بود، درست نمی دانست که خواب است یا بیدار، این بیشتر شبیه یک بازی ترسناک بود تا یک خواب معمولی. اما هر چه که بود دفتر عزیزش گم شده بود. حتم داشت کسی آن را دزدیده است اما... اما دفتر ایوا به درد چه کسی می خورد؟
یاد خواب شب دوم افتاد، که رو به روی پیرمرد مهربان نشسته بود و داشت از نوشته هایش حرف می زد، همانجا بود که گفته بود دفترش را کجا قایم کرده است و حالا شب چهارم بود و پیرمرد نیامده بود و دفتر سرجایش نبود.
ایوا تا صبح در کتابفروشی راه رفت و فکر کرد. به تمام ساکنین ساختمان مشکوک بود، به تدی و مادر پیرش، به ماریا و دوست پسر دیلاقش ، به متیوی پیر و سگش، به لیزی و شوهرش هری. حتی به مارتای مهربان.
در این بین بیشتر از همه فکرش مشغول ساکنین واحد هشت بود.
از چند ماه قبل که تدی خبر آمدنشان را داده بود هنوز نتوانسته بود ببیندشان. حتی از تعداد ساکنین واحد هشت هم اطلاع درستی نداشت، هر کدام از همسایه ها چیزی می گفتند، حرف هایشان ضد و نقیض بود. یکی شان دختری زیبا رو را مقابل در واحد هشت دیده بود که صورتش از سفیدی به برف می مانست، همسایه ی واحد نهم می گفت: دختر سگی در آغوش داشته و بدون اینکه کلیدی در قفل بیندازد وارد خانه شده بود.
آقای وارنر اعتقاد داشت که شبح مردی را هر صبح می بیند که با پالتوی کارآگاهی از خانه بیرون می زند و شب ها از یک ماشین عجیب غریب مشکی پیاده می شود.
ایوا نمی توانست پاسخی برای این همه سوال بیابد. همیشه هر تازه واردی که به مجتمع نقل مکان می کرد، بعد از چند روز سری به کتابفروشی می زد، اما ساکن واحد هشت هنوز بعد چند ماه در ذهن ساکنین، شبیه یک علامت سوال بود.
آن روز، روز نسبتا شلوغی برای کتاب فروشی بود و ایوا و آقای گاردین تمام وقت بین قفسه ها می چرخیدند و سفارش مشتری ها را تحویل می دادند.
بعد از رفتن آقای گاردین ، ایوا سرش را روی میز بلوطی رنگ گذاشت و چشم هایش را بست، به اتفاق های دیشب فکر می کرد و به دفترچه ی عزیزش. تصمیم گرفته بود هرطور شده آن را پیدا کند. دلش نمیخواست کسی سر از خیال پردازی های عاشقانه اش دربیاورد.
یاد نوشته ی اخیرش دلش را فشرده می کرد. «اوه پاتریک جذاب ترین و شگفت انگیز ترین مردی است که به عمرم دیده ام. او همان مرد خوش قلبی است که هر دختری در انتظارش است. پاتریک هر روز به بهانه ی خرید کتاب به کتابفروشی سر می زند، اما ته چشم های جذابش میخوانم که به دنبال کتاب نیست، بیشتر از صفحه های نازک کتاب ها توی چشم های فندقی من زل می زند. همیشه از زیبایی وحشی ام تعریف می کند، می گوید ایوا تو با آن موهای قهوه ای، پوست سفید و لباس های ساده ات شبیه دورترین و دست نیافتنی ترین درخت بلوط جنگل هستی. چهره ی معصومانه ی ات مرا در خود غرق می کند. تصور می کنم مرد جذاب ساکن واحد هشتم مجتمع، به همین زودی برای خواستگاری از من به نزد آقای گاردین خواهد آمد. »
چند ماه گذشته، خیال ایوا تنها دور و بر ساکن خیالی واحد هشتم چرخیده بود، بیشتر وقت ها خیال پردازی هایش را برای تدی هم می نوشت، البته نه بخش های عاشقانه اش را.
یاد خوابی که دیشب دیده بود، ترس را به چهره اش می نشاند، ایوای معصوم از لذت خوابیدن هم محروم شده بود. فکر می کرد توی خواب به راحتی خودش را لو می دهد. اما تا صبح هم نمی شد بیدار ماند. فکر کرد آنچه رخ داده است تنها در خیالش بوده و فردا صبح که بیدار شود همه چیز به روال سابق برخواهد گشت.
ساعت یازده ضربه نواخت و ایوا در تختخوابش دراز کشید و چشم هایش را بست.
توی خانه ی قدیمی شان بود، صدای آواز از اتاق پدر به گوش می رسید، مامان کنار دیوار ایستاده و غرق در آواز پدر بود. خانه غرق نور بود. ایوای پنج ساله با لباس یک دست سفید توی ایوان می چرخید و آواز های کودکانه می خواند، ناگهان وسط شعر و سرودهای پدر، جیغ های مادرش را شنید. ایوا را صدا می زد، همه جا یکهو گرم شده بود، شعله های آتش از ایوان خانه سرک می کشیدند و ایوای کوچولو هراسان به این سو و آن سو می دوید. وسط خواب جیغ می کشید و پدرش را صدا میزد. صدا از ته گلویش بیرون نمی آمد انگار کسی صدایش را دزدیده باشد، ایوا جیغ می کشید و شعله ها پدر و مادر را بیشتر در خود فرو می برند. با جیغ بلندی که کشید از خواب بیدار شد. پایین بالکن بود و دست هایش شبیه تکه چوبی خشک شده بودند. ضربان قلبش را به وضوح می شنید. روی پله های بالکن نشست و دست هایش را روی صورتش قرار داد. صدای گریه ی خفه اش سکوت موذی کتابفروشی را کشت.
کابوس هایش تمامی نداشتند. دلتنگی برای مامان و بابا لحظه ای آرامش نمی گذاشت، تصمیم داشت صبح هر طور شده، دفتر گمشده را بیابد و بعد سری به پدر و مادرش بزند.
بعد از کابوس آتش سوزی دیگر خوابش نبرد. طول و عرض مغازه را با قدم هایش متر می کرد و مدام نقشه می کشید تا سر از رمز و راز خواب های چند شب گذشته در بیاورد. صبح که شد پشت پیشخوان مغازه نشسته بود. سارافون نیلی رنگی به تن داشت و گل سر زیبایی را به سمت راست موهایش زده بود.
مشغول خواندن کتاب بازها (1)بود، فکر می کرد شگردهای گریسون گریسولد(2) می تواند برای یافتن دفتر به دردش بخورد.
آنقدر توی نقش امیلی (3)فرو رفته بود که صدای مرد را نشنیده بود. سرش را که از روی کتاب بلند کرد، خشکش زده بود.
این مرد مهربان، دقیقا همان پاتریک خیالی بود که ایوا چند ماه مداوم درباره اش خیال پردازی کرده بود.
اما در ظاهر او یک مشتری ساده بود که کتابی درباره ی تعمیرات لوله کشی ساختمان لازم داشت و بعد از خریداری کتاب به طبیعی ترین شکل ممکن از مغازه بیرون رفته بود. ایوا هنوز شوک زده بود و سعی داشت، قیافه ی مشتری را با ذهنیت خودش تطابق بدهد که ناگهان جرقه ای توی سرش روشن شد.
قفسه ی کتاب های فنی ساختمان، نزدیک ترین قفسه به قفسه ی چوبی بود، اما چنین چیزی امکان نداشت، ایوا با عجله به سمت قفسه ی چوبی دوید، پشت کتاب های طبقه ی دوم، درست همان جای همیشگی، دفتر نازنینش قرار داشت. ایوا دفتر را همان جا رها کرد و به سمت خیابان دوید، اما اثری از پاتریک نبود. وقتی مایوسانه به سمت میزکارش برمی گشت، یادداشتی با خط خوش توجهش را جلب کرد:
«ساعت 4 در کافه تریای رز منتظر خانم جوانی هستم که زیبایی وحشی اش مدت هاست مرا شیفته ی خود کرده است. »
امضا: ساکن واحد هشت
1: کتاب بازها نام اثری از جنیفر برتمن 2- شخصیت طراح معماهای کتابی در کتاب بازها 3- شخصیت اصلی کتاب بازها
بعدا نوشت: این داستان با پیش فرض های مسابقه ی تد نوشته شده، یعنی دست من برای نوشتن خیلی بسته بود، هرچند خیلی رضایت بخش نیست ولی دوست داشتم به خاطر حرف تد منتشرش کنم. منتها این چیزی از بی معرفتی دوستان دیگه کم نمی کنه!
هوالمحبوب
آمده بودم ببینمت، بعد از سال ها، بعد از سال هایی که از دست داده
بودیم، سالهایی که طعم غربت و دوری گرفته بودند، سراغت را از همان کوچه ی پله دار گرفته
بودم. خانه تان عوض نشده بود. میدانستم که تو هنوز پاگیر همان خانه ای، همان خانه
و همان آدم ها و همان چشم های سیاه پشت پنجره. نمیدانستم بالاخره توانسته بودی که
از پس سال ها سفره ی دلت را پیشش باز کنی یا نه، من رفیق بدی برایت بودم میدانم، نپرسیده بودم و رها کرده بودمت تا امروز که دوباره به حضورت نیازمند شده بودم.
آمده بودم که بغلت کنم و روی شانه
هایت آرام بگریم، میدانی که از چه حرف میزنم، از همه ی چیزهایی که از دست داده
بودیم، از آدم ها، از عشق، از
کودکی مان. از کودکی های پر شور و حال مان توی همان کوچه ی پلکانی، که هزار تا زخم
روی دست و پای مان گذاشته بود. آمده بودم بغلت کنم و یک دل سیر برایت گریه کنم. از
فرسنگ ها آن طرف تر گریه هایم را توی خودم حبس کرده بودم، بغض هایم را با یک لیوان
آب فرو داده بودم تا بیایم و رو به رویت بایستم و بغلت کنم. فکر می کردم هنوز همان
کوهی هستی که غم پدر را تاب آورد و ککش هم نگزید از رفتن ستون خانه شان. یادت هست؟ ایستاده بودی توی چارچوب در و تک تک ما بچه محل ها را بغل می کردی و دلداری مان میدادی. قامتت خم نشده بود، پدر تو بود که رفته بود اما ما بیشتر از تو زار می زدیم و یقه پاره می کردیم. می دانستیم که آدمی نیستی که غمت را جار بزنی، چشم مادر و خواهرها به تو بود، باید می ایستادی و خم نمی شدی که جای خالی در کمتر به چشم بیاید. همان روز، توی همان قاب سراسر سیاه بود که فهمیدم می شود روی تو همیشه حساب کرد.
توی تک تک روزهای تلخ غربت، فکر میکردم هنوز هم مثل آن وقت ها سنگ صبور همه ای.
برای دردهایمان همیشه مرهمی توی آستینت داشتی، برای دل از دست داده ها، برای کنکور
خراب کن ها، برای داغ دیده ها، برای همه ی ما تو مرهم بودی. روز آخر، قبل رفتنم که
بغلم کردی هنوز بوی خاک می دادی، هنوز دلم به بودنت قرص بود. من نرفته بودم که از تو ببرم رفیق، روزگار عوضم کرد، غربت تلخ و ساکتم کرد.
اما چه شد مرتضی، چه
شد که این طور در هم شکستی. من چرا بی خبر ماندم از تو؟ چرا رفتن مادر را نفهمیدم؟ چرا رنج این همه سال خرج خانه دادنت را ندیدم؟ چقدر تلخ بود که بعد از این همه سال هنوز نتوانسته بودی دلت را پیش چشم های سیاه رسوا کنی. من میدانستم و تو و خدا، هیچ کس از این عشق بویی نبرده بود، نخواسته بودی که ببرد. مادرت اما فهمیده بود. از جان کندنت برای پول جمع کردن، از شوقت برای زندگی فهمیده بود انگار.....
من اما این بار آمده بودم که تو خودت را ببارانی انگار، آمده
بودم که انگار جبران همه ی سال های صبوری ات باشم، آمده بودم که رفیقانه بغلم کنی
و زار بزنی و استخوان سبک کنی. از خانه زدیم بیرون، وسط پله ها پاهایت سست شد، نشستی و من شاهد شکستنت بودم. کوچه ی آشنای بچگی مان انگار تنگ تر شده بود، تنگ به اندازه ی آغوئش من و قامت کوچک شده ی تو. نشسته بودی و سرت روی شانه های من بود، کم کم تمام دردها داشتند از چشم هایت سر می خوردند، از سالهای رفتن پدر، رنج پدر بودن برای اهل خانه، چشم هایی که هیچ وقت قامت نبستند در مقابلت، رفتن مادر و حالا ......
اختیار دلم را نداشتم، سفت و محکم بغلت کرده بودم و تو بوی خاک نمی دادی
مرتضی، مثل همه ی ما تو هم درد داشتی و حالا انگار بهترین آغوش را برای باریدن
یافته بودی. بغلت کرده بودم و حس میکردم این تن نحیف و استخوانی چطور اینقدر محکم
بوده سال های سال که درد کشیده و دم نزده، وسط هق هق گریه ات، وسط سوگواری آرامت، از چشم های سیاه پشت
پنجره گفتی. انگار دیدن من داغ دلت را تازه تر کرده باشد. او سالها قبل رفته بود،
اما تو هم اشک هایت را حبس کرده بودی، بغض هایت را فرو داده بودی که پیش من سر ریز
کنی، من آمده بودم از میشا برایت بگویم، از چشم های میشی رنگ جذابش، از موهای
طلایی خوش حالتش و از رفتنش، از رفیق نیمه راه بودنش، آمده بودم بگویم که مرتضی دیدی
برای هم نمردیم و میشا زودتر از آنچه فکرش را کنم تنهایم گذاشت.... نمیدانستم این دردِ مشترک است که مرا سمت تو می
کشاند، من از میشا نگفتم اما تو که از رفتن سارا حرف میزدی من میشای خودم را در
چشم هایت می دیدم، تو از دلتنگی ات می گفتی و از دردی که روی سینه ات سنگینی می
کند، تو از حرف نزدن و مهر لب هایت می گفتی و حسرت چشم های سارا، میگفتی شاید اگر
حرف زده بودی، سارا امیدی برای زندگی می یافت، شاید اگر می دانست که مرتضی خاطر خواهش
شده است، اینجور غریبانه نمی رفت. میگفتی چطور توانسته تن نحیفش را تا بالای پله ها بکشاند و .....
من نگفتم مرتضی، هیچ نگفتم اما توی دلم داشتم
میشا را مرور می کردم، روزی را که برایش از عشق گفتم، روزی که او از ته دل خندید و
گفت امروز خوشبخت ترین زن دنیاست ولی شب... همان شب من بدبخت ترین مرد روی زمین
بودم و میشا رفته بود. میشا به خانه اش نرسیده بود، حتی نتوانسته بود از عشق تازه جوانه زده مان برای هم خانه اش حرف بزند، نمی دانستم چطور اتفاق افتاده بود اما می دانستم که آن راننده همه ی زندگی ام را .....
گفتم رفیق سرت را روی شانه من بگذار و تا وقتی آرام نشده
ای برایم حرف بزن، برایم گریه کن، اما وقتی بلند شدی، وقتی روی پاهایت ایستادی
باید بوی خاک بدهی، باید همان مرتضایی باشی که برایش رنج سفر را کشیده ام و آمده
ام ببویمش.
پی نوشت: لطفا داستان سرا را حمایت کنید، برای دیده شدن به حمایت های شما نیاز داریم.