نوتلا
هوالمحبوب
صبح سردی بود، از آن صبحهایی که به قول قدیمیها استخوان میترکاند، نشستهبودیم روی صندلیهای چهار نفرهی کوپهی آخر قطار. سیستم گرمایش قطار مثل همیشه خراب بود. سگ لرزه میزدیم و سعی داشتیم با شوخی و خنده خون یخ زدهی رگهایمان را دوباره به جریان بیندازیم.
سمیه توی چادر سیاه گلدارش مچاله شده بود، نازی شال قهوهای مامان بافش را تا نوک بینی بالا کشیده بود. از قیافه ی سیاه سوخته اش تنها چشم هایش دیده می شد. چشم های ریز عسلی، که توی تاریکی تونل هم برق می زد.
قطار که توی ایستگاه دانشگاه توقف کرد، پیاده شدیم و توی آن برهوت سفید پوش زل زدیم به راه، که تا چشم کار می کرد کش آمدبود. شبیه گلولههای برفی بودیم که در انتظار آمدن سرویسهای دانشگاه پیر شده اند.
آن روز کلی آدم با پوستی سرخ شده از سرما، با پاهایی سنگین از شدت یخزدگی، به دانشکدههایشان رسیدند. اگر از آن بالا با یک بالگرد حرکت مورچه وارمان را فیلم برداری میکردند، یک فیلم مستند موفق از کار درمیآمد. حساب این را نکرده بودیم که بعد از 45 دقیقه لرزیدن در قطار، مسیر پر پیچ و خم ایستگاه تا دانشکده را هم مجبوریم پیاده گز کنیم.
توی راه سمیه گفت: بچهها موافقین کلاس دکتر آتشی رو نریم و عوضش بریم توی بوفه و یه صبحونه ی درست و حسابی بخوریم و جون بگیریم؟
نازی از زیر همان شال مامان بافش، صدایی شبیه ناله توی فضا رها کرد که گمانم علامت موافقتش بود.
من هم که پاهایم دیگه رمقی نداشت، به استاد آتشی فکر می کردم و به اینکه چطور خواهم توانست یک ساعت و نیم مزخرفاتش را تحمل کنم؛پس بیمعطلی قبول کردم.
ساعت هشت توی بوفه بودیم. پاهایمان را چسبانده بودیم به سوفاژ و از دردی که میپیچید توی رگ و پی مان کیفور میشدیم. گرما حالمان را جا آورده بودیم.
چند دقیقهای که گذشت، نازی شیشهی نوتلا را روی میز گذاشت، آن وقت ها نوتلا برای ما دانشجوهای بی پول که همیشهی خدا هشتمان گرو نهمان است صبحانهای عیانی به حساب میآمد. برق چشم هایمان، نازی را متوجه خودش کرده بود؛ برای همین خواست که توضیح دهد و خودش را از اتهام بچه پولدار بودن رها کند:
-دیروز دایی اینا اومده بوده بودن خونمون، سوغات ترکیه است. گفتم مامان اینا خوششون نمیاد آوردم با هم دیگه بخوریم.
وقتی توضیحات نازی دربارهی نوتلا تمام شد؛ من و سمیه نصف شیشه را خالی کرده
بودیم.
آن روز تا ساعت سه و نیم کلاس داشتیم، کلاس ده را هم پیچاندیم، رفتیم دانشکده
گردی، وسط گشت و گذارها، پشت در شیشه ای دانشکدهی فنی، چشم سمیه به عقربی افتاد
که طاق باز افتاده بود گوشه ی در.
با دیدن عقرب انگار یک پدیدهی خیلی خاص و کمیاب را دیده باشد؛ جیغ خفه ای زد و دست برد طرف شیشهی نوتلایی که صبح از روی میز برش داشته بود.
در برابر چشم های از حدقه در آمدهی من و نازی، عقرب بخت برگشته را همان طور کج و معوض برداشت و انداخت توی شیشهی نوتلا و درش را بست. البته چند دقیقه ای قبل از این عملیات، مشغول بررسی علائم حیاتیاش بود که نکند خدای نکرده زنده باشد و نیشش بزند.
عقرب بینوا، با آن رنگ سبز دلربا، ته شیشه ی نوتلا، لای رد قهوه ای شکلاتی که به ته شیشه چسبیده بود، وداع سختی با زندگی داشت.
وقتی خیال سمیه از بابت گیر انداختن عقرب راحت شد، رو به من و نازی کرد و گفت:
-شنیدم عقرب برای کچلی خوبه، گرفتمش برای کله ی داداش ناصرم یه معجون درست کنم. خوب نیست طفلی قبل از زن گرفتن کلا کچل بشه. اینجوری دیگه هیشکی بهش دختر نمیده.
-آخه عقل کل با یه عقرب لاجونِ مرده، چه معجونی میشه درست کرد، هر کی گفته عقلش پاره سنگ بر می داشته لابد.
نازی این را گفت و کیفش را روی دوشش جا به جا کرد و دوباره شالش را تا زیر چشم هایش بالا کشید.
سمیه با این چیزها پا پس نمی کشید؛ فکر میکرد همان عقرب شکلاتی ته شیشه ی نوتلا، خواهد توانست کچلی داداش ناصر را درمان کند و احتمالا تا عروسیاش را هم توی ذهن رویابافی کرده بود.
ناهار را توی سلف دانشگاه خوردیم و سمیه دوباره شیشه ی نوتلا را از توی کیفش بیورن کشید، این بار مشغول جمع کردن پوست لیموهایی بود که کنار کباب خورده بودیم.
-چیه چپ چپ نگاه میکنین، پوست لیمو هم توی اون دستور معجون رفع کچلی بود دیگه.
بعد از ناهار نوچ نوچ کنانان و تاسف خوران از داشتن چنین دوست خرافاتیی، راهی کلاس دکتر میم منفور شدیم.
داشتم فکر می کردم که تا عصر که برگردیم قرار است دیگر چه چیزهایی به محتویات آن شیشه ی نوتلای بخت برگشته اضافه شود که نازی سرش را بیخ گوشم آورد و از نقشه ای که در سر داشت گفت و تاکید کرد که سمیه چیزی نفهمد.
نقشه اش حرف نداشت، میشد با آن عقرب شکلاتی برای یک بار هم که شده، کلاس اعصاب خرد کن دکتر میم را به تعطیلی کشاند. سر کلاس نازی شیشه ی نوتلا را از کیف سمیه کش رفت و من درش را باز کردم و عقرب مرده را زیر صندلی های ردیف جلو رها کردم، تصمیم داشتم بلافاصله بعدش جیغ ساختگی بزنم و کلاس را به هم بریزم. اما همین که کمرم را صاف کردم و روی صندلی نشستم، دکتر میم اسمم را صدا زد، از مسئلهای که روی تخته نوشتهبود هیچ سر در نمیآوردم. توی دلم به نازی و شانسم و دکتر میم بد و بی راه می گفتم و مذبوحانه تلاش می کردم از این مسئله ی لعنتی سر در بیاورم. چند دقیقه ی بعد صدای داد دکتر میم پای تخته میخکوبم کرد، همه دویدند سمت استاد که مچ پایش را گرفته بود و از درد به خودش می پیچید، هیچ کس سر در نمی آورد که چه اتفاقی رخ داده است. من و نازی هم گیج و منگ به هم نگاه می کردیم، بعد از چند دقیقه که استاد با کمک پسرها به بهداری منتقل شد و عقرب یک وجبی زیر میز، توسط خدمه به هلاکت رسید؛ تازه فهمیدیم که خدا گاهی صدای نفرین مان را می شنود.
نازی در فاصلهی الم شنگه ای که استاد به راه انداخته بود، عقرب سبز رنگ سمیه را توی شیشه ی نوتلا برگردانده بود و حالا سمیه داشت جنازه ی عقرب سیاه را هم به شیشه اضافه می کرد.
دکتر میم یک هفته ای بستری شد، دکترها می گفتند شانس آورده که عقربی که نیشش
زده از عقرب های کشنده نبوده. معجزه ی عقرب سیاه نه تنها باعث تعطیلی یک هفته ای
کلاس های دکتر میم شد، بلکه گویا برای رشد موهای ناصر هم موثر بود.