آخرین یلدا
هوالمحبوب
توی عکس اول زل زده ای به گوشه ی کادر، همان جایی که بازوی یار پیداست، روی عکس زوم میکنم، حضورش تمام عکس را پر کرده است، خنده ات از جنس دیگری است، عکس بعدی تویی و چند مرد دیگر، نمی شناسمشان، از فکل کراواتی که بسته اید مشخص است که این عکس بخشی از مراسم عروسی است. در هیچ کدام از عکس هایت عینک به چشم نداری، آن روزها من برای عینکت شعر هم گفته بودم؛ چیزی از آن شعر یادم نمانده است، اما....
آخرین یلدایی را که با هم بودیم تو سرباز بودی و من دانشجو، همان سال هایی که زمزمه های عاشقانه ات یواشکی و دور از چشم افسر کشیک بود، گوشی نوکیای دو صفر یک ات را توی کلاه نظامی ات قایم می کردی و سر پاس به من زنگ می زدی.
می گفتی پایگاه هوایی بندرعباس آخرین نقطه ی دنیاست، می گفتی اینجا اگر تو نباشی یک روز هم دوام نمی آورم.
راستی یادم رفت بگویم که دیشب آخرین تکه از تو را به سطل زباله بخشیدم. همان تسبیح یاسی رنگ را که با منجق برایم بافته بودی، تمام این سال ها یک روز هم از من دور نشده بود.
چند هفته ی قبل کتاب هایت را هم بخشیدم، گردن آویزی را که از بندرعباس برایم پست کرده بودی، هم سهم سطل زباله ی اتاقم شد.
توی عکس آخر قربان صدقه اش رفته ای، از آن عاشقانه های آبکی که هیچ وقت اهلش نبودی. حالم از آن حال های غریبی است که تمام آن سال ها با تو داشتم. مثل همان وقت ها که پشت تلفن برایم آواز می خواندی و من اشک می شدم و سر می خوردم توی آغوش ناپیدایت.
توی عکس ها از همیشه چاق تر شده ای، از آخرین باری که دیدمت حسابی زیباتر و آقاتر شده ای . می دانی هیچ پسری بعد از دو سال سربازی در پادگان بندرعباس نمی تواند چیزی از زیبایی اش را حفظ کرده باشد. آفتاب سوخته بودی و کچل. اما من قربان صدقه ات می رفتم و حالی ام نبود که این دیدار آخر است. تمام کوله ات سوغاتی بود برای من، از سوهان قم تا نان کنجدی و کتاب و تسبیح و .....
حواست بود که تکه هایت را توی تمام شهر جا گذاشته ام؟ حالا تمام شهر بوی تو را گرفته اند، دست هایم بوی تو را می دهند و چشم هایم آخرین تصویر تو را به نمایش گذاشته اند.
بوی دود پیچیده است توی سرم و حالا تصویر تو تا همیشه نقش بسته است توی قاب چشم هایم. این آخرین یلدای بی تو هم مبارک....