بی هم شدگان
هوالمحبوب
*داستان ها را به خاطر دوستان علاقمندی در وبلاگ منتشر می کنم که همیشه مشوق من برای نوشتن بوده اند، مخصوصا آقای حامد سپهر، که چند بار خواسته اند داستان ها و ترانه هایم را در وبلاگ منتشر کنم. از نقدهایتان استقبال می کنم.
چند روز است که شرایط جنگ سرد بر خانه حاکم است، همه در یک گوشه ی امن سنگر گرفته اند، بساط غذا از خانه بر چیده شده است، هر کس یک جوری شکمش را سیر می کند، بابا سر ظهر خانه نمی آید، مامان لب به غذا نمی زند، قوت این روزهایش گریه است، تسبیح می گرداند و ذکر می گوید. اغلب وقت ها نماز می خواند و نمازش را کش می دهد که به راحله فکر نکند.
هیچ کس حرف نمی زند، آدم ها شبیه سایه هایی محو توی همدیگر می لولند. همه ی مان شبیه سربازهای بینوایی شده ایم که باید هر لحظه آماده ی شنیدن فرمان حمله باشند، دست هایمان به اسلحه و لب هایمان به ذکر و دعا.
مامان همیشه دلش می خواست بی سر و صدا وقت بگذراند تا دعوا درست نشود. آخر کار هر روزشان بود، مشاجره هایشان تمامی نداشت، فرقی نمی کرد موضوع دعوا چه باشد، راحله حتما چیزی برای غر زدن و داد کشیدن سر مامان پیدا می کرد. اما گاهی هم مهربان می شد و نگران.
وقتی بچه بودیم مدام توی گوشم می خواند که ما بچه سر راهی هستیم، می گفت مامان ما را دوست ندارد.
شاید چون وقت هایی که بیرون می رفت؛ من و راحله را توی خانه می گذاشت. نمی گفت کجا می رود، نمی گفت کی بر می گردد. ما باید یک مدت نامعلومی را توی آن یک وجب خانه حبس می شدیم تا مامان دوباره کلید را بیندازد توی قفل و در را باز کند.
یادم است یک بار که آمدن مامان طول کشید، راحله دستشویی اش گرفت، نمی دانستیم چه کار کنیم، دستشویی توی حیاط بود و در خانه قفل. راحله داشت می ترکید، خودش اینطور می گفت. آخر سر خودش را در سطل آشغال راحت کرد، بوی گند خانه را بر داشته بود، نمی شد نفس کشید، اما وقتی مامان برگشت، نه از کتک خبری بود نه از فحش و بد و بی راه. بعد از آن دیگر در خانه را به رویمان قفل نمی کرد. هرچند هنوز هم تنها می رفت و تنها می آمد.
برای بابا که صبح می رفت و شب بر می گشت این چیزها مهم نبود. ما هم از ترس مامان نمی توانستیم شکایتی به بابا بکنیم. هیچ وقت نفهمیدم که مامان دوست مان دارد یا نه. یعنی آن سال ها نفهمیدم. اولین باری که مرا بوسید 16 سالم بود، داشتیم با بچه های فرزانگان می رفتیم رشت. توی حیاط دبیرستان بغلم کرد و بوسید.
قبل از آن یادم نمی آید بغلم کرده باشد یا بوسیده باشدم. کودکی های من و راحله شبیه روزمرگی های آدم های بی کس و کار، در حسرت و دلهره و تنهایی گذشت.
اما این چند سال اخیر ورق برگشته، مامان دیگر تنهایی جایی نمی رود. دیگر سالهاست که من و راحله را کتک نمی زند. حتی شاید بتوانم بگویم که مهربان تر شده است. راحله هم عوض شده است، آن راحله ی موذی سر به زیر، یاغی شده است، حرف های درگوشی اش را حالا صاف توی صورت مامان بالا می آورد. حالا دیگر خودخوری نمی کند، خودش را توی انباری سه در چهار ته باغ حبس نمی کند، وقت هایی که عصبانی می شود به جای اینکه با خودش قهر کند، با ما و همه ی جهان قهر می کند. روزها و هفته ها می خزد توی غار تنهایی اش و با کسی دمخور نمی شود.
هیچ کس تغییر کردن های راحله را جدی نمی گرفت، یعنی روال خانه این طور بود. کسی با کسی کاری نداشت، سال ها بود عادت کرده بودیم که مریضی هایمان را، درد و دل هایمان را تنها برای خودمان نگه داریم. نه اینکه همدیگر را دوست نداشته باشیم، نه، یاد گرفته بودیم که خیلی کاری به کار هم نداشته باشیم. ما توی تنهایی بزرگ شده بودیم. وقت هایی که دل درد می گرفتیم یا سرما می خوردیم؛ مامان نبود که دم کرده و جوشانده به ناف مان ببندد. خودمان با دردمان خو می کردیم. سال ها طول کشید تا من و راحله فهمیدیم توی این خانه باید خودمان به داد خودمان برسیم.
مامان خیلی وقت بود که این را فهمیده بود. در تمام آن سال ها، ما برایش بی اهمیت بودیم. درست مثل کتابی که یک بار خوانده باشی و انداخته باشی اش گوشه ی کمد، یا شعری که از بر کرده باشی و دیگر مثل روزهای اول به کامت شیرین نیاید. مامان ما را بلد شده بود انگار. برای همین رهایمان کرده بود در گوشه کنار زندگی اش. برای همین بود که همیشه ی خدا تنهایی می رفت پی مهمانی و گشت و گذارش.
یک روز صدایش از باغ گلستان می آمد و یک روز از شاه گلی. دورهمی و ختم و عروسی و مهمانی هم که تمامی نداشت، طایفه ی در هم تنیده ی ریشه داری بودیم که فامیل و آشنا کم نداشتیم.
آن سال ها فکر می کردم دلِ خوشی از ما ندارد، دلش می خواسته بچه نداشته باشد، اما بعدتر ها فهمیدم که بود و نبود ما مسئله اش نبود. مسئله ی بزرگ مامان، خود زندگی بود. زندگی ای که برایش رقم زده بودند. زندگی ای که هیچ چیزش به دلخواه او نبوده. از ازدواج مصلحتی با پسرِ دایی اش، تا بچه دار شدنش و سالها توی یک خانه ی نقلی زندگی کردنش. مامان زورش به زندگی تحمیلی اش نمی رسید اما به من و راحله که می رسید.
حال و روز آن وقت های راحله، در آغاز، چندان عجیب و غیر عادی نبود. اینکه ساعت ها توی دستشویی بنشیند و پاهایش خواب برود، اینکه آنقدر دست هایش را بشورد که پوست دست هایش همیشه ی خدا قرمز باشد، اینکه حمام یک ساعته اش به سه چهار ساعت برسد، طبیعی به نظر می رسید.
یادم می آید، یک بار که تازه از حمام در آمده بود و دمق بود، به پر و پای همه می پیچید. هیچ کجای خانه را تمیز نمی دانست. حوله اش را بغل گرفته بود و غرهایش تمامی نداشت.
وقتی به تمیزی در خانه شک کرد و با همه ی نزاری اش یکهو در چوبی را از لولا درآورد و برد وسط حیاط و شروع کرد به آب کشی، یکهو انگار همه چیز جدی شد. تازه شست مان خبر دار شد که چه بلایی سرش آمده است.
ماه ها بود که به هیچ مهمانی و جمع خانوادگی پا نمی گذاشت. می گفت حوصله ی شلوغی را ندارم. ماه ها می شد که از خانه بیرون نرفته بود. بعد از امتحانات خرداد و خبر مردود شدنش، حتی پیگیر امتحانات و گرفتن مدرک اش هم نشد. با راحله ی آن روز ها اصلا نمی شد حرف زد.
بار اولی که بی خبر از خانه بیرون زد، دقیقا چهار ماه و هفت روز بود که پایش را از خانه بیرون نگذاشته بود، یک ماه بیشتر بود که حمام نرفته بود و روزها و هفته ها بود که با ما حرف نمی زد.
من توی آشپزخانه بودم، مامان مثل همیشه توی اتاق سر سجاده اش بود، صدای کوبیده شدن در را که شنیدم، پشت بندش، صدای الله اکبر مامان بلند شد، دویدم توی اتاق و مامان با دست در کوچه را نشان داد، توی حیاط را سرک کشیدم، زیر زمین را، تمام سوراخ سمبه ها را گشتم اما راحله نبود که نبود.
پاهایم سست شد، اگر رفته باشد و دیگر نیاید چه؟ اگر نتوانیم پیدایش کنیم چه؟ دلم برایش تنگ می شد؟ نمی دانم! دوستش داشتم؟ نمی دانم. اما به نبودنش که فکر می کردم چشم هایم می جوشید. مامان هروله کنان این طرف و آن طرف می دوید، چادر به سر کرده و نکرده توی کوچه ها می چرخید و یک چشمش اشک بود و یک چشمش خون. شب شده بود که برگشت، خودش با پای خودش برگشت، وقتی آمد هیچ کس جرات نمی کرد چیزی بپرسد، مامان بغض کرده بود و تند تر از همیشه تسبیح می گرداند، وقتی بغضش می گرفت بیشتر دلم به حالش می سوخت؛ بابا ساکت تر از همیشه شده بود، بعد آمدن راحله هیچ کس حرفی نزد، تمام به آب و آتش زدن ها، یک باره فروکش کرده بود.
بعد از برگشتنش یک هفته ای لب به غذا نمی زد، رنگش زردتر از همیشه شده بود و سیاهی زیر چشم هایش به کبودی می زند. با همه ی ناتوانی اش اما برنامه ی شستشویش را به قرار همیشه انجام می داد.
صبح ها با صدای غرولند مامان بیدار می شد؛ اما برخاستنش از روی تخت نیم ساعتی طول می کشید، ابتدا باید زاویه ی قرار گرفتن آرنج هایش را محاسبه می کرد، آرنج هایش باید دقیقا بالای سرش جمع شده باشند، آنقدر روی این مورد حساس بود که حتی در طول خواب هم هشیارانه دست هایش را جمع می کرد و مواظب بود که از خطوط فرضی بیرون نزند.
زیر شیر ظرفشویی دستهایش را تا آرنج آب می کشد، در حین آب کشیدن دست هایش، تا صد می شمرد. صد عدد تمیزی اش بود.
هر وقت مامان یا بقیه در حین شستن دستهایش، صدایش می کردند، حواسش از شماره ها پرت می شد و مجبور بود دوباره از یک شروع به شمارش کند، هزار و یک، هزار و دو، هزار و سه.
سر کلاس آمادگی دفاعی، معلم شان بهشان گفته بود که در شرایط جنگی زمان تقریبی را با شمارش به دست می آورند و ثانیه ها را با هزار و یک، هزار و دو، می شمارند که دقیق باشد. هر بار می خواست چیزی را آب بکشند، حرف خانم توتونچی یادش می آمد و عدد هایش را با غلظت بیشتری ادا می کرد.
دست هایش را که می شست، لباسش خیس شده بود. خیسی تونیک کم کم بالا می رفت و آستین ها، سینه ی و کم کم بخشی از شلوار را نیز خیس می کرد.
ماه های اول، پایین آمدنش از طبقه ی بالا ساعتی طول می کشید.، دست هایش از شدت شستن پوسته پوسته شده بودند، موهایش چرب و بد حالت بالای سرش جمع شده بودند، نه حمام می رفت و نه لباس عوض می کرد، ساعت ها می نشست روی مبل تک نفره ی جلوی تلویزیون و خیره می شد به یک نقطه ی نامعلوم. یک روز که حالش از خودش به هم خورده بود، رفته بود توی حمام و موهایش را از ته قیچی کرده بود، می گفت من که نه می شویمشان و نه شانه می کنم موی بلند به چه کارم می آید.
تابستان امسال بود که سه ماه تمام حمام نرفت، لایه ای از چربی روی تنش تشکیل شده بود، بوی گند عرق می داد، روسری به سرش بسته بود و روی همان مبل همیشگی بست نشسته بود.
گاهی دلم می خواست بغلش کنم، ببوسمش اما اجازه نداشتم بغلش کنم. از آب می ترسید، از حمام می ترسید، فکر می کرد اگر پایش را توی حمام بگذارد دیگر نمی تواند از آن جا بیرون بیاید.
از همان بچگی، از همان روزهای تنهایی، از مامان بدش می آمد، از حرف زدنش، از خاطره تعریف کردنش که همیشه با تحقیر همراه بود.
برای راحله شدت اتفاق ها چند برابر می شد، ناراحتی هایش هیچ وقت التیام نمی یافتند. زخم های آن دوران را تازه نگه داشته بود که با زهرش مامان را نیش بزند، هر بار خنجرش را تا دسته در سینه ی مامان فرو می کرد، توی استخوانش تاب می داد و بعد بیرون می کشید. من درد کشیدن هر دو تایشان را دیده بودم. راحله بزرگ نشد، سنگ شد، قلبش را توی همان اتاق های بی رنگ و لعاب بچگی هایمان جا گذاشت.
مامان عادت داشت نماز را به زور هم که شده یاد مان بدهد، راحله می گفت مامان خدا را هم صاحب شده است، خودش را به نماز و نماز را به خدا وصل می کرد. همین شد که راحله هیچ وقت سر به مهر نگذاشت. هر کاری را که مامان دوست داشت، انجامش نمی داد.
اما صبح همان شبی که رفت، بی هیچ قیل و قالی، رفت که حمام کند. مامان خوشحال بود، مدام به جان دعانویس جدیدی که یافته ، دعا می کرد. صبح زود رفته بود و حوالی عصر از حمام بیرون آمد.
هیچ کجای خانه به دلش نبود، همه جا در نظرش پر از کثافت و نکبت بود، عکسی از آن روزهایش دارم. همان روزهایی که لباس ها به تنش زار می زدند، صورتش شبیه قطره ی آبی بود که هر آن ممکن است بچکد، لاغر، بی رمق، زرد و کم کم داشت زشت هم می شد. چشم های درشت سیاهش گود افتاده بود.
توی عکس یک انبه به دست گرفته است، کمرش آشکارا قوس دارد. اگر عکس را از پشت سر می گرفتم با سال های آخر عمر مامان بزرگ مو نمی زد، همان روسری پشمی را سر کرده بود و بالای سرش گره زده بود.
نه مامان رفتنش را دیده بود نه من. بابا هم مثل همیشه خانه نبود. از همان بچگی عادت داشت کارهایش را یواشکی انجام می داد. نه بالغ شدنش را مامان فهمید و نه شروع مریضی اش را.
بعد رفتنش هر کس چیزی می گفت. خاله بزرگه می گفت لابد یک نفر زیر پایش نشسته است، مامان می گفت چشمش زده اند دخترم را. دعانویس مامان گفته بود کار اجنه است.
هوای خانه بعد راحله سردتر شده بود. دلم میخواست برای یک بار هم که شده راحله مثل همان وقت ها برایم حرف بزند، از حسرت هایی بگوید که من هم داشتم، از مادری بگوید که هیچ کدام مان نداشتیمش. از سکوتی بگوید که کر کننده می شد، از نفس هایی بگوید که در کنار هم دیگر ولی بی همدیگر کشیده بودیم.
به این فکر می کردم که بود و نبودش را به چه چیزی تشبیه کنم؟ وقتی هر دو برایم دلهره آور بوده است.