ناتنی
هوالمحبوب
قصه از کجا شروع شد؟ از اولین اشتباهی که کردی؟ از نوشتن و سرودن؟ از خواندن؟ از کجا شروع شد که اینهمه عمق یافت؟ چه شد که این همه تو را در خود غرق کرد؟ آدمها شبیه زورقی مواج در سطح اب، تلاطمی به زندگی کسالتبارت دادند و رفتند. گاه غرق شدند و گاه دور. این تو بودی که همیشه بست نشستی و چشم دوختی به آینده. با حال چه کردی؟ با زندگی چه کردی؟ با جام شرابی که جرعه جرعه در کامت ریخت چه کردی؟ مستی بعد از شراب را با که قسمت کردی؟ اولین منگی بعد از باده را روی شانههای چه کسی از سر پراندی؟ نوشتن نان زندگی بود، نوشتن آب بود، حیات بود، تو از نوشتن لبریز شدی و کوزۀ جانت لبالب شد و ناگاه سر رفت.
کلمات را حفظ نکردی، تو رازدار خوبی نبودی، حرف که زدی قفل بر دهان نداشتی، لبریز که شدی خوددار نبودی. تو کی این همه با خودت تنها شدی؟ کی همه بال پرواز گشودند و تو را رها کردند؟ کی این همه پژمردی و دم نزدی؟
به ستوهام آوردهای، از تحمل بار گرانت به تنگ آمدهام، از بیزبانی و زبونیات خستهام. زندگی شرنگی بود گاه شیرین، که صدای نوشانوشت به گوشم میرسید، گاه تلخ بود و من صدای بلند نالههات بودم. چه شد که قصه به اینجا رسید؟
از آن همه آواز دهل که دمی ساکت نمیشد چرا رسیدیم به این گوشه عزلت؟ آدمهای قصه رفتهاند و صحنه خالی از بازیگر است. نور رفته و سیاهی تو تنها بر هم زنندۀ نظم این جاست. تو همرنگ جماعت نشدی، عاقبت کسی عاشقت نشد، کسی دستت را نگرفت و تو تا ابد تبعید شدی به قصهها. میان بیوزنی و بیمرزی و بیصدایی، میان خلا. تو خودت خلا بودی، تهی و پوچ. وزنی نداشتی، حس نشدی، دیده نشدی، کسی برای دیدن تو از روی صندلی بر نخاست، برای تو کسی کف نزد، همیشه گوشهای نشسته بودی و پر زدن دیگران را تماشا میکردی، فکر میکردی، روزی نوبت تو هم خواهد رسید که بدرخشی، اما یادت نبود درس اول را که هر قصهای به سیاهی لشکر هم نیاز دارد، به کسی که صحنه را شلوغ کند تا بازیگران اصلی به چشم بیایند، کسانی که معرکه گردان اصلیاند.
سطحی را که ترسیم کرده بودند، برای تو بود، که حق نداری از آن قدمی فراتر بگذاری. تو به معنای هیچ رازی پی نبردی، با تو کسی نجوا نکرد، سرت روی شانهای نلغزید و لبهایت داغی بوسهای را نچشید. تبعید شدی به صحنۀ خالی، به دنیای بیپژواک.
به تو گفتند بنشین و گوش کن، گفتند لب از لب بر ندار، صدای نفسهایت را فرو ببر و دم نزن، گفتند سایهات را خط بزن، گفتند وزنی نداشته باش، سبک باش، مثل پری رها در آغوش باد.
حالا چگونه تو را که نه صدایی داری و نه وزنی، نه سایهای داری و نه ادراکی، دوباره به صحنه راه بدهم؟
سلام.."تو"ی متن چه شخصیت غریبانه ای داشت..شخصیتی تبعید شده به صحنه ی خالی زندگی...به قول خودتان رها بود ..در آغوش باد