پدران و پسران
من حاضرم قسم بخورم، پیر شدن پدرها درست از لحظهای شروع میشود که پسردار میشوند. با هر لگدی که آنها به توپ میزنند، با هر شیشهای که پایین میآوردند، با هر لاس زدنی که گمان میکنند نشانۀ مرد شدنشان است. با اولین پکی که به سیگار میزنند، پسرها که قد میکشند، درد و مرض باباها هم شروع میشود.
سحاب، بعد از دعوای دیروزش با بابا، گم و گور شده. گوشی بیصاحبش هم خاموش است. از سر شب، با بابا راه افتادهایم توی شهر و به همۀ پاتوقهای احتمالیاش سرک کشیدهایم تا بلکه ردی از وجود نحسش پیدا کنیم.
توی پارک، چند تایی از رفقایش را نشان بابا میدهم، بابا با آن لحن معلمانه، از سحاب میپرسد و تاکید میکند که گوشیاش خاموش است و ما نگرانش شدهایم.
پسره با آن چهرۀ زار و نزار و شلوار شرحهشرحهای که به تن دارد، به خودی خود تن بابا را میلرزاند. پکی به سیگار میزند و در حالی که سعی میکند مودب به نظر برسد میگوید:
-دوست دخترش رو پریشب با یکی گرفتن، اینم قاط زده.
بابا هاج و واج میماند.
-بیخی، یه شب سگ لرزه بزنه تو پارک، برمیگرده، تخمش رو نداره، جیم شه.
بابا انگار تازه از خواب پریشانی پریده باشد، مستاصل و درمانده، به من نگاه میکند، سعی میکنم توی چشمهایش نگاه نکنم. دستش را میگیرم و از پارک بیرونش میبرم.
حس میکنم مغزم قدرت پردازشش را از دست داده، وقتهایی که نمیتوانم کار مفیدی انجام بدهم، ترجیح میدهم بخوابم. خوابیدن نیاز به مهارت خاصی ندارد، دراز میکشی روی تختت و پتو را میکشی روی سرت و چشمهایت را میبندی. بعدش دیگر هیچ چیزی نمیفهمی. وقتهایی که نمیتوانی واقعیت موجود را تغییر بدهی، مجبوری ازش فرار کنی و چه فراری شیرینتر از خواب.
صدای جیغم را میشنوم، میخواهم به سمت صدا بروم، اما سنگینم، انگار کوهی روی تنم هوار شده، به پاهایم وزنههای چند تنی بستهاند، توی تخت خودم دراز کشیدهام و صدای جیغم از یک جای خیلی نزدیک به گوشم میرسد. به هر جان کندنی است خودم را از تخت جدا میکنم، اما چند قدم بیشتر برنداشتهام که با سر به یک جای عمیق سقوط میکنم.
زمین میلرزد و من توی تخت آشنای خودم چشمهایم را باز میکنم. قلبم گویی در دهانم میزند. حس میکنم باید دستم را توی قفسۀ سینهام فرو کنم و قلبم را از آن تو بیرون بکشم و باطریاش را در بیاورم تا این صدای گرومپ گرومپش کمی آرام بگیرد.
مامان پای سجاده است، الرحمن میخواند. هر بار که میرسد به آیۀ «فبای آلا ربکما تکذبان» یک حبه قند از روی سجاده برمیدارد و محکم رویش فوت میکند. انگار که بخواهد با هر فوت، تمام قدرت نهفته در نفسش را در آن بدمد و با هر فوت محکمش، ثواب بخشی از این مراسم کسالتبار قرآن خوانیاش را توی تن من و بقیه هم جا کند. بالاخره هر چه نباشد، این قندهای مقدس بعد از مراسم عشای ربانی، توی قندان سرازیر میشوند و ما چای صبحمان را با آنها نوش جان میکنیم.
سر معدهام میسوزد، انگار یک قاشق فلفل تند را یکجا بلعیده باشم، هر بار که دکتر معاینهام میکند، بعد از پیچیدن همان نسخۀ تکراری میگوید، منشا معده دردهای شما، بیشتر عصبیه. سعی کنید از محیطهای استرس زا و مسائل تحریک کنندۀ عصبی دوری کنید.
و من هر بار لبخند میزنم و توی دلم میگویم این بار دیگر عوض کردن خانه به تنهایی کافی نیست، باید شناسنامهام را هم عوض کنم.
سحاب پیدایش نشده، مامان هنوز باورش نشده که گوشی هیچ کس خود به خود خاموش نمیشود. هر بار که صدای تکراری اپراتور را میشنود، به هفت نسل پیش و پس زنک فحش میدهد. انگار که آن زن، عمدا گوشی سحاب را خاموشش کرده تا کفر مامان را در بیاورد.
وسط دلشورههای گنگ، مامان میگوید: ای خدا، دنیات چه جای وحشتناکیه برای زندگی، بچهام رو به خودت سپردم. ولی با وجود اینکه سحاب را به خدا سپرده، باز هم دلش آرام و قرار ندارد.
دمدمای صبح است که مامان بالاخره از سر سجاده بلند شده و قندهای متبرکش را جمع میکند و با احتیاط توی قندان میریزد.
با گوشی توی دستم نشستهام روی کاناپه، مامان اخمهایش را توی هم میکشد و با صدای بلند از توی آشپزخانه میگوید: « قدیم دلی رحمان بیر دانایدی، ایندی هره اوزونه گوره بیر دلی رحماندی.»
رحمان دیوانه را یادم هست، مرد شیرین عقلی بود که یک رادیوی جیبی داشت که همیشه بیخ گوشش بود، توی کوچه پس کوچههای محله، پلاس بود و توی هر مهمانی که توی خانهمان برپا بود، رحمان بر صدر مجلس نشسته بود. صدایم را بلند میکنم که به گوش مامان برسد:
-توی این خونه هممون یه جورایی معتادیم، من به گوشی توی دستم، تو به قرآن خوندن، بابا هم به خواب، فقط موندم اعتیاد سحاب به چیه. شاید دردسر درست کردن و لرزوندن دست و پای ما.
مامان که شروع میکند به غرغر کردن، دوباره سرم را فرو میکنم توی گوشی و دعوای دیشب سحاب را توی سرم مرور میکنم.
اولین کشیده را که بابا توی گوشش خواباند، من ایستاده بودم در چارچوب در. میخواستم جلوی رفتنش را بگیرم. خیر سرم میخواستم میانجیگری کنم.
سیلی سحاب که نشست بیخ گوش بابا، یک لحظه خانه را سکوت پر کرد. انگار که یک نفر باطری قلبم را درآورده باشد، سر پا وا رفتم و سُر خوردم روی زمین.
سحاب از روی نعش من رد شد و رفت. رفت که رفت.
بعد از سیلی سحاب، توی چشمهای بابا زل نزدهام. بابا انگار آب رفته باشد، از دیشب تا حالا هی کوچک و کوچکتر میشود.
اما میدانم که در برابر هر اتفاق تلخی، دوران نقاهتی هست که بعد از طی شدنش، همه چیز دوباره عادی میشود. به این فکر میکنم که آشتی این بارش قرار است چقدر برایمان آب بخورد.
نعش تلویزیون توی حیاط را با کمک مامان جمع میکنیم، مثل همیشه سعی میکنیم توی سکوت کار کنیم، بدون اینکه مجبور باشیم دربارۀ اتفاقها با هم حرف بزنیم. انگار سیم اتصالمان دچار نقص فنی شده باشد.
19 مهر
:)