گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

پدران و پسران

يكشنبه, ۲۱ مهر ۱۳۹۸، ۱۰:۲۹ ب.ظ


من حاضرم قسم بخورم، پیر شدن پدرها درست از لحظه‌ای شروع می‌شود که پسردار می‌شوند. با هر لگدی که آنها به توپ می‌زنند، با هر شیشه‌ای که پایین می‌آوردند، با هر لاس زدنی که گمان می‌کنند نشانۀ مرد شدن‌شان است. با اولین پکی که به سیگار می‌زنند، پسرها که قد می‌کشند، درد و مرض‌ باباها هم شروع می‌شود. 

سحاب، بعد از دعوای دیروزش با بابا، گم و گور شده. گوشی بی‌صاحبش هم خاموش است. از سر شب، با بابا راه افتاده‌ایم توی شهر و به همۀ پاتوق‌های احتمالی‌اش سرک کشیده‌ایم تا بلکه ردی از وجود نحسش پیدا کنیم.

توی پارک، چند تایی از رفقایش را نشان بابا می‌دهم، بابا با آن لحن معلمانه، از سحاب می‌پرسد و تاکید می‌کند که گوشی‌اش خاموش است و ما نگرانش شده‌ایم.

پسره با آن چهرۀ زار و نزار و شلوار شرحه‌شرحه‌ای که به تن دارد، به خودی خود تن بابا را می‌لرزاند. پکی به سیگار می‌زند و در حالی که سعی می‌کند مودب به نظر برسد می‌گوید:

-دوست دخترش رو پریشب با یکی گرفتن، اینم قاط زده. 

بابا هاج و واج می‌ماند. 

-بی‌خی، یه شب سگ لرزه بزنه تو پارک، برمی‌گرده، تخمش رو نداره، جیم شه.

بابا انگار تازه از خواب پریشانی پریده باشد، مستاصل و درمانده، به من نگاه می‌کند، سعی می‌کنم توی چشم‌هایش نگاه نکنم. دستش را می‌گیرم و از پارک بیرونش می‌برم.

حس می‌کنم مغزم قدرت پردازشش را از دست داده، وقت‌هایی که نمی‌توانم کار مفیدی انجام بدهم، ترجیح می‌دهم بخوابم. خوابیدن نیاز به مهارت خاصی ندارد، دراز می‌کشی روی تختت و پتو را می‌کشی روی سرت و چشم‌هایت را می‌بندی. بعدش دیگر هیچ چیزی نمی‌فهمی. وقت‌هایی که نمی‌توانی واقعیت موجود را تغییر بدهی، مجبوری ازش فرار کنی و چه فراری شیرین‌تر از خواب. 

صدای جیغم را می‌شنوم، می‌خواهم به سمت صدا بروم، اما سنگینم، انگار کوهی روی تنم هوار شده، به پاهایم وزنه‌های چند تنی بسته‌اند،  توی تخت خودم دراز کشیده‌ام و صدای جیغم از یک جای خیلی نزدیک به گوشم می‌رسد. به هر جان کندنی است خودم را از تخت جدا می‌کنم، اما چند قدم بیشتر برنداشته‌ام که با سر به یک جای عمیق سقوط می‌کنم. 

زمین می‌لرزد و من توی تخت آشنای خودم چشم‌هایم را باز می‌کنم. قلبم گویی در دهانم می‌زند. حس می‌کنم باید دستم را توی قفسۀ سینه‌ام فرو کنم و قلبم را از آن تو بیرون بکشم و باطری‌اش را در بیاورم تا این صدای گرومپ گرومپش کمی آرام بگیرد.

مامان پای سجاده است، الرحمن می‌خواند. هر بار که می‌رسد به آیۀ «فبای آلا ربکما تکذبان» یک حبه قند از روی سجاده برمی‌دارد و محکم رویش فوت می‌کند. انگار که بخواهد با هر فوت، تمام قدرت نهفته در نفسش را در آن بدمد و با  هر فوت محکمش، ثواب بخشی از این مراسم کسالت‌بار قرآن خوانی‌اش را توی تن من و بقیه هم جا کند. بالاخره هر چه نباشد، این قندهای مقدس بعد از مراسم عشای ربانی، توی قندان سرازیر می‌شوند و ما چای صبح‌مان را با آن‌ها نوش جان می‌کنیم.

سر معده‌ام می‌سوزد، انگار یک قاشق فلفل تند را یکجا بلعیده باشم، هر بار که دکتر معاینه‌ام می‌کند، بعد از پیچیدن همان نسخۀ تکراری می‌گوید، منشا معده دردهای شما، بیشتر عصبیه. سعی کنید از محیط‌های استرس زا و مسائل تحریک کنندۀ عصبی دوری کنید.

و من هر بار لبخند می‌زنم و توی دلم می‌گویم این بار دیگر عوض کردن خانه به تنهایی کافی نیست، باید شناسنامه‌ام را هم عوض کنم. 

سحاب پیدایش نشده، مامان هنوز باورش نشده که گوشی هیچ کس خود به خود خاموش نمی‌شود. هر بار که صدای تکراری اپراتور را می‌شنود، به هفت نسل پیش و پس زنک فحش می‌دهد. انگار که آن زن،  عمدا گوشی سحاب را خاموشش کرده تا کفر مامان را در بیاورد.

وسط دلشوره‌های گنگ، مامان می‌گوید: ای خدا، دنیات چه جای وحشتناکیه برای زندگی، بچه‌ام رو به خودت سپردم. ولی با وجود اینکه سحاب را به خدا سپرده، باز هم دلش آرام و قرار ندارد.

دم‌دمای صبح است که مامان بالاخره از سر سجاده بلند شده و قند‌های متبرکش را جمع می‌کند و با احتیاط توی قندان می‌ریزد. 

با گوشی توی دستم نشسته‌ام روی کاناپه، مامان اخم‌هایش را توی هم می‌کشد و با صدای بلند از توی آشپزخانه می‌گوید: « قدیم دلی رحمان بیر دانایدی، ایندی هره اوزونه گوره بیر دلی رحماندی.»

رحمان دیوانه را یادم هست، مرد شیرین عقلی بود که یک رادیوی جیبی داشت که همیشه بیخ گوشش بود، توی کوچه پس کوچه‌های محله، پلاس بود و توی هر مهمانی که توی خانه‌مان برپا بود، رحمان بر صدر مجلس نشسته بود. صدایم را بلند می‌کنم که به گوش مامان برسد:

-توی این خونه هممون یه جورایی معتادیم، من به گوشی توی دستم، تو به قرآن خوندن، بابا  هم به خواب، فقط موندم اعتیاد سحاب به چیه. شاید دردسر درست کردن و لرزوندن دست و پای ما.

مامان که شروع می‌کند به غرغر کردن، دوباره سرم را فرو می‌کنم توی گوشی و دعوای دیشب سحاب را توی سرم مرور می‌کنم.

اولین کشیده را که بابا توی گوشش خواباند، من ایستاده بودم در چارچوب در. می‌خواستم جلوی رفتنش را بگیرم. خیر سرم می‌خواستم میانجی‌گری کنم.

سیلی سحاب که نشست بیخ گوش بابا، یک لحظه خانه را سکوت پر کرد. انگار که یک نفر باطری قلبم را درآورده باشد، سر پا وا رفتم و سُر خوردم روی زمین. 

سحاب از روی نعش من رد شد و رفت. رفت که رفت.

بعد از سیلی سحاب، توی چشم‌های بابا زل نزده‌ام. بابا انگار آب رفته باشد، از دیشب تا حالا هی کوچک‌ و کوچک‌تر می‌شود. 

اما می‌دانم که در برابر هر اتفاق تلخی، دوران نقاهتی هست که بعد از طی شدنش، همه چیز دوباره عادی می‌شود. به این فکر می‌کنم که آشتی این بارش قرار است چقدر برایمان آب بخورد.

نعش تلویزیون توی حیاط را با کمک مامان جمع می‌کنیم، مثل همیشه سعی می‌کنیم توی سکوت کار کنیم، بدون اینکه مجبور باشیم دربارۀ اتفاق‌ها با هم حرف بزنیم. انگار سیم اتصال‌مان دچار نقص فنی شده باشد.

 

19 مهر 


  • ۹۸/۰۷/۲۱
  • نسرین

من و داستان هایم

نظرات  (۲۳)

:)

پاسخ:
:))

هر مدلی‌اش هم هست

شرایط روانی هر انسانی به هزاران عامل بستگی داره که نهایتش یک انسان واخد رو میسازه

پدر مادر و تربیتشون و ژنتیک و جامعه و..

و متاسفانه تو جامعه کم نیست

پاسخ:
این فقط یک داستان بود

نسرین همون داستانی که قرار بود توی جلسه خفن ها خونده بشه؟!

 

بنظرم عالی بود 

انقدر خوب و روون و باورپذیر بود که هنوز هشتک من و داستان هام رو ندیده بودم و توی دلم داشتم پا به پا میکردم تا خبری از سحاب بگیرم!!! 

پاسخ:
سلام، بله همین بود :)

ممنونم ازت، یعنی اصلا باورم نشد، اونقدر که تعریف کردن ازم :))
توی راه که داشتم می‌رفتمف با خودم هی تکرار می‌کردم که کاش کمتر ایراد بگیرن و کمتر غر بزنن
ولی خدایی اصلا غر نزدن:)

  • حامد سپهر
  • عاااالی نوشتین احسنت

    یکی از واقعیتهای تلخ جامعه رو توی چند پاراگراف به تصویر کشیدین

    بعد خوندنش ذهن آدم چند جا میره، دنبال سحاب، صورت سیلی خورده پدر، حال مادر و خواهر و خیانت...

    پاسخ:
    ممنون، شما جزو مشوق‌های همیشه همراه من هستین:)


    خدا رو شکر که چیزی که می‌خواستم دراومده
  • آشنای غریب
  • چه خانواده پر غصه ای 

    دلم به درد اومد 

     

    پاسخ:
    ان شالله که فقط داستان باشه

    چه ترسناک بود خوشحالم که فقط داستانه 

    پاسخ:
    خدا رو شکر که فقط داستانه:)

    اما میتونه حقیقت هم داشته باشه یه جای دیگه در یک مکان دیگه

    چون داستانه و برای تو اتفاق نیفتاده دلیل نمیشه که کلا وجود نداشته باشه

    پاسخ:
    صد البته
    ولی دعا می‌کنم به این غلظت نباشه هیچ وقت

    اذیت شدم 

    پاسخ:
    عذر
  • لبخند ماه
  • دلم برای سحاب میسوزد... 

    برای پدری که روز به روز کوچک و کوچکتر میشود دلم میگیرد ...

    پاسخ:
    من برای پدر و پدرها بیشتر.....

    ممنونم از نگاهت بانو
  • حمید آبان
  • فضاسازی عالی بود، با حال پدر بعد از سیلی سحاب، منم ذره ذره خم شدم، تا مرز شکستن، تا مرز آب شدن...

    قلم توانمندتان همواره پایدار و نویسا..

    پاسخ:
    اغلب بچه‌ها همین رو گفتنف فضاسازی خوب بود.
    ولی نخ تسبیح داستان رو گم کردم انگار
    نیاز به بازنویسی داره که تبدیل به یه داستان خوب بشه:)
  • دچارِ فیش‌نگار
  • به نظرم یکی از بهترین نوشته هات رو خوندم

    فقط یکم ضد پسر بود :|

     

    من که تا حالا ندیدم پسری دست بلند کنه برا پدرش

    مخصوصا به خاطر این موضوع بی ارزش :)

    پاسخ:
    اوووووووووووووه مای گاد :)

    مرسی.

    چقدر شما خوشبخت بودین پس:)
    موضوع بی‌ارزش؟

    اووووف خداروشکر فقط یه داستان بود، قلبم اومد تو دهنم، یه بارم عوق زدم. مگه داریم تا این حد تصویر سازی با نوشته رو؟!

    پاسخ:
    وای یعنی تا این حد اثرگذار بود؟؟ 
    مرسی:)
  • علیــ ـرضا
  • چه داستانی 

    چه نویسنده ای 

    چه پدری و چه پسرانی 

    پاسخ:
    چه مخاطبی
    چه کامنتی
    به‌به:)
  • دچارِ فیش‌نگار
  • هوم

     

     

    اونجاش که سحاب دست بلند کرد رو پدرش روانی شدم رسما دوست داشتم بزنم دهن مهنشو آسفالت کنم. 

    پاسخ:
    خودمم چنین قصدی داشتم وقتی داشتم می‌نوشتمش:))

    اعتراف میکنم که منم فکر کردم واقعیته و میخواستم بگم از طرف من یکی بخوابون تو دهن داداشت که شکرخدا معلوم شد داستانه.

     

    خیلی خوب نوشته بودی، انگار داری ماجرایی که تو بطنش بودی رو روایت میکنی :)

    پاسخ:
    داداشم:)))
    اسمشم سحابه تازه:))) 
    تو که می‌دونی من ته تغاری ام نه بچه اول. 
    داداش من ده سال بزرگتره:)
    قربانت
    مرسی که خوندی 😍

    چه داستانی! و البته خدا رو شکر که داستان بود :)) 

    پاسخ:
    چقدر همه آماده خفه کردن سحاب بیچاره بودن اینجا:)
    برم یه جایی قایمش کنم:) 

    یادم میره اخه، وسط داستان فقط میخواستم انگشت‌هام رو توی صورتش خرد کنم:)))

    قربانت :*

    پاسخ:
    یاخدا:)
    بیچاره سحاب:) 

    پدرم که کوچک و کوچکتر می شد😣😣😣

    کارت درسته 

    عاااالی بود 

    من تا هشتک رو دیدم نمیدونستم داستانه 

    بازم بنویس برامون خانم

    قلمت مانا

    پاسخ:
    فدایت
    تعریف هات می‌چسبه بهم:) 

    تا اخر داستان منتظر بودم این سحاب لعنتی پیدا شه حسابی به باد کتک بگیرنش!! پسره ی بیشعور!! :)))

    پاسخ:
    بمیرم برای شخصیت داستانم :)

    داستان با موضوع بهتری مینوشتی خب.... یه خانواده درست و حسابی رو به تصویر میکشیدی، قحط بود موضوع؟!!.... 

    پاسخ:
    متاسفانه بهتون دسترسی نداشتم، که صلاح مشورت کنم راجع به موضوع داستانم.
  • قاسم صفایی نژاد
  • بعیده در تاریخ وجود داشته باشه پسری که زیر گوش پدرش زده باشه

    پاسخ:
    توی تاریخ هیچی بعید نیست.
    توی گوش زدن که سهله، خیلی اتفاق‌های بدتر از این هم رقم خورده. 

    این داستان خیلی خوب بود که! یکم بیشتر به خودتون و توانایی هاتون ایمان داشته باشید :))

    پاسخ:
    چقدر خوب که خوشت اومد :)

    مشکل اصلی داستان‌های من خط روایت و یا همون نخ تسبیحه که منسجم کنه داستان رو....

    چشم حتما:)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">