شبیخون
هوالمحبوب
چک احمدی، پاس نشده بود و حساب کتاب های کل هفته را به هم ریخته بود، به جای اینکه بمانم و اوضاع را سر و سامان بدهم، از شرکت زدم بیرون، حوصله ی غر زدن هم نداشتم، حوصله ی سر و کله زدن با هیچ احدی را نداشتم، به هیچ کس نگفتم کجا می روم، گوشی را خاموش کردم و انداختم توی داشبورد.
چاووشی از همه جا بی خبر داشت برای خودش میخواند :
دلبر صنمی شیرین شیرین صنمی دلبر
آذر به دلم بر زد بر زد به دلم آذر
عاشق شده ام بر وی بر وی شده ام عاشق
یکسر دل من او برد برد او دل من یکسر
و من به جای فکر کردن به صنم های زندگی به بدبختی های زندگی فکر می کردم، به حساب های مالی به هم ریخته، پروژه های ناقص روی زمین مانده، طراحی هایی که از طرف مشتری ها رد شده بودند، حقوق های عقب افتاده ی بچه های شرکت و .....
تصمیم داشتم بروم خانه و بعد زنگ بزنم و همه ی قرار های این هفته را کنسل کنم و چند روزی بزنم به دل جاده، دلم کنده شدن می خواست، از این همه دویدن و نرسیدن خسته بودم، آزادی مثل همیشه غلغله بود، ترافیک این خیابان لعنتی روز و ساعت خاصی نداشت. چاووشی دم گرفته بود و توی آن حال خراب همچنان سرخوش و مستانه زده بود زیر آواز:
منت به سرم بر نه بر نه به سرم منت
ساغر به کفم بر نه بر نه به کفم ساغر
رفته به سفر یارم یارم به سفر رفته
ایدر چه کنم تنها ؟ تنها چه کنم ایدر؟
چراغ قرمز سوم را که رد کردم پیچیدم توی گلباد و یک راست تا خانه راندم، وقتی ماشین را توی پارکینگ پارک می کردم، سبک تر شده بودم، انگار به این جا خالی دادن نیاز داشتم، حس می کردم حق دارم چند روزی برای خودم ول بگردم و به هیچ کس فکر نکنم.
آسانسور مثل همیشه خراب بود، چراغ راه پله ی اول و دوم روشن نمی شد و توی تاریکی، کور مال کورمال پله ها را طی کردم و رسیدم پشت واحد هشت طبقه ی چهارم. همه جا سکوت بود و خلوتی، توی چهار طبقه ی ساختمان چشمم به هیچ کدام از همسایه ها نیوفتاد، حتی ماهان و مانی هم توی پارکینگ نبودند. کلید را توی قفل چرخاندم و وارد شدم.
در نگاه اول، فکر می کردم خانه را اشتباهی آمده ام، فکر می کردم لابد فشار کاری زیاد روی مشاعرم هم اثر گذاشته و به جای واحد هشت قفل را توی واحد هفت چرخانده ام، شاید هم یک طبقه را پس و پیش آمده ام، اولین نکته ای که توجهم را جلب کرد، خط های سیاه روی دیوار ها بود، دیوار های لیمویی رنگ پذیرایی که با آن همه وسواس انتخابش کرده بودم، با رنگ سیاه خط خطی شده بودند، مبل ها دمر شده بودند و هیچ چیز سر جای خودش نبود، در را آهسته بستم و با بهت و حیرت قدم به قدم جلوتر رفتم، چیزی که در میدان دیدم بود هیچ شباهتی به خانه ای نداشت که صبح در صلح و صفا ترکش کرده بودم. کوسن ها با چاقو پاره شده بودند، شیشه های بوفه شکسته بود. چند لحظه ای همان جا میخکوب شده بودم، بعد دویدم به سمت اتاق خواب، نمیدانم چرا حس میکردم همه ی چیزهای با ارزش زندگی ام توی اتاق خواب است و اگر آنها هم سر جایشان نباشند قطعا دزد به خانه ام زده، گاو صندوق صحیح و سالم سر جایش بود، هیچ اثری از دست برد دیده نمی شد. اما رو تختی شکلاتی محبوبم با یک کاتر دو تکه شده بود. بالش ها هم دست کمی از کوسن های توی پذیرایی نداشتند. اما رنگ صورتی اتاق همچنان صورتی مانده بود و می درخشید. توی آشپرخانه همه چیز به طور معجزه آسایی جان سالم به در برده بودند. دعا دعا می کردم بلایی سر ال سی دی نازنینم نیامده باشد، هراسان به پذیرایی دویدم اما، کار از کار گذشته بود. گویی یک نفر با سنگ به جان صفحه نمایشش افتاده باشد. رنگ نگاهم تغییر کرد، داشتم از بهت زدگی به جنون می رسدیم. چطور ممکن است در عرض چند ساعت خانه ی نازنینم به این حال و روز درآمده باشد. سمت میز تلفن رفتم، میخواستم زنگ بزنم، نمیدانم به کجا، فقط فکر می کردم لازم است به یک نفر ماجرا را بگویم. شاید به علی زنگ می زدم، شاید هم به مامان. نه قلب مامان قطعا طاقت نمی آورد. شماره ی علی را گرفتم، اما هیچ صدایی از تلفن در نمی آمد، خواستم سیم اتصالش را بررسی کنم که دیدم ناشیانه از وسط بریده شده است.
-لعنت به تو
نمی دانم به چه کسی لعنت می دهم، ذهنم کار نمی کرد، نمیخواستم اثر انگشت ها را از بین ببرم، میدانم که باید پلیس خبر کنم، تلفن خانه قطع است و گوشی توی ماشین جا مانده است. دوباره چشم می گردانم به خانه، باید تمرکز کنم، چه چیزهایی کم شده است، چه چیزهایی را برده اند،
مجسمه ی عتیقه ی محبوبم سر جایش نیست، اما چرا باید به جای پول نقد توی گاوصندوق، مجسمه ی عتیقه را برده باشد که آب کردنش سخت است. شیر دستشویی باز هم چکه می کند، باز یادم رفته است واشرش را عوض کنم، چراغ را که روشن می کنم، صحنه ی عجیبی را می بینم، روی آینه ی دستشویی با رژ قرمزش برایم پیغام گذاشته است.
-مجسمه ی عتیقه ی عزیزت، اولین قسط مهریه ام بود. برای بردن بقیه اش دوباره بر می گردم. اگر حرف گوش کن بودی خانه هم مثل آشپرخانه جان سالم به در می برد.
برای سخن سرا