من تنها نبودم....قسمت دوم
هوالمحبوب
خودم را میان کتاب های شعر پنهان کرده بودم. تصور اینکه این رابطه قرار است به کجا ختم شود، مضطربم می کرد. وقتی داشت خودش را از پله ها بالا می کشید، چشم های مشتاقش را می دیدم که دنبال من می گردند. نفسم را در سینه حبس کردم و موقرانه چند قدم به سمتش برداشتم. وقتی چشم هایش را به من دوخت، حس بره ای را داشتم که به پیشواز گرگ می رود. اما در عین حال از این استقبال خشنود و راضی است.
از مرور خاطره های آن روزها خسته ام. گرمای هوا کلافه ام کرده است. دلم می خواهد دربستی بگیرم و هر چه زودتر خودم را به خانه برسانم. حس می کنم به ساعت ها خواب نیازمندم.
راننده مرد جوانی است که خوش قیافه به نظر می رسد. تیشرت قرمزی به تن کرده و دستبند چرمی به دست دارد. اسکلت کوچکی که از آینه ی ماشین آویزان است، سر هر پیچ به خود می لرزد و مدام بالا و پایین می رود.
وقتی جلوی کوچه مان توقف می کند، بی هیچ حرفی از ماشین پیاده می شوم. اما صدای بوق ممتد و پشت سرش داد راننده، مرا به خود می آورد. من کرایه اش را نداده ام. عذرخواهی کنان دست می برم به کیف پولم. هزاری را سمت شیشه ی باز ماشینش می گیرم و سعی می کنم به چشم هایش نگاه نکنم.
کوچه ی اخموی مان مثل همیشه پر از هیاهوست. ساختمان تجاری نبش کوچه با آن نمای زیبایش بدجور دلبری می کند. هنوز کار ساخت و سازش تمام نشده، تمام واحدهایش فروش رفته است.
می خزم توی شش متری اول و کلید می اندازم توی قفل خانه. گلدان های شاهپسند روی لبه های برجسته ی باغچه جای میگیرند و من تن خسته ام را تا بالای پله ها می کشانم. هیچ کس خانه نیست و این سکوت همان چیزی است که میخواهم.
گوشی را از توی جیب عقب کیف بیرون می کشم. چراغ سبز گوشی چشمک می زند.
روی آخرین پیام مکث میکنم "برای آنکه نگویند جسته ایم و نبود/ تو آن که جسته و پیداش کرده ام، آن باش"
آن روز وسط جشن پایان تحصیلی بچه ها بودیم. تقریبا اواخر جشن که گوشی ام را چک کردم، تماس بی پاسخی از یک شماره ی ناشناس داشتم. همکارم گفت که شماره را نمی شناسد و من بی توجه دستم را روی کلید تماس فشار دادم. حدس میزدم یکی از همان آدم هایی است که توی جشن حضور دارد و احتمالا دنبالم می گردد. اما شماره اشغال بود و من هم بی خیال از کنار این اتفاق گذشتم.
چند روز بعد که تعداد تماس های از دست رفته زیاد شد، مشکوک شدم. شماره را ذخیره کردم و رفتم سراغ تلگرام. هیچ فکرش را نمی کردم که به یک آشنای قدیمی بر بخورم. اما او حتی عکس آن روز هایش را هم عوض نکرده بود. همان تیشرت سیاه جذب بدن تنش بود. با آن عینک آفتابی سیاه و سری که به آسمان می سایید.
****
آن روز توی شهر کتاب اما سفید پوشیده بود. بوی عطرش تمام فضا را پر کرده بود.
نگاهم کرد و من جذبش شدم. انگار تمام احساسش را توی چشم هایش ریخته بود. نشسته بودیم رو به روی هم و او بی وقفه حرف می زد.
از روزهای خوش دانشگاه تهران تعریف می کرد. عمران خوانده بود و چند سالی توی همان شهر کار کرده بود. حتی از خانه ی مجردی اش، از خدمتکار هندی کارگاه شان که هندی را از او یاد گرفته بود، هم گفت. یک ریز و پی در پی حرف می زد و کلمات از دهانش سر می خوردند و توی فضا پخش می شدند.
دندان های سفید یک دستی داشت. پوست سفید با موهایی یک دست سیاه. ته لهجه ی تهرانی اش حکایت از سال های طولانی زندگی در تهران داشت. گویی ترکی را پاک از یاد برده باشد.
گوشی توی دستم است که دوباره زنگ می زند. میخواهم تماسش را رد کنم که ناغافل دستم روی شاسی سبز رنگ می رود و تماس برقرار می شود.
صدای آشنایی از پشت خط اسمم را صدا می زند.
بغض های آن روزها هجوم آورده اند به گلویم. شاسی قرمز را فشار می دهم و تماس قطع می شود. درست پشت همان میز و صندلی قهوه ای تازه رنگ شده، فهمیدم که دیگر نمی خواهم ببینمش. نه اینکه آدم بدی باشد. می ترسیدم. از اینهمه قوی بودن و کامل بودنش واهمه داشتم.
از اینکه او همه ی آن چیزی بود که من هیچ وقت نتوانسته بودم، باشم، می ترسیدم. یک جور ترس شیرین.
وقتی نگاهم می کرد خودم را در مقابلش عریان می دیدم. انگار او همه چیز مرا می دانست. بی اینکه فرصتی داشته باشم برایش تعریف کنم.
نشسته بودیم توی همان پراید یشمی رنگی که جلوی شهرکتاب پارک کرده بود. با آن هیکل بزرگش برگشته بود سمت من. تمام وجودش حکایت از اشتیاقی وصف نشدنی داشت. خودم را تسلیم شده می دیدم. انگار با دست های خالی رفته باشی به جنگ. ایستاده باشی در مقابل گلوله های آتشین.
چرا اینجا نشسته ام؟ چرا نمی روم؟ چرا در ماشین را باز نمی کنم و پا به فرار نمیگذارم؟ چه چیزی مرا این طور روی این صندلی سرد میخکوب کرده است؟
افکار گوناگون به سرم هجوم آورده اند. میخواهم محلی برای گریز داشته باشم. گویی کلمه ها قادر به توصیف حال و روزم نباشند.
توی چشم هایم زل زده است و می گوید از من خوشش آمده، می گوید من زیبایم.
شبیه جوان های بیست ساله هول و دست پاچه نیست. مصمم و قاطع حرف می زند. دست هایش را تکیه داده به پنجره ی ماشین. عینک آفتابی اش از یقه ی پیراهنش آویزان است و تاب می خورد. من توی خودم مچاله شده ام. رد عرق را پشت گردنم حس می کنم. به حرف هایش فکر نمی کنم. دلم میخواست آینه ای داشتم و خودم را می پاییدم. نگران اینم که نکند روسری ام کج و کوله شده باشد. نکند رژ لبم ماسیده باشد و منظره ی بدی ساخته باشد.
او اولین کسی است که توی چشم هایم زل زده است و می گوید دوستم دارد. وقتی از دوست داشتنم حرف می زند، یک چیز خنک از قلبم سر می خورد و توی تک تک سلول های بدنم تکثیر می شود. نمی دانم باید چه جوابی بدهم. آیا باید بگویم دوستش دارم؟ آیا باید لبخند بزنم و تشکر کنم؟ چرا مغزم از قلبم فرمان نمی گیرد؟ دهانم خشک است. بیشتر سوال هایش را با لبخند و تکان دادن سر پاسخ می دهم. تلاش می کنم خودم را از مخمصه ای که توش گرفتار شده ام نجات دهم.
اردیبهشت دل چسبی بود. میخواستم قدم بزنم. همین بهانه ی خوبی بود برای فرار کردن از ماشینش، از خودش و از ترس موهومی که گرفتارش شده بودم. من چیزی نداشتم که به او بدهم. او نمی توانست از من خوشش آمده باشد. من ساده تر از آنی بودم که توجه مردی چون او را جلب کنم. ساده، دست و پا چلفتی و کمی زیادی معمولی....
حالا یک سال از آن روز ها گذشته است و من تمام یک سال گذشته را با یک علامت سوال سر کرده ام. سوالی که هیچ گاه جرات پرسیدنش را پیدا نکردم.
ادامه دارد.....