انتخاب سوپی
هوالمحبوب
ادامه ی داستان انتخاب سوپی، برای شرکت در تمرین نویسندگی، وبلاگ داستان سرا:
اینجا در وسط شهر یک کلیسای قدیمی زیبا وجود داشت. از میان
یک پنجرهی صورتی رنگ، نور ملایم و صدای موزیک دلنشینی بیرون میآمد. ماه
در بالای آسمان بود. همهجا ساکت و آرام بود. برای چند لحظه کلیسای ده به
نظرش آمد و سوپی را به یاد روزهای خوش گذشته انداخت.»
روزهای خوبی که در کنار طنین موسیقی در گروه کر کلیسا سپری می شد. سوپی در دوره ی مدرسه جزو گروه پیشاهنگ بود. پیانو را به خوبی می نواخت و همیشه مورد توجه پدر کالین در کلیسای دهکده بود.
حالا بعد از گذشت بیست سال، دوباره خودش را در مقابل همان کلیسای قدیمی یافته بود. سیل خاطرات به سرش هجوم آورده بودند. هوپی انگشتان سیاه و از ریخت افتاده اش را بی اختیار تکان می داد. مثل همان وقت ها که در حین نواختن پیانو، پدر کالین می گفت انگشتان تو روی کلاویه ها انگار در حال رقص و سماع هستند. پسر تو موسیقی را نه با انگشتانت بلکه با روح و جانت می نوازی.
حالا سوپی، با لباس های چرک مرده و پاره، با ریش هایی بلند، با ظاهری ملال آور، رسیده بود به نقطه ای که زمانی حس می کرد، نقطه ی پروازش خواهد بود.
از بالای تپه ها نور سبز رنگ کلیسا، سوپی را به خود فرا می خواند. سوپی از ظاهر چندش آورش خسته شده بود. از یادآوری روزهایی که مجبور شده بود، بعد از مرگ مادرش دهکده را به دنبال کار ترک کند، چین های پیشانی اش در هم رفته بود. مایع شور مزه ای توی گودی های صورتش راه افتاده بود. مایع سرد و شور که حس های تازه ای را در او زنده می کرد.
این ها اشک بودند. چیزی که سال ها بود فراموشش کرده بود. حتی سال هایی که در زندان مِلونا با هم بندی های سیاه پوستش سپری می کرد، هیچ وقت مزه ی اشک را نچشیده بود.
سوپی پیر و در هم شکسته از بالای تپه ها به سرعت یک نوجوان 14 ساله پایین می آمد. با فریاد های ای پدر مقدس، خودش را به در کلیسای متروک رساند. در باز شد و سوپی خودش را در پیشگاه شمایل مریم مقدس یافت. چشم هایش را بسته بود. اشک ها همچنان می چکید و او به ناگاه حس کرد، انگار آرام شده است.
صبح جان آبراهام، کشاورزی که در نزدیکی کلیسای متروکه زندگی می کرد جنازه ی مردی آواره را یافت که شمایل مریم مقدس را در آغوش کشیده و با لبخندی بر لب چشم از جهان فرو بسته بود.