گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

یادش بخیر بچگی ها بازی نور و سایه ها

شنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۷، ۰۱:۴۸ ب.ظ

هوالمحبوب

اولین نوه ی پسری خانواده بود، یه دختر تپل و شیطون که عمه ها عاشقش بودن. مامان میگه هیچ وقت نفهمیدم کی بزرگ شد، چون همیشه بغل یکی بود، فقط وقتی گشنه می شد می آوردنش که بهش شیر بدم. همین عزیز دردونه بودن، بهش یه اعتماد به نفس کاذب داده بود. تنها نوه هایی که ازش بزرگتر بودن، مَلی و نفیسه بودن، اون ها هم خیلی کاری به کارش نداشتن. برای همین میدون برای شیطنت مریم خانم ما مهیا بود.

تابستون های داغ و خرما پزون، بچه ها رو جمع می کرد به هوای آب تنی می بردشون خونه باغ و وسط اون استخر بی در و پیکر ولشون می کرد.

طفلی مهدی و اِبی و مینا باید کلی گریه و زاری می کردن تا دلش به رحم بیاد و از اون استخر درشون بیاره.

اصلا اون حوض بزرگ وسط خونه باغ، از هرچی استخر دیدی باحال تر بود. کل خاطرات بچگی مون وسط اون باغ و دور و بر اون استخر و دار ودرخت شکل گرفت.

آخرای تابستون که هوا خنک تر بود، با کمک مریم، بساط آتیش رو برمی داشتیم و می رفتیم بغل استخر و سیب زمینی ها رو قل می دادیم وسط آتیش. مگه خسته می شدیم از بازی؟ مگه می شد برمون گردوند خونه؟ مگه شوق رفتن به خونه ی آبا باعث بشه که دل از بازی بکنیم.

 اوایل تابستون همه ی بچه ها بالای درخت توت بودن. همه به جز من. منی که یه دختر لاغر ترکه ای ترسو بودم که هیچ وقت جرات نکردم از هیچ درختی بالا برم. هیچ وقت نتونستم مث خواهرام دوچرخه ی پسر عمه ها رو کش برم و باهاش یه دوری بزنم.

گرگم به هوا که بازی میکردیم، کمِ کم ده نفری بودیم. همه دنبال هم می کردن و گرگِ بی نوا ذله می شد تا بتونه یکی رو بگیره. خونه بزرگ و بی در و پیکر بود. پر از پله و بلندی و درخت و باغچه. شب ها که حوصله مون سر می رفت اِبی پیشنهاد گل یا پوچ می داد، اِبی استاد جر زنی تو گل یا پوچ بود، با مهدی که تو یه گروه میوفتادن، محال بود کسی بتونه دست شون رو بخونه، چون گل هاشون هیچ وقت یه دونه نبود! وقتایی که خاله بازی می کردیم، مسعود و سعید دعواشون می شد، رویا استاد آشتی دادن پسرا بود. زبون شون رو بلد بود از همون بچگی بلد بود چطوری آدم ها رو نرم کنه، آروم کنه. مسعود زر زرو بود. سعید کله خراب. کار که به کتک کاری می کشید مامان ماها رو می کشید تو خونه. دوست نداشت دم پر عمه زاده ها باشیم. اما مگه می شد لذت بازی با اون همه هم بازی رو از دست داد. چه کتک هایی که بعد بازی وسطی ازش نخوردیم!

وقتی مریم بود، مامان راضی بود. مریم بزرگ  تر بود. حواسش بهمون بود. به ما هیچ وقت زور نمی گفت. یادم نمیاد دعوامون کرده باشه، کتک که اصلا.  اما همون بلایی که سر عمه زاده هاش می آورد، سر جواد خودمون هم آورده، من و داداش جواد از نظر ترسو بودن خیلی شبیه هم بودیم. هر چی خواهرها زرنگ و پر دل و جرات بودن، ما دو تا پخمه و ترسو بودیم. یادش بخیر، مامان میگه وقتی مریم و جواد رو تنها میذاشتم میرفتم جایی، وقتی میومدم حتما یه بلایی سر جواد اومده بود، یا مریم میفرستادش بالای کمد لباسِ جهارِ مامان و نردبوم رو از زیر پاش می کشید، یا میذاشت همون جا بمونه و خودش مجبور می شد بپره و ....

وقتی بچه بودیم، همه چیز مزه داشت، گل یا پوچ مزه داشت، توت قرمز مزه داشت، تاب وسط حیاط مزه داشت، گرگم به هوا مزه داشت، سیب زمینی زغالی مزه داشت.

حالا که تابستون شده و مریم با دو تا بچه، دست و بالش بسته است، عصر ها ایلیا رو می برم پارک یا تو کوچه که بازی کنه. اگر هوا گرم بود و نتونستیم بریم بیرون تو خونه قایم باشک بازی می کنیم. کیف می کنه از پیدا کردن من. از گم شدن هم می ترسه. اگه نتونه پیدام کنه یه جور مظلومی صدام میزنه که خودم مجبورم خودم رو پیدا کنم.....

 یاد از آن ایام سبز کودکی / یاد از آن باغ قشنگ لک لکی /  زندگی زیباست وقت کودکی / باز گرد ای دل به عهد کودکی

این شعر رو دکتر گلی سر کلاس شاهنامه می خوند. وقتایی که حوصله اش سر می رفت. کتاب رو می بست و میرفت جلوی پنجره و این رو می خوند بعدش ما باید براش شعر می خوندیم تا حوصله اش برگرده سر جاش:)

  برای سخن سرا

  • ۹۷/۰۴/۱۶
  • نسرین

من و داستان هایم

نظرات  (۱۲)

  • آقاگل ‌‌
  • چون مال سخن‌سرا بود سر فرصت میام می‌خونم. ولی چه فونت متفاوت و خوبی :)
    پاسخ:
    بله اگر مال سخن سرا نبود نمی خوندین

    من اما تو بزرگیم عاشق بالا رفتن از درختم 
    و چون بلد نیستم از درختهای قد کوتاه یا دارای امکان بالا رفتن میرم بالا 
    پاسخ:
    چقدر خوب خیلی میتونه لذت بخش باشه
    بازگرد ای خاطرات کودکی
    بر سوار اسب‌های چوبکی
    خاطرات کودکی زیباترند
    یادگاران کهن مانا‌ترند
    درس‌های سال اول ساده بود
    آب را بابا به سارا داده بود
    مانده گوشم صدایی چون تگرگ
    خش‌خش جاروی مادر روی برگ
    هم‌کلاسی‌های من یادم کنید
    باز هم در کوچه فریادم کنید
    کاش هرگز زنگ تفریحی نبود
    جمع بودن بود و تفریقی نبود
    ای دبستانی ترین احساس من
    بازگرد، بازگرد این مشق‌ها را خط بزن

    پاسخ:
    چه قشنگ😍😍😍
    حیف کودکی که تمام شد. 
    روان و شیوا نوشته بودید. خیلی به دلم نشست.
    پاسخ:
    ممنونم☺️
  • آسـوکـآ آآ
  • چقدر حیف که اون روزا گذشت...
    خیلی هم عالی :)
    پاسخ:
    من خیلی حسرت نمیخورم برای بچگی هام
    چون همه چیز به قشنگی این پست نبود
    ممنون از نگاه قشنگ تون بانو☺️
    خیلی عالی بود... هر خواننده ای رو میبره به همون دوران کودکی ای که مختص خودشه...  
    پاسخ:
    مرسیکم الله😁
    آخی یادش بخیر 
    پاسخ:
    😍
  • منتظر اتفاقات خوب (حورا)
  • طفلک داداشت:-))))

    پاسخ:
    بزرگ که شد حسابی از خجالت همه دراومد😁
  • آقاگل ‌‌
  • چرا؟
    پاسخ:
    چی چرا
  • آقاگل ‌‌
  • اون شعر آخر متن رو میشه کاملش رو بنویسین؟ همینه فقط؟ :)
    فقط اینکه تابستون خرماپزون؟ شما که شهرتون خرما نداره که. داره؟ 
    پاسخ:
    کاملش رو نمیدونم
    حتی نمیدونم که شعر کاملی باشه
    چون من فقط همین دو بیت رو ازشون شنیدم
    خرما پزون اصطلاحه ربطی به اینکه اینجا خرما کاشته میشه یا نه نداره
    درود بر شما . ببخشید
    اشتباه شد نمی خواستم نظر خصوصی بذارم
    پاسخ:
    خواهش میکنم
    اگر دوست داشتید دوباره عمومی بفرستید
    چه خوب بود:) خوشا به حالتون که میتونستین همچین بچگی هایی داشته باشید. ما که نسل جوجه ماشینی بودیمD:
    پاسخ:
    متاسفانه بله بچگی های الان دیگه خیلی ماشینی شده

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">