گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

من تنها نبودم...بخش پایانی

دوشنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۷، ۰۱:۰۶ ب.ظ

هوالمحبوب


قسمت های قبلی


اواخر اردیبهشت یه داستانی رو شروع کردم که به دلایل مختلف نصفه کاره رها شد. پایان بندی های مختلفی براش می نوشتم و هیچ کدوم رو نمی پسندیدم. فکر میکردم هیچ وقت نتونم تمومش کنم ولی دیشب به طور اتفاقی چیزی به ذهنم رسید که حس می کردم باید پایان خوبی باشه. البته قضاوت به عهده ی شما. یه بخش هایی از قسمت های قبلی هم تغییر کرده ولی کلیت داستان همونه. اسم داستان هم با توجه به پایان بندی تغییر کرده.

****


گوشی را بر می دارم که این بار جوابش را بدهم. دلم میخواهد هرچه زودتر همه چیز تمام شود. از این اضطراب کهنه می ترسم. از اینکه دوباره مجبور باشم ببینمش می ترسم. صفحه ی پیام ها را باز می کنم، دلم می خواهد باور کنم که همه ی این جملات قشنگ، راست اند. دلم میخواهد واقعا همانی که او می گوید باشم.

می نویسم، همه ی چیزهایی که دلم میخواهد به خود واقعی اش بگویم را توی پیام می نویسم ولی دستم سمت کلید ارسال نمی رود. فکر میکنم اگر ناراحت شود چه؟ اگر دیگر پیام ندهد چه؟ اگر پشیمان شود چه؟

از استیصالی که گرفتارش شده ام بیزارم. از داشتن و نداشتنش، از بودن و نبودنش، از خواستن و نخواستنش می ترسم.

نشسته ام مقابل آینه، به پوست صورتم دست می کشم. می ایستم، به خود توی آینه ام خوب و عمیق نگاه می کنم. به چشم های قهوه ای و مژه های پرپشتم، به لب های خوش حالتی که با یک رژ کم رنگ زیباتر می شوند. به ابرو های افتاده ام. دست می کشم روی پوست صورتم. باز هم همان حس همیشگی به سراغم می آید. زیبایی اما چیزی کم داری.

****

وقتی با هزار ترفند از ماشین پیاده می شدم، کمی دلخور بود. دوست داشت تا در خانه برساندم. اما من میخواستم هر طور شده دست به سرش کنم.

چند لحظه ی بعد می رود و من دوباره پناه می برم به کتاب ها، قصه ها، شعرها.

عطرش توی فضا مانده است. خنده هایش توی فضا پخش شده اند. کلمه های جادویی اش، ته لهجه ی تهرانی اش، همه ی اجزای وجودش توی قلب شهر کتاب جا مانده است.

نمی روم سمت همان میز و صندلی، میخواهم کمی چرخ بزنم و بعد بی لحظه ای توقف سمت خانه پرواز کنم. مانده ام شب اگر زنگ زد چه جوابی بدهم؟

چیزی توی دلم قل می خورد، بالا و پایین می رود. چیزی آرام و قرارم را ربوده است. به کتاب ها نگاه می کنم اما انگار نمی بینمشان. منتظرم. منتظر شب.

نزدیکی های هشت شب هنوز هیچ خبری از او نبود. چند هزار بار صفحه ی گوشی را روشن و خاموش کرده ام.

مدام روی عکس پروفایلش زوم می کنم، حرف هایش را برای چندمین بار مرور می کنم. فکر میکنم لا به لای پیام ها می توانم دوباره پیدایش کنم. شعرهایش آرامم میکند. اما خودش مدت هاست نا آرامم کرده است.

شب از نیمه گذشته و هیچ خبری از او نیست. می خواهم بخوابم و فراموش کنم. چند روز گذشته گویا رویایی بیش نبوده است. نمی توانم حالش را بپرسم، نمی دانم چطور می شود سراغش رفت. نمی دانم چطور حرف بزنم. بلد نیستم گفتگو را آغاز کنم. ذهنم فلج شده است.

اگر بروم سراغش فکر می کند من عاشقش شده ام، اگر پیامم را ارسال کنم و منتظر بنشینم فکر می کند خبری است، اگر تنها من باشم که مشتاق ادامه ی رابطه ام چه؟ اگر او از من خوشش نیامده باشد چه؟ بی خبری خوش خبری است. سراغش نمی روم تا خودش دلتنگم شود.

چند هفته ای به این منوال سپری می شود بی هیچ نشانی از او، زندگی کش می آید. خنده ها گم شده اند. چراغ سبز خاموش است. و من سرخورده تر از قبل، سرم را توی لاک خودم فرو کرده ام.

اما آن شب جراتش را پیدا کرده بودم.  بعد از یک ماه دلتنگی سراغش را می گرفتم، فکر می کردم از دستش داده ام. از اینکه واقعا از دستش داده باشم غمگین بودم. برایش نوشتم:

-کاش وقتی سلام می دهی و قصه ات را شروع می کنی،  ته قصه نقطه ای بگذاری و تمامش کنی و بعد بروی. قصه ها بی پایان تلخ ترند. یک تلخی که تمام نمی شود و مدام ذره ذره توی کامت حسش می کنی.

- پیام بلافاصله ارسال شد و بلافاصله بعد از تیک دوم مشغول تایپ کردن شد.

- توی دلم بارها جوابش را برای خودم مزه مزه می کردم. فکر می کردم چه دلیل بزرگی می تواند برای یک ماه بی خبری داشته باشد؟ اما وقتی جوابش را ارسال می کرد، حتی یادش نبود که باید ته کدام قصه ی شروع کرده اش را نقطه می گذاشت.

جواب کوتاه و روشن بود.

-شما؟

و من هیچ کس نبودم. هیچ کس نبودم و سرم را که به دوران افتاده بود توی دست هایم گرفته بودم و سعی می کردم آرام تر گریه کنم.

حالا یک سال گذشته است و من  تمام یک سال گذشته را با یک علامت سوال سر کرده ام. سوالی که هیچ گاه جرات پرسیدنش را پیدا نکردم.

حالا بعد از یک سال دوباره شروع کرده بود به دلبری کردن. دیگر چراغ سبزش برایم جذاب نبود. دلم را نمی لرزاند. وقتی نم اشکی را که بی هوا روی صورتم سر خورده بود را پاک می کردم،  شماره اش توی لیست سیاه بود.


پایان: تیرماه 97


  • ۹۷/۰۴/۱۸
  • نسرین

من و داستان هایم

نظرات  (۱۰)

ای واااااااای .... 
منم یه قصه رو شروع کردم فکر کنم یه بیست قسمتی هم نوشتم اما یهو ول شد ناخوداگاهم در مقابل نوشتنش مقاومت میکنه
پاسخ:
نوشتن واقعا کار سختیه اگه بخوای واقعا بنویسی و برات دغدغه باشه
تلاش کنین و سعی کنین رهاش نکنین که رشته ی داستان از دست تون در بره
خیلی قشنگ بود... البته شبیه داستان هایی که ممکنه خیلی از ماها داشتیم... میرن گورشونو گم‌میکنن و بعد از یه مدت دوباره میان و دوباره میرن و این چرخه هی ادامه پیدا میکنه و بیچاره اونی که بلاتکلیفه... نمی دونه منتظرش باشه، نباشه، فراموشش کنه، نکنه...  
پاسخ:
یه جورایی الهام گرفته از همین ماجراهای عشقی مجازی بود
البته پایانش کاملا خلاقانه بود :))
باید بشینم از اول بخونمش، پس الان قسمت اخر رو نمی‌خونم که هیجانش از بین نره:)
پاسخ:
:)
سلام نسرین خوبی؟ 
عزیزم این پست یه چیزیش کمه! 
آفرین لینک قسمتهای قبلش :) 
پاسخ:
سلام عزیزم :)

مرسی که انجام دادی :) 
خواهش می کنم که گفتم ^___^ 
😂
پاسخ:
من از اول هم لینک رو گذاشته بودم ها :)
ولی مو نِدیوم و دومبالشوم مِگَشتوم 
مطمئنی؟ 
پاسخ:
ها فدات شم مطمئنم:)
  • منتظر اتفاقات خوب (حورا)
  • تموم شد...:-)
    پاسخ:
    چطور بود؟
  • منتظر اتفاقات خوب (حورا)
  • قشنگ بود:-)
    پاسخ:
    😊
    کلش رو نخوندم
    ولی همینشم عالی بود!
    پاسخ:
    خیلی ممنون😁
    خیلی قشنگ بود:) منم می تونستم اون اضطراب و دلهره ی دخر رو درک کنم اینقدر خوب نوشته بودین. و آخرش رو واقعا دوست داشتم! مخصوصا همین پاراگراف آخر
    پاسخ:
    ممنون خیلی خوشحالم که داستان رو دوست داشتین:)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">