یک روز خاکستری
هوالمحبوب
صبح یکی از لعنتی ترین روزهای خدابود.صبحی که نه گرم بود و نه سرد. نه باد میوزید و نه بارانی میبارید. و من وسط دنیای مردگان ایستاده بودم و انعکاس ضجه های اطرافیانم هوشیار نگهم میداشت.
اما گاهی چشم دوختن به آسمان خاکستری و عبور پرنده های خاکستری از بالای سرم، مرا از لحظه ی حضورم جدا میکرد. به خلسه میرفتم. به یک صبح آفتابی که نه گرم است و نه سرد.به یکی از دل انگیزترین روزهای کودکی ام.
مهناز را میبینم که با آن پیراهن گل منگلی به سمتم می اید. لبخند همیشگی را بر لب دارد.گویی لبخند را به لبهایش دوخته باشند. دستم را میکشد و هولم میدهد به سمت دیوار نصفه نیمه ی حیاط. دیواری که هنوز بالا نیامده بازیچه ی جدید ما بچه ها شده است. دیواری که قرار است خانه ی خاطره های کودکیِ مان را به دو قسمت نامساوی تقسیم کند.
مهناز دستم را میکشد؛ من چشم باز میکنم و خودم را در صبح یکی از لعنتی ترین روزهای خدا میبینم این دستهای الهه است که دستم را میکشد و این صدای ضجه های مادر است که گوش فلک را کر کرده است. ترجیح میدهم چشم هایم را ببندم و روی دیوار کوتاه تازه بالا آمده راه بروم و مهناز دستم را بکشد تا تعادلم را به هم بزند. اما صدای ناله ها و شکوه ها بلند تر از آن است که رویایم را برهم نزند. صدای الهه بلند است صدای مادر بلند است و من که اشک هایم خشک شده است شبیه ارواح دچار بی وزنی شده ام.با تنه های دور و بری ها به این طرف و آن طرف پرت می شوم. صدای لا اله الا الله که بلند می شود مهناز دوباره جلوی چشمم است. با همان چشم های تیله ای با همان لبخند دوخته شده بر لب هایش.اما این بار شبیه کودکی هایش نیست.اما این بار چشم هایش را بسته است.اما این بار لبخندش محو است و دندان های خرگوشی اش را نشان نمی دهد. مهناز میخوابد و من بیدار می شوم. چشم که باز میکنم وسط دنیای خاکستری قبرستانم. چشم که باز میکنم قطره های درشت اشکهایم بر گونه های تکیده ی مهناز می غلتد.چشم که باز میکنم مشت هایم خاک را پر میکند و میپاشد توی قبری که مهناز خوابیده است. مث بچگی هایمان که خاک را مشت مشت سمتش پرتاب میکردم تا لباس های او را هم مث لباس های خودم خاکی کنم. چشم که باز میکنم مهناز برای همیشه چشم هایش را بسته است.