گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

یک روز خاکستری

سه شنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۴، ۰۷:۵۴ ب.ظ

هوالمحبوب

صبح یکی از لعنتی ترین روزهای خدابود.صبحی که نه گرم بود و نه سرد. نه باد میوزید و نه بارانی میبارید. و من وسط دنیای مردگان ایستاده بودم و انعکاس ضجه های اطرافیانم هوشیار نگهم میداشت.
اما گاهی چشم دوختن به آسمان خاکستری و عبور پرنده های خاکستری از بالای سرم، مرا از لحظه ی حضورم جدا میکرد. به خلسه میرفتم. به یک صبح آفتابی که نه گرم است و نه سرد.به یکی از دل انگیزترین روزهای کودکی ام.
مهناز را میبینم که با آن پیراهن گل منگلی به سمتم می اید. لبخند همیشگی را بر لب دارد.گویی لبخند را به لبهایش دوخته باشند. دستم را میکشد و هولم میدهد به سمت دیوار نصفه نیمه ی حیاط. دیواری که هنوز بالا نیامده بازیچه ی جدید ما بچه ها شده است. دیواری که قرار است خانه ی خاطره های کودکیِ مان را به دو قسمت نامساوی تقسیم کند.

مهناز دستم را میکشد؛ من چشم باز میکنم و خودم را در صبح یکی از لعنتی ترین روزهای خدا میبینم این دستهای الهه است که دستم را میکشد و این صدای ضجه های مادر است که گوش فلک را کر کرده است. ترجیح میدهم چشم هایم را ببندم و روی دیوار کوتاه تازه بالا آمده راه بروم و مهناز دستم را بکشد تا تعادلم را به هم بزند. اما صدای ناله ها و شکوه ها بلند تر از آن است که رویایم را برهم نزند. صدای الهه بلند است صدای مادر بلند است و من که اشک هایم خشک شده است شبیه ارواح دچار بی وزنی شده ام.با تنه های دور و بری ها به این طرف و آن طرف پرت می شوم. صدای لا اله الا الله که بلند می شود مهناز دوباره جلوی چشمم است. با همان چشم های تیله ای با همان لبخند دوخته شده بر لب هایش.اما این بار شبیه کودکی هایش نیست.اما این بار چشم هایش را بسته است.اما این بار لبخندش محو است و دندان های خرگوشی اش را نشان نمی دهد. مهناز میخوابد و من بیدار می شوم. چشم که باز میکنم وسط دنیای خاکستری قبرستانم. چشم که باز میکنم قطره های درشت اشکهایم  بر گونه های تکیده ی مهناز می غلتد.چشم که باز میکنم مشت هایم خاک را پر میکند و میپاشد توی قبری که مهناز خوابیده است. مث بچگی هایمان که  خاک را مشت مشت سمتش پرتاب میکردم تا لباس های او را هم مث لباس های خودم خاکی کنم. چشم که باز میکنم مهناز برای همیشه چشم هایش را بسته است.

  • ۹۴/۰۴/۳۰
  • نسرین

من و داستان هایم

نظرات  (۶)

  • صحاف امین
  • دور باد لحظه هایت از تلخی ها وخواب هایت از کابو س ها
    پاسخ:
    سپاس از حضورتان بانو ممنون از تذکرتون اصلاح میشه
  • مداد کوچک
  • غربت یعنی صندلی خالی تو
    وقتی زمینم وارونه می چرخد .
    آنجا که منم
    نه ابتدای خلقت است
    و نه انتهای آفرینش .
    آنجا
    صفرترین نقطه دنیاست
    شرمناک ترین بی پناهی انسان .
    آنجا
    ناگهان ترین بغض تاریخ است ...


    نسرین ......

    چه خاکستری بود

    دل نشین هم بود

    شبیه داستانک بود و واقعی
    پاسخ:
    شعرت خیلی زیباست مینایی
    واقعا داستان بود:)
  • فریاد در سکوت
  • سلام
    خیلی تلخ اما زیبا توصیف کردی. 
    خدایش بیامرزد.
    پاسخ:
    سلام
    ممنون
    واقعی نبود البته یه رگه هایی از واقعیت داشت توش
  • مجید شفیعی
  • سلام

    خدایش بیامرزد

    :'(
    @}-----
    پاسخ:
    سلام
    ممنون
    ولی من میخوام نظرتون رو راجع به نوشته بدین لطفا
    روحش پر از آرامش...

    روز عقد کنون شیما ، دوستم خبر فوت یکی رو بهم داد که اصلا باورم نشد بدجور شوکه شدم..الهه رو یکی دو بار دیده بودم یکم اخمو بود ولی دختر خیلی خوبی بود..تو روز پیشواز رمضان ایست قلبی می کنه و تمام...

    هنوزم باورم نمیشه..چقد این زندگی ای که بهش دل بستیم تهیه و به مویی بنده...
    پاسخ:
    منم یه بار خبر فوت یکی از بچه ها رو شنیدم که هنوزم باور نمیشه باردار بود و با همسرش تصادف کرده بودن. یه بارم پارسال که خبر فوت مهدیه خواهر دوستم رو شنیدم که چند روز فقط گریه میکردم براش. دو ماه بود عقد کرده بود با نامزدش و کل خانواده رفته بودن سفر که...تصادف و....
  • مجید شفیعی
  • سلام

    چون میترسیدم درگیر احساس باشی چیزی نگفتم

    اما حالا که خواستی میگم که یکی از لعنتی ترین روزهای خدا رو با اینکه بار حست رو میکشید اما خوب نمیدونم و کاش خدا رو از این بخش حذف میکردی

    اما سجع کار و رقص بازی کودکانه دو کودک و سمای جنون وار باز مانده رو خیلی تاثیر گذار تصویر کردی و بابتش ممنونم ازت و جدا یاد گرفتم

    فلش بکات خیلی خوب بود و برگشتت در زمان حال عالی بود خیلی خوب حست رو منتقل میکرد

    ممنون دقت و زیبا نگاریت هستم و یاد میگیرم همچنان

    :)
    @}-----
    پاسخ:
    نه دیگه  سه سال گذشته و من کم کم کنار اومدم آدم ها با همه چیز ر طول زمان کنار میان.
    ممنون از ایراداتی که گرفتین کاش بیشتر و بی رحمانه تر نقد کنید که من بیشتر کیف کنم از داشتن دوست خوبی مث شما.
    بابت تعاریف تون هم ممنون:)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">