گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

قاب های خالی

پنجشنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۶، ۱۲:۱۱ ب.ظ

هوالمحبوب

 

نشسته بودیم روی صندلی های زرد رنگ پریده ای که ردیف به ردیف کنار هم چیده شده بودند. روی میز پر بود از شیرینی و شکلات و آب میوه. از آن آب هویج های خوشمزه ی بچگی ها. روی دیوار پر بود از قاب عکس های قدیمی. از آدم هایی که بی شک مرده بودند و قاب شده بودند بر تن دیوار. مردهایی که نمی شناختم. در میان انبوه این قاب عکس ها، تنها یک زن بود. زنی با یک روسری گلدار. زنی که موهای ساده اش از روسری بیرون زده بود. لبخند به لب داشت و حس قدرت. انگار می دانست این عکس قرار است در تن کدام دیوار بنشیند، حس عجیبی بود. چشم هایش، چال روی گونه هایش، مرا یاد خودم می انداخت. اصرار عجیب من برای عکس گرفتن، لبخندهایی که معروف شده بود،

کسی داشت داستانی می خواند، داستان زوشا، دختری که عاقبت به آرزویش رسید، به دریا، به صدای موج های نوازشگر دریا، رفت میان انبوهی از شن های ساحل، میان بادبادک بازی بچه ها، میان همهمه ی بچه ها گم شد. تختش خالی ماند صندلی چرخدار برقی اش خالی ماند و عاقبت دفتر نقاشی متحرک با رفتن او کامل شد. دختری که از گوشه ی کادر وارد دریا شده، روی پاهایش ایستاده و دارد دریا را می بیند.

زنگ صدایش مرا به خلسه می برد، پرتم می کند توی خاطره های گم و گور گذشته، همان وقت ها که دریا را ندیده بودم و هنوز پایم را روی شن های نرم ساحل نسرانده بودم.

تابستان گرمی بود، همان سالی که دختران فرزانگان را برده بودند رامسر، همان سالی که دخترها داشتند بالای قلعه عکس می گرفتند و من ایستاده بودم و به منظره ی مسحور کننده ای که زیر پایم بود نگاه می کردم.

 توی همان اتوبوس بود که برای اولین بار بی ترس و خجالت، برای همه ی پسرای توی جاده دست تکان دادیم.

حالا نشسته بودم روی آن صندلی های رنگ پریده ی وسط سالن اجتماعات و زنگ صدای دخترک توی سرم بود.

به قاب عکس زن توی تن دیوار ضلع غربی سالن نگاه می کردم، به غرور توی چشم هایش، به زوشا فکر می کردم، به دختران خوشبخت فرزانگان فکر می کردم. به خودم، به دختری که نشسته است توی جمع و فکرش جای دیگری پرسه می زند. به هدیه های رنگی روی میز فکر می کردم، به سبزی جلد دفترچه ام نگاه می کردم،

به نامه های سولمار و پرویز فکر می کردم، به کشتی غول پیکری که پرویز را از عشقش جدا می کرد، به قدرتی که توی کلامش بود. به جمله ی طلایی اش :

«تو جسارت عاشق شدن را داشتی، حالا منم که باید شجاعت عاشق ماندن را در خودم پیدا کنم»

گم می شوم توی صدای دست ها، توی صدای خنده ها، توی فلش دوربین ملیحه، میان همه ی تنهایی هایم.


  • ۹۶/۱۲/۱۷
  • نسرین

من و داستان هایم

نظرات  (۳)

پس طلبه چشم تیله ایش کووو؟؟؟؟؟
پاسخ:
عجب گیری کردیما:)
منظورش همان چهارشانه مهربانه :)

عیدتون مبارک :)
پاسخ:
مطمئنید پست رو خوندین؟
ممنونم عید شمام مبارک باشه
اطمینان کامل دارم :)


روز زن مبارک :)


پاسخ:
سپاس

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">